فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
#خاطره بسیار شنیدنی #آقای_قرائتی از زبان خودشون، وقتی که گریه #میزا_جواد_آقا_تهرانی در میارن...
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
۲۹#فروردین #تولد_ولی_امر_مسلمین
🌹تولدت مبارک
#حضرت_آقا❤
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
☑نام : سید علی
☑نام خانوادگی : حسینی خامنه ای
☑نام پدر : سید جواد
☑تاریخ تولد به فرموده خودشان :
٢٩ / ٠١/ ١٣١٨
☑تاریخ تولد در شناسنامه :
٢٤ / ٠٤ / ١٣١٨
☑محل تولد : خراسان
💠بعضیا بهش میگن " آیت الله "
💠بعضیا میگن " آقای خامنه ای "
💠بعضیا هم مثل برادر های لبنان و سوریه و عراق میگن:
" سیدنا القائد " ، اما ما بهش میگیم
✅" آقا "
💠ما بهش میگیم "آقا"...
"آقا" رو از هر طرف که بخونی آقاست!
✅فدایی زیاد داره.
💠پابرهنه ها بیشتر دوستش دارن۳۰ساله داره ایرانو،با تمام شرایط عجیب غریبش رهبری میکنه،هرکی جاش بود ،پنج سال اول جا میزد!
💠تو کشور خودش مظلومه اما تو دنیا کلی طرفدار داره.
💠400هزار نفر تو نیویورک و کالیفرنیا ، مقلدشن.
💠شخص اول حکومته اما وقتی لعیا زنگنه و الهام چرخنده تو برنامه سال تحویل تلویزیون،عیدو بهش تبریک گفتن،به خاطر این حرفشون،کلی هزینه دادن.چه حرفا که نثارشون نشد.
💠همون که هیشکی،عکسای منتشر شده از خونه شو،باور نکرد.
💠زندگیش آدمو به قلب تاریخ میبره،علی بن ابیطالب و زندگی ساده و...
💠همون که همیشه خرابکاری های دولت ها و مسئولین ،به حسابش گذاشته میشه.
💠همون که رهبری"سینه سپر کرده ها"رو مقابل اسراییل بچه کش به عهده داره.
💠همون که لب تر کنه عاشقاش براش جون میدن.
💠همون که اشاره کنه ،تلاویو و حیفا با خاک یکسانه.
💠همون که هیچ وقت کم نمیاره،مث مرد ،وایساده پای حرفش.
💠همون که نزدیکترین دوستاش،دشمن ترین دوستاشن.
💠همون که سالهاست سایه سنگین"بعضیا"رو ،رو دوشش تحمل میکنه.
💠همون که تو سابقه ی مبارزاتی ش ،کسی به پاش نمیرسه.
💠اصلا کدوم رهبر دنیا،روی موکت و فرش جهیزیه خانومش زندگی میکنه؟بدون اینکه تو بوق و کرنا کنه،با فقیر بیچارهها رفت آمد میکنه ؟
💠همون که بدترین توهین ها و تهمت هارو بهش میزنن درحالیکه حتی یه جمله هم راجع بهش اطلاع ندارن.و اون میشنوه و تحمل میکنه و همچنان لبخند"آقایی"...؟
💠همون که مظلومیت "علی"ها رو به ارث برده؟
💠کدوم سیاست مداری تو دنیا بچه هاش اینقد سالم وپاکن؟جالبه حتی مردم نمیدونن چندتا بچه داره،چی ان،اسماشون چیه؟
💠همون که "پاکترین"آدما ،جونشونو کف دست گرفتن و فداش شدن.
💠همون که از پست ترین مفتی های وهابی و بی ادب ترین رئیس جمهورهای غربی،تا بدترین آدمای روزگار دشمن خونی شن.
💠همون که واسه بدحجابا گفت:او یک نقصی دارد. مگر من نقص ندارم؟نقص او ظاهر است. نقصهای من باطن است. با این رفتارش خیلیا محجبه شدن.
💠سلامتیشون
🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم 🌹
بفرستید
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
میقات الصالحین
#آماج #قسمت_سی_پنجم اشاره ای به یه ماشین و وسایل مهندسی و هواپیما ها کرد که تعداد رو دادم و سریع از
#آماج
#قسمت_سی_ششم
سلامی کردیم و با لبخند به خانم نگاه کردم که گفت:
+بفرمایید بشینید.
نشستیم که گفت:
+برای سرپرستی بچه اومدید ؟
خنده ام گرفته بود خنده ام رو خوردم نگاهی به صابر انداختم اون هم سعی در پوشاندن خنده اش داشت و گفتم:
-نه راستش .یه سری وسایل آوردیم که اگه امکانش هست به بچه ها بدین.
او هم با لبخند گفت:
+آها الان به اکبر آقا میگم بیارن.
ممنونی گفتم که صابر هم رفت تا با اکبر آقا برن وسایل رو بیاورند. خانم رو به من گفت:
+خب ما از کسانی که به اینجا کمک می کنند یه سری اطلاعات می خوایم اگه اشکالی نداره؟
-نه اصلا
سپس کاغذی را جلویم گذاشت به همراه خودکار تمومی فرم را پر کردم و پس دادم که برگه را گرفت و نگاهی به فرم انداخت و همینجوری قفل مانده بود که گفتم:
- چیزی رو پر نکردم ؟
+نه فقط فامیلتون کمی آشناست.
-احتمالا اتفاقی شنیدید یا تو ذهنتونه .
+نه خیلی شنیدم .
بعد از چند دقیقه گفت:
+آها شما با خانم... هستی کیوانی نسبتی دارین؟
-بله عمه ام هستن
بلند شد و رو به روم نشست و گفت:
+خیلی ببخشید دیر یادم اومد.
-خواهش می کنم
صدای در اومد که با بفرمایید خانم مدیر که آبان فهمیدم اسمش نرگسِ آرش هست در باز شد و صابر وارد. رو به من گفت:
+ دیانا جان آوردم .
و رو به خانم آرش ادامه داد:
+اگه مشکلی ندارد خودمون به بچه ها بدیم؟
که خانم آرش هم با مهربونی گفت:
+نه مشکلی نیست بفرمایید.
خوشحال از این رضایت سریع به سمت محوطه رفتم که دیدم بچه ها دور اکبر آقا و چند مربی خانم و آقا جمع شده اند پایین رفتم و فقط بهشون نگاه کردم الان که فکرش را می کردم دیدن بهتر از دادن است . پس با ایما و اشاره به اکبر آقا گفتم که خودشون بدند. همینجور به بچه ها نگاه می کردم و غرق در شادی شدم. دوست نداشتم ترحم کرده باشم به خاطر همین زودتر از بقیه خداحافظی کردم و با صابر رفتیم بیرون . صابر هم هیچ از این تصمیم ناگهانی نپرسید .
یک هفته گذشت به تندی و سرعت برق و باد . خطبه ی مان هم خوانده شد و الان شرعی ،عقدی و قانونی محرم و همسر هم شده بودیم . وسایل مان را جمع کرده بودیم و در خانه صابر بود تا از آنجا با هم بریم به ماه عسل.
زودتر قرار بود حرکت کنیم که غروب مشهد باشیم و برویم پا بوس آقا. ساک ها رو صابر برد و من مادر را به آغوش کشیدم مادر به گرمی. اشک ریزان خداحافظی کرد و با هم مردانه دست دادیم
با سمیه، باباعلی ، آقا سبحان و معلا خداحافظی کردیم و راهی سفری ۵ روزه شدیم . با حرکت ماشین انگار لالایی خوانده شده باشد خوابیدم که با خس ایستادن ماشین بیدار شدم و نگاهی به ساعت انداختم نزدیک به سه ساعت خواب بودم !
نگاهی به سمت راننده انداختم صابر نبود چادرم رو درست کردم بلند شدم و نفسی کشیدم که دیدم صابر روی صندلی های تاشو نشسته بود و چای می خورد با دیدن من اشاره کرد که من به پیشش بروم. صندلی کنارش را نشانم داد. رفتم و روی صندلی کناری او نشستم که گفت:
+ خوب خوابیدی؟
- عالی بود. چقدر از راه مونده ؟
+۴ساعت
-چه تندی میری؟
+نه زیاد تند نرفتم .
-راستی واسه چی منو بیدار نکردی ؟
+خب خواب بودی دیگه عزیز من.
💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠
➖🎀➖#فاطمه_علوی🧕
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
#آماج
#قسمت_سی_هفتم
چای رو که خوردیم با هزار التماس و خواهش قرار بود من پشت فرمون بشینم. با بسم الله استارت زدم که صابر گفت:
+ما رو به کشتن ندی ها.
-حواسم هست رانندگیم فوله
+پس چرا ماشین نخریدی ؟
-قرار بود بخرم با حقوقم دیگه نشد.
+حالا من و تو نداره بیا این هایما ی من مال شما.
-مسخره من اگر هم می خواستم بخرم هاج پک می خریدم .
+واسه چی هاج پک؟
-مگه من چه فرقی با بقیه دارم ؟
+بله بله شما حواستون به رانندگی تون باشه.
خسته شده بودم ولی هر وقت می خواست خواب بر من غلبه کنه کمی ضبط صدا رو بلند می کردم نگاهی به صابر انداختم که به رو به رو نگاه می کرد گفتم:
-صابر اینا چی هستن؟ اینا که همه رپ هستن
+ خب چی باید داشته باشم ؟
با شوخی گفتم:
-مثلا اسمت صابره حداقل یکی از آهنگ های صابر خراسانی رو تو فلشت می ریختی.
+به بزرگی خویش ما را عفو بفرمایید.
فلشم را از جیب مانتویم یواش در آوردم سریع جای فلش ها رو عوض کردم طوری که صابر متوجه نشد. حالا خیالم راحت بود صدای ضبط رو کمی بلند تر کردم و گوش سپردن به نوحه:
آه از دوری هر شب هستم. تو حرمت. ولی می بینم. که دوباره خوایم انگار. وای از تکرار ......(حاج حسین طاهری)
داشتم تحت تاثیر مداحی قرار میگرفتم که صابر خان همینجوری دکمه ها رو می زد تا اینکه خسته شد و همه ی آهنگ ها و نوحه ها تکراری شدند.
با لحن خستگی توش موج میزد و باعث خنده ی من شده بود گفت:
+خانم حجت الله دیانا کیوانی اینا چی هستن خداییش؟ بابا محرم یا شهادت که نیست همه اش نوحه .
با شیطنت گفتم:
-دقت بفرمایید آقای مهندس چند تا آهنگ هم بود.
+اونا که دست کمی از اون نوحه ها نداشتن.
ساکت شدم و ضبط رو قطع کردم. نگاهی به صابر انداختم که با گوشیش وَر می رفت گفتم:
- میشه یه سوال بپرسم ؟
سرش رو از گوشیش بیرون آورد و رو به من گفت:
+جانم ؟ شما دو تا بپرس .
-خب باشه صابر دو تا سوال دارم.
با خنده گفت:
+بفرمایید دیانا جان.
-بابام درباره تغییر من بهت گفت بود؟
+من که نه ما یعنی کل بچه های کلاس ما تا اونجایی که من می دونم می دونن . یه روز اومدن آقا حمید و نگاهی به دختر های چادری کلاس انداختن و گفتن که منم یه دختر اُمُل دارم مثل شما ها که خود سرانه کار میکنه.
بعد لبخندی بهم زد و گفت:
+نگو عجب فرشته ای داشته .
لبخندی از این محبتش زدم و گفتم:
-خب سوال بعدی.... ناراحت نشی ها ولی شما نماز می خوانی؟
+لابد به تیپم نمیاد؟
-آره تو رو خدا ناراحت نشی .
+نه چه ناراحتی . خیلیا با توجه به تیپم میگن حتما دختر باز و چه میدونم بی دین و ایمانم. اما من اعتقاد ندارم که تیپم باید حتما بسیجی و یقه شیخی باشه چون خیلیا با تیپ به ظاهر مذهبی باطنشون تمامی اعتقاداتشون رو زیر پاشون میگذارن. می دونم همه هم شبیه هم نیستند ولی دوست نداشتم مثل آنها باشم اینجوری شاید کسایی که ایمانشون ضعیفه بادیدن تیپ ولی ایمانم به ایمانشون قدرت اضافه کنند .
-آها. ببخشید اگه قضاوت کردم.
+نه عزیزم اشکالی نداره
چند دقیقه به سکوت گذشت که سکوت شکسته شد و صابر رو به من گفت:
💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠
➖🎀➖#فاطمه_علوی🧕
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
#آماج
#قسمت_سی_هشتم
+میشه من هم یه سوال بپرسم ؟
-بفرمایید.
+میگم خودت گفتی با شنیدن نوحه ای از حضرت رقیه تغییر کردی ولی با شنیدن یه مداحی که دگرگون نمیشی یه چیزی قبل از شنیدن نوحه وجود داشته که تغییر کردی .
همانطور که به رو به رو و جاده نگاه می کردم گفتم:
-آماج
با تعجب گفت:
+چی؟
-آماج ، آماج یعنی نشانه . تو دبیرستان یه تا دختر با هم بودیم من و مارال و یاسمن . از اونجایی که روانشناسی خوندم خب دبیرستان انسانی بودم . ادبیاتمون خوب بود اما عربی ما سه تا زیر ۱۵ شاهکار ترینمون بود . تو کلاسمون یکی از بچه ها که عربی و همه ی درس هاش فول بود درباره امامان ، خدا و همه چیز اطلاعات داشت یاسمن و مارال همیشه فاطمه، همین همکلاسی مون رو مسخره می کردند ولی من همیشه فکر می کردم ساعت ها.اون موقع ها از ته دل دوست داشتم تغییر کنم اما می ترسیدم از خانواده ام طرد بشم ولی با شنیدن نوحه و اون آه و سوز و واقعیت ها تصمیمم رو گرفتم که هر چی دلم گفت همون کار رو بکنم.
+عجب. راستی دیانا جان بیا جامون رو عوض کنیم هنوز دو ساعت مونده ها.
-نه شما بخواب هر وقت خسته شدم بیدارت می کنم.
او هم خوابید در سکوت مشغول رانندگی شدم. صابر هم در خواب خوش سِیر می کرد و انگار نه انگار. من هم از خدا هم خواسته با رسیدن به مشهد مقدس و با دیدن ضریح آقا از اول شهر سلامی داده و به سمت حرم حرکت کردم.چهارشنبه بود و حوالی اذان مغرب ترافیک بود اما با توجه به زمستون بودن خیلی ترافیک کمتر شده بود نزدیک به پارکینگ حرم که شدیم صابر را از خواب بیدارم کردم که با دیدن پارکینگ شبیه کودکی کمی چشم هایش را مالید و بعد با لحن خواب آلود گفت:
+کی رسیدیم؟
لبخند به چهره ی خواب آلودش زدم و گفتم:
-سلام خوب خوابیدی؟..... آره یه نیم ساعتی هست که رسیدیم.
+ببخشید سلام عالی بود ممنون.
-ببخشید اول گفتم بیایم زیارت بعد بریم خونه مون.
+برای چی خونه شما؟
-پس کجا؟ بابام کلید رو داده . سه چهار خیابون اونور تر از حرمه.
+نیاز نیست یه هتل نزدیک حرم میگیرم که راحت باشیم.
-ممنون.
وارد صحن شدیم از هم جدا شدیم و هر کدوم به بخش مختص خودمون رفتیم زیارتی کردیم و نماز خوندیم و با هم یک خانه از هتل سفارش دادیم.ساکم رو برداشتم و صابر کلید را گرفته بود در را باز کرد و کنار رفت من هم که از سنگینی ساک داشتم دستم کنده می شد سریع وارد شدم و ساک رو گوشه ای گذاشتم.صابر هم ساکش رو گذاشت کنار ساک من و روی تخت ولو شد من هم سریع گوشیم رو در آوردم و خبر رسیدنمون رو به سمیه و مامان دادم . روی صندلی میز ناهار خوری نشستم و سرم رو روی میز گذاشتم و خوابیدم . ساعت نه شده بود بلند شدم و دست و صورتم رو شستم که دیدم صابر هم بلند شده و داره حاضر میشه با تعجب گفتم:
-کجا میری؟
+بیا بریم دیانا جان تو شهر یه دوری بزنیم .
-باشه
خیلی خوش گذشت خیلی با اینکه یک روز گذشته بود ولی خیلی عالی بود . از حرم بیرون اومدیم و به سمت خونه رفتیم نیمه شب شده بود ولی مردم مشهد و مسافران آنجا همچنان در خرید و گردش بودند .یک مرد، یک مرد با محاسن سفید فقط به من لبخند می زد نمی توانستم نمی توانستم صحبت کنم انگار لال مادر زاد شده بودم و فقط نگاه می کردم و مرد از چهره من دور تر و محو میشد . بلند شدم و نگاهی به ساعت انداختم به ساعت مانده به نماز صبح. بلند شدم و کمی از کتاب سربلند که تازه گرفتم رو خوندم تا اذان شود بعد از اذان رفتم و دوباره خوابیدم .
دوباره همان مرد پیر با محاسن سفید ولی کمی دور از ایستاده بود داشت محو می شد دقت کردم پیراهنش به نظر سپاهی می آمد اما تا خواستم بیشتر دقت کنم . صابر مرا بیدار کرد . نگاهی به صابر انداختم که بالای سر من ایستاده بود آرام گفت:
+دیانا جان بلند شو ساعت هشت صبحه.
سلام صبح بخیری گفتم و بعد از زدن آبی به سر و صورتم رو میز ناهار خوری که صابر چیده بود نشستم در فکر همان مرد بودم که در خواب دیدم. صابر با لبخند گفت:
+چیزی شده ؟
-صابر
+جان؟
-میگم ... یه مرد پیر تو خوابم اومد
💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠
➖🎀➖#فاطمه_علوی🧕
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•