29.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آموزش_نرم_افزار
#آموزش_فتوشاپ
#فصل_دوم
#ابزارها
#قسمت_دوم 1
47.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آموزش_نرم_افزار
#آموزش_فتوشاپ
#فصل_دوم
#ابزارها
#قسمت_دوم 2
49.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آموزش_نرم_افزار
#آموزش_فتوشاپ
#فصل_سوم
#فرمانها
#قسمت_دوم
32.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آموزش_نرم_افزار
#آموزش_فتوشاپ
#فصل_چهارم
#جلوه_های_ویژه
#قسمت_دوم
13.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آموزش_نرم_افزار
#آموزش_فتوشاپ
#فصل_ششم
#پالت_ها
#قسمت_دوم
41.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آموزش_نرم_افزار
#آموزش_فتوشاپ
#کلیپ_های_تکمیلی
#قسمت_دوم
#آماج
#قسمت_دوم
#فاطمه_شورستانی
از ماشین پیاده شدم و هزینه راه رو حساب کردم. نگاهی به اطراف انداختم یه سوپر مارکت و لوازم التحریر کمی دورتر از مدرسه بود. بچه ها هم کم کم به سمت مدرسه می رفتند هنوز بیست دقیقه وقت داشتم سریع به سمت لوازم التحریر رفتم از اون جایی که خانم صفایی مدیر مدرسه آمار داده بود کلاس ۱۹ نفره ای بیشتر نبود. رو به آقای فروشنده گفتم:
- سلام ببخشید اگه میشه دفتر خاطرات دخترونه تون رو نشون بدید.
- سلام
اشاره ای به قفسه هاش کرد و گفت:
- هر کدوم رو بخواید تقدیم می کنم.
نگاهمروی دفتر خاطره با طرح گل افتاد گفتم:
- از این ها ۲۰ تا دارید؟
- از این نمونه چون تازه اومده ۱۰ تا داریم اگه مشکلی ندارید بقیه رو از طراح های دیگه انتخاب کنید.
- پس اگه میشه دفتر های دیگه اتون رو نشون بدین.
- اگه بچه هستن از طرح کیتی هم می تونید استفاده کنید.
و اشاره ای به چند دفتر انداخت. سریع گفتم:
- این ها که عالین از همینا بقیه اش رو بدید.
خرید ها رو توی پلاستیک بزرگی گذاشت من هم بعد از تصفیه حساب بیرون اومدم و با ذوق و شوقی فراوان به سمت مدرسه رفتم.
بعد از جشن و مراسم روز اول مهری به دفتر رفتیم و برای اینکه خودم دوست داشتم با بچه ها آشنا بشم بعد از یه آشنایی سر سری با کارکنان و معلمان مدرسه از همه زودتر از دفتر خارج شدم با ورودم به کلاس همه بچه ها بلند شدن و صلوات فرستادن و بعد نشستن و من شروع کردم:
- سلام دخترای گل. من معلم امسالتون هستم دیانا کیوانی . اول از همه شما اسم قشنگتون رو بگید و بعد من خودم رو کامل کامل معرفی میکنم.
اینطور که معلوم بود همه با هم دوستای صمیمی بودند و از سال های قبل هم رو می شناختن. اما حواس من فقط به یک دانش آموز ساکت و آروم بود که بر خلاف بقیه بچه ها خیلی کم حرف می زد. بعد از معرفی بچه هاو حضور و غیاب اسم همون دختری که ساکت بود رو صدا زدم که بیاد:
- مهلا امیری بیا عزیزم.
آروم بلند شد و اومد سمتم و گفت:
- بله خانم.
آروم گفتم:
- از چیزی ناراحتی؟
- خانم اگه شما جلسه بزارید مامانم نمیتونه بیاد.
- اینکه ناراحتی نداره. حالا چرا مامانت نمیتونه بیاد؟
- خانم ما...ما..نم بچه که بودم....... تصادف کرد
صدای هق هقش بلند شد که بغلش کردم و گفتم:
- ناراحت نباش جانم. یه کاریش میکنم.برو بشین.
💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠
➖🎀➖#فاطمه_علوی🧕
👇👇👇👇👇
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
میقات الصالحین
#انتخابات و اهمیت جایگاه رئیس جمهور #قسمت_اول ادامه دارد... •┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈• •┈••✾🍃@
1_954779548.mp3
زمان:
حجم:
3.91M
#حجاب_من
#قسمت_دوم
چند دقیقه به همون حالت رو تختم نشستم که صدای اذان رو شنیدم بعد از چند ثانیه بلند شدم رفتم دستشویی. تو آینه
روشویی به صورتم خیره شدم چشمای قهوه ایم پف کرده بودن یه مشت آب سرد به صورتم زدم تا چشمام بهتر بشه
وضو گرفتم اومدم سجادمو باز کردم از عمق وجودم نماز خوندم بعد نشستم دستام رو بردم سمت خدا یه صلوات فرستادم
تا حرفام به سمت آسمون برن و شروع کردم به راز و نیاز با معبودم
استغفار کردم بابت همه ی گناهام از خدا خواستم کمکم کنه و مهر خودش رو اهل بیتش رو بیشتر و بیشتر به دلم بندازه، این
کار هر روزم بود. سر همه ی نمازام این رو از خدا میخواستم چون دلم میخواست مهرشون تو دلم صدها برابر بشه
وقتی از سجاده بلند شدم صورتم کاملا خیسه اشک بود به ساعت نگاه کردم 6 شده بود کارام رو کردم که برم مدرسه
آماده شدم طبق معمول دیر کرده بودم ساعت یه ربع به 8 بود زنگ زدم به آژانس و رفتم مدرسه یواشکی به همه طرف
نگاه میکردم و مواظب بودم ناظممون نباشه اوف باالخره این 38 تا پله ی لعنتی تموم شد و رسیدم طبقه ی باال رفتم
سمت در کالس و به درش نگاه کردم سوم کامپیوتر. کامپیوتر! همون رشته ای که به خواست عشقم اومدم. چون مدرسه
همه طرفش دوربین داشت خیلی ضایع بود اگه گوشم رو میزاشتم رو در پس عادی ایستادم و یکم گوش کردم دیدم ای
دل غافل صدای معلممون از تو کالس میاد داشت گریم میگرفت اگه میرفتم دفتر ایندفعه دیگه ناظممون پوستمو میکند با
اینهمه تاخیر و بار هزارمی که داشتم برگه میگرفتم برای معلم تا برم تو کلاس، با بدبختی رفتم سمت دفتر نظافتچیمون
خانم ریاحی با کمی فاصله از در ایستاده بود برگشت سمتم
ریاحی_سلام خوبی زارعی بیا تو
_ سلام مرسی
رفتم تو سلام کردم
خانم ناظم_ سالم به به خانم زارعی چه عجب کردین قدم رو چشم ما گذاشتین
یه لبخند ژکوند زدم و با مظلومیت بهش نگاه کردم
ناظم_ قیافتو اینجوری واسه من مظلوم نکن تو دوباره دیر کردی زارعی
💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠
➖🎀➖#فاطمه_علوی🧕
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈