#آماج
#قسمت_اول
#فاطمه_شورستانی
امروز روز اول مهر است و همزمان با ورود من به دبستان. البته نه برای درس آموختم بلکه برای درس دادن. من دیانا کیوانی معلم سال سوم دبستان دخترانه، شهر امیریه دامغان. البته که زندگی من و پدر و مادرم در سمنان است ولی سال های اول خدمتم رو باید در شهر های دورتر بگذرانم که خداروشکر امیریه زیاد کوچک نیست و نزدیک دامغان است و من می توانم بعد از پایان کلاس با تاکسی به دامغان بروم و در کنار عمه باشم. ترس و اضطراب بدجوری همراهم است مثل یک کودک اول دبستانی، خب هر چه که باشد سال اول معلمیست. با صدای در اتاق از فکر و خیال و انشا نویسی در ذهنم دست کشیدم که بابا با بفرمایید من وارد شد و گفت:
- سلام حاضر باش که برسونمت.
خیلی خشک و سرد اما من با این رفتار تازگی نداشتم هنوز خداروشکر بابا جواب سلاممرو میداد و کمی باهام حرف میزد. مثل همیشه جواب دادم:
- سلام صبح بخیر. چشم.
بابا سری تکون داد و رفت. نگاهی به ساعت انداختم ساعت ۵ صبح بود. دیشب قرار شد که بابا من رو تا دامغان برسونه و بقیه راه رو با تاکسی به امیریه برم.
سریع بلند شدم و مانتوی بلند سورمه ای رو با مقنعه ام در آوردم و سرم کردم. یک دفتر ۴۰ برگ با دفترچه و و جامدادی درون کیف دستیم کردم. نگاهی به در اتاق انداختم و همزمان چادر ملی ام رو از کمد و زیر لباس ها بیرون آوردم و جادادم تو کیفم. ساک مسافرتیمرو برداشتم و بیرون رفتم. نگاهی به مامان انداختم که روی صندلی نشسته بود و مشغول خواندن کتاب بود. بلند گفتم:
- سلام
که با سر جوابمرو داد. بعد از آمدن و خداحافظی به سمت ماشین بابا رفتیم . فقط صدای جاده و وزش باد می آمد.
نگاهی به ساعت مچی انداختم ۳۰ دقیقه از حرکت کردنمان میگذشت نیم ساعت دیگر هنوز راه بود . بابا نگاهی بهم انداخت و گفت:
- گوش بده بعد از کلاست با تاکسی هماهنگ میکنی که تو رو هر روز به دامغان برسونه و برگردونه. تو و عمه هستیت دو تا دختر مجردید من با موندن عمهات تو دامغان کاملا مخالف بودم اما الان که کار تو هم به عمهات خورده حواست باشه هر جا می خوای بری با عمهات میری.
- چشم من فعلا می خوابم هر وقت رسیدیم بیدارم کنین.
با ایستادن ماشین چشمام رو باز کردم رسیدیم. سریع بلند شدم و به سمت بابا که اونور تر از ماشین با تلفن صحبت میکرد رفتم که گفت:
- زنگ زدم به یه تاکسی بیرون شهری الان میاد.
- ممنون بابا جان.
- من بعد از رفتنت ساک مسافرتیترو میبرم خونه عمه ات.
- باشه ممنون.
بعد از اومدن تاکسی سبز رنگی بابا رفت و من سریع چادرم رو از کیف در آوردم سوار ماشین شدم و بعد از گذشت چند دقیقه گفتم:
- ببخشید تا امیریه چقدر راهه؟
- چهل دقیقه ای راه هست.
- ممنون.
- خواهش می کنم.
خیلی دوست داشتم با بچه ها و خانوادههاشون آشنا بشم و یه جلسه با اولیا داشته باشم. همیشه تو دبستان به خانواده های دوستام حسودی میکردم. بچه بودیم دیگه همهی فکر و ذکر و خوشیامون تو دبستان منتظر موندن برای آمدن مامانامون به جلسه بود. که من در طول تموم این شش سال دبستان و انتظار فقط یکبار اون هم روزی بود که برای اولین بار پا به مدرسه میگذاشتم چون همیشه مامانم سرگرم دوستاش و تفریحاش بود.
💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠
➖🎀➖#فاطمه_علوی🧕
👇👇👇👇👇
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
#آماج
#قسمت_دوم
#فاطمه_شورستانی
از ماشین پیاده شدم و هزینه راه رو حساب کردم. نگاهی به اطراف انداختم یه سوپر مارکت و لوازم التحریر کمی دورتر از مدرسه بود. بچه ها هم کم کم به سمت مدرسه می رفتند هنوز بیست دقیقه وقت داشتم سریع به سمت لوازم التحریر رفتم از اون جایی که خانم صفایی مدیر مدرسه آمار داده بود کلاس ۱۹ نفره ای بیشتر نبود. رو به آقای فروشنده گفتم:
- سلام ببخشید اگه میشه دفتر خاطرات دخترونه تون رو نشون بدید.
- سلام
اشاره ای به قفسه هاش کرد و گفت:
- هر کدوم رو بخواید تقدیم می کنم.
نگاهمروی دفتر خاطره با طرح گل افتاد گفتم:
- از این ها ۲۰ تا دارید؟
- از این نمونه چون تازه اومده ۱۰ تا داریم اگه مشکلی ندارید بقیه رو از طراح های دیگه انتخاب کنید.
- پس اگه میشه دفتر های دیگه اتون رو نشون بدین.
- اگه بچه هستن از طرح کیتی هم می تونید استفاده کنید.
و اشاره ای به چند دفتر انداخت. سریع گفتم:
- این ها که عالین از همینا بقیه اش رو بدید.
خرید ها رو توی پلاستیک بزرگی گذاشت من هم بعد از تصفیه حساب بیرون اومدم و با ذوق و شوقی فراوان به سمت مدرسه رفتم.
بعد از جشن و مراسم روز اول مهری به دفتر رفتیم و برای اینکه خودم دوست داشتم با بچه ها آشنا بشم بعد از یه آشنایی سر سری با کارکنان و معلمان مدرسه از همه زودتر از دفتر خارج شدم با ورودم به کلاس همه بچه ها بلند شدن و صلوات فرستادن و بعد نشستن و من شروع کردم:
- سلام دخترای گل. من معلم امسالتون هستم دیانا کیوانی . اول از همه شما اسم قشنگتون رو بگید و بعد من خودم رو کامل کامل معرفی میکنم.
اینطور که معلوم بود همه با هم دوستای صمیمی بودند و از سال های قبل هم رو می شناختن. اما حواس من فقط به یک دانش آموز ساکت و آروم بود که بر خلاف بقیه بچه ها خیلی کم حرف می زد. بعد از معرفی بچه هاو حضور و غیاب اسم همون دختری که ساکت بود رو صدا زدم که بیاد:
- مهلا امیری بیا عزیزم.
آروم بلند شد و اومد سمتم و گفت:
- بله خانم.
آروم گفتم:
- از چیزی ناراحتی؟
- خانم اگه شما جلسه بزارید مامانم نمیتونه بیاد.
- اینکه ناراحتی نداره. حالا چرا مامانت نمیتونه بیاد؟
- خانم ما...ما..نم بچه که بودم....... تصادف کرد
صدای هق هقش بلند شد که بغلش کردم و گفتم:
- ناراحت نباش جانم. یه کاریش میکنم.برو بشین.
💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠
➖🎀➖#فاطمه_علوی🧕
👇👇👇👇👇
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
میقات الصالحین
#آماج #قسمت_دوم #فاطمه_شورستانی از ماشین پیاده شدم و هزینه راه رو حساب کردم. نگاهی به اطراف انداختم
#آماج
#قسمت_سوم
#فاطمه_شورستانی
بعد از رفتن مهلا گفتم:
- ریحانه میرزایی بیا این وسایل رو بین بچه ها تقسیم کن.
بعد از تقسیم کادو ها گفتم:
- اصلا غصه ی جلسه هارو نخوردید. مامانتون نمی تونه بیاد عمه، خاله تون رو بگید بیان.
که مهلا آروم گفت:
- نیستن.
- خب اگه کس دیگه ای رو نداشتید به باباتون بگید و اگه هم نشد مشکلی نیست الان شماره یکی از اولیا تون رو بدید. همه تون که احیانا اگه نتونستن بیایند و من مطلب مهمی داشتم بهشون تلفنی بگم.
بعد از نوشتن شماره ها و دادن به من یکی از بچه ها که اسمش فرزانه بود گفت:
- خانم میشه از خودتون بگید؟
- بله. حالا بگید از انتخاب شغلم بگم یا از خودم؟
همه با هم گفتن:
- از خودتون.
- خیلی خب اول بچه ها شماره ام رو روی تخته می نویسم شما یادداشت کنید بعد شروع می کنم.
بعد از نوشتن شماره گفتم:
- چون می خوایم مثل چند تا دوست باشیم اول از گذشته ام میگم تا شما بیشتر قدر خانواده اتون و چادری رو که اکثرتون سرتون می کنید رو بدونید.
من تو یک خانواده ای زندگی می کردم و میکنم که ایمان شون ضعیفه. البته خود من هم تا سال دوازدهم دبیرستان ایمانم ضعیف بود.
که فرزانه که انگار که حرف همه رو میزد گفت:
-چه جالب! چجوری تغییر کردید؟
همه هم با سر حرف فرزانه رو تایید کردند که گفتم:
-من مدیون حضرت رقیه ام.
(تعریف از ۵ سال قبل)
مامان و بابام برای عروسی دختر خاله مامانم که فردا شب بود رفته بودن خرید بالاخره عروسی مختلط بود باید لباس هاشون شیک باشه. من هم چون تازه لباس خریده بودم نیاز نداشتم. حوصله ام سر رفته بود تموم کانال های تلویزیون رو زیر و رو کردم گوشیم رو برداشتم و وارد کانال های تلگرام شدم. هیچی نفرستاده بودن همه نوشته بودند "به مناسبت روز اربعین ، امروز فعالیت تعطیله" چند تا کانال آهنگ عضو شدم اصلا نگاهی به ادامه اش که نوشته بود و مداحی نکردم تموم فایل های صوتی رو باز کردم دونه به دونه گوش میدادم که به یه نوحه رسید اصلا دستم کنترلی از من نداشت همینجوری گوش میدادم:
یکی بود یکی نبود
من بودم بابا نبود
تا میاوردم اسمش و
میزدنم با هرچه بود
یکی بود یکی نبود
محرم تو حرم نبود
داد میکشیدن بر سر من
سایه ای رو سرم نبود
یکی بود یکی نبود
دور حرم هلهله بود
عمه میگفت فرار کنید
ولی پاهام پر از ابله بود.
(حمید علیمی)
💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠
➖🎀➖#فاطمه_علوی🧕
👇👇👇👇👇
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
#آماج
#قسمت_چهارم
#فاطمه_شورستانی
اشک هایم سرازیر شد نمی دونم چرا؟ خیلی خوشم اومد تو گوگل از حضرت رقیه جست و جو کردم به امام حسین رسیدم جست و جو کردم به کربلا رسیدم جست و جو کردم تا به خدا رسیدم . خدا رو می شناختم اما خیلی کم اونم کی؟ وقتی که کارم به دعا می خورد نماز می خوندم و گرنه اصلا نماز هام ثابت و همیشگی نبود. درباره خدا جست و جو کردم به حجاب رسیدم یه نگاه به حجاب خودم که همیشه در عروسی های مختلط میرقصیدم لباس ها کوتاه و روسری که وجود داشتن یا نداشتنش برام فرقی نداشت کردم و نگاهی به حجاب و کامل از دیدگاه خدا کردم. از شب عروسی شروع کردم دیگه نمی رقصیدم از بین مانتوهام بلند ترینشون رو انتخاب کردم. تصمیم گرفتم به خرید رفتم و مانتوی بلند و چادر خریدم سرم کردم و وارد خونه شدم که مامان با دیدنم گفت:
- این چیه؟ دیانا اینا چیه؟
-چادره. خوشگلم؟
محکم از سرم کشید که بابا با شنیدن التماس هام اومد و گفت:
- چه خبره؟
که مامانم جواب داد:
- ببین چی خریده این مانتو و این لباس اهل قجر.
- بابا یه چیز به مامان بگو. اصلا من دوست دارم مثل عمه هستی چادری باشم.
- دیانا ساکت باش به حرف مامانت گوش بده برو خریدات رو پس بده وگرنه می اندازم آشغالی.
- بابا تو رو خدا بگذار. اصلا چادر نه ولی مانتوم بلند باشه و دیگه توی مهمونیاتون نباشم تو رو خدا اصلا هر شرطی بزارید قبوله.
- هر شرطی؟
- هر شرطی باشه.
- کنکورت رو دو رقمی میاری
با اینکه سخت بود اما حجابم برام اهمیت داشت قبول کردم کار و روزم شده بود درس در کنارش قرآن و نماز و دعا و نهجه البلاغه رو می خوندم تا قبول شدم. بابا و مامانم هم مجبور به پذیرفتن اوضاع شدن. البته من مخفیانه چادر سرم میکردم و فقط فقط عمه هستیم که شش سال ازم بزرگتر بود از این قضیه چادری بودنم خبر داره من هم جاهایی که بابا و مامان نیستن چادر سر میکنم و یا یواشکی چادر رو با خودم می برم و به محض خارج شدن از خونه سرم میکنم.
که این دفعه فاطمه زهرا شجاعی گفت:
- ببخشید خانم یعنی الانم هم یواشکی چادر سر می کنید.
- آره خب بچه ها دو دقیقه تا زنگ تفریح مونده راحت باشید.
فرزانه سریع گفت:
- چه زندگی با حال و جالبی دارید خانم. بعدش خانم مگه رتبه تون چند شد؟ که از پنجاه کمتر شدید؟
- رتبه 92 کنکور. البته بچه ها من اینجا براتون داستان زندگیم رو تعریف نکردم که شما بگید چقدر جالبه باید درس گرفت خیلیا هستن چادر سر میکنن که مثلا بگن که با حجابم ولی هزاران کار اشتباه و گناه و آرایش زیر اون چادر دارند و بعضیا مثل من یواشکی چادر سر میکنن.
فرزانه:
- آره خانم خیلیا اینجورین.
- خب بچه ها برید بیرون زنگ تون چند دقیقه می شه خورده زنگ بعدی میام تا به سوالاتتون جواب بدم.
بلند شدم و به سمت دفتر رفتم . با دیدن همکار ها سلامی کردم که همه به سمتم برگشتند و جواب دادن. که خانم صفایی مدیر دبستان که یک خانم چهل، پنجاه ساله ای بود با لبخند گفت:
- اینم از معلم جدیدمون خانم کیوانی.
من تنها معلم جدیدشون بودم بقیه چند سالی میشد که تو مدرسه درس می دادن.
بعد از آشنایی و صحبت کردن با زهرا تمجیدی معلم کلاس چهارم گرم گرفتیم و دیگه میشه گفت همکار و دوست شدیم.
- خب از خودت بگو زهرا.
- من زهرا تمجیدی هستم ۲۷ ساله متاهل و دارای یک دختر دارم که دو ساله است و با سه سال سابقه معلمی.
-آخی اسم بچت چیه؟
- سوگل.
- سریع باش سریع باش عکسشو برام بفرست .
- حالا نمی ری . می فرستم برات حالا تو از خودت بگو.
-اسم و فامیلم رو که میدونید. ۲۳ سالمه مجرد.
- تو مجری هنوز؟
- من که هنوز بچه ام .
- کجا بچه ای دختر من همسن تو عروس شدم.
-حالا شبیه این مامان بزرگ ها برام حرف نزن. من که سنم خوبه عمه ام ۲۹ ساله ست مجرده.
- واقعا؟
💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠
➖🎀➖#فاطمه_علوی🧕
👇👇👇👇👇
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
میقات الصالحین
#آماج #قسمت_چهارم #فاطمه_شورستانی اشک هایم سرازیر شد نمی دونم چرا؟ خیلی خوشم اومد تو گوگل از حضرت رق
#آماج
#قسمت_پنجم
#فاطمه_شورستانی
- آره. اکثر خواستگارای عمه ام فامیلمون بودن. که اصل مامان و باباهاشون
راضی به وصلت با عمه ام نمی شدن چون عمه
ام کل فرق میکرد
- چجوری فرق میکرد؟
- عمه ام از بابا و عموم کوچکتره. وقتی که مامان بزرگم و بابابزرگم
فوت میکنن عمه ام کوچیک بوده و بابا و عموم هم
ازدواج کرده بودند . عمه ام از ۲۱ سالگیش میره پیش مادر بزرگش
زندگی میکنه و چون مامان بزرگ بابام مقید و با ایمان
بوده عمه ام هم با ایمان میشه و وقتی که مامان بزرگش فوت میکنه
دوران دانشگاه رو تو خونه ما و عموم بوده و بعد میره
خونه مجردی.
- یعنی مامان و بابا بزرگ تو ایمانش ضعیف بوده؟
- آره دیگه راستی زهرا خونه تون دامغانه دیگه؟
- آره.
- با تاکسی میری؟ یا سرویس؟
- سرویس دارم.
- بی زحمت شماره اش رو بفرست و با عکس سوگلت. که اگه بشه منم با سرویس شما بیام.
- حتمال بشه چون من و یه خانم دیگه از مدرسه ی پسرانه باهاش میریم.
- پس میشه ان شاالله
نگاهی به ساعت انداختم و گفتم:
- من برم دیگه زنگ خورده.
- آره بلندشو بریم.
- به محض بلند شدنمون همه بلند شدن و به سمت کلاسها رفتیم.
- خب سوالتتون رو بگید دیگه منتظرم.
.همه به هم نگاه میکردند.
- خب دردتون رو یافتم. هر کس سوال داره چه درسی چه از توضیحات من درباره خودم تو کاغذ بنویسه چون خجالت
میکشید.
همه دست به کار شدند منم تو اون فاصله به در ودیوار کلس که کاردستی هایش کهنه شده بود نگاهی انداختم و فکری به
.سرم زد. بعد از چند دقیقه بعد چند تا از بچه ها اعلام پایان پرسشهاشون کردن.
💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠
➖🎀➖#فاطمه_علوی🧕
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
#آماج
#قسمت_ششم
#فاطمه_شورستانی
- خب فاطمه زهرا شجاعی عزیزم از هر کی که نوشته کاغذ ها رو بگیر.
چشمی گفت و دست به کار شد و بعد همه رو روی میزم گذاشت. با دیدن انبوهی سوال گفتم:
-"ماشاءالله کمم که نیاوردین. حال ببینم شما بچه ها چه سوالیی داشتید
همه منتظر نگام می کردن که شروع کردم:
- امسال از ریاضی چی یاد میگیریم؟. ضرب و تقسیم. بعدی. مجردید؟. آخه اینا چه سوالیی که شما کلاس سومیا ازم
میپرسید بله مجردم. بعدی. میشه یه زنگ توی یه روز بازی کنیم؟. چرا که نه حتما. بعدی. میشه درباره اینکه چطوری نماز
رو بیشتر دوست داشته باشیم بگین؟. خب این سوال خیلی خوبیه شما امسال که به سن تکلیف میرسید باید از الن سعی
.کنید که در یک نوبت نماز بخونید و اینکه اگه پدر ومادرتون اجبار میکنند شما اجبار ندونید و بهش علقه نشون بدید. بعدی
سلم اگه بابام با زن های فامیل راحت باشه و مثل رفتاراش با عمه ام باشه گناه داره؟. گوش بدید نمی خوام بگم خودم
گناهی نکردم اتفاقا منم رفتارم همینجوری بوده و گناه کردم پس هم بابای شما و هم اون خانم ها که با باباتون راحت هستن
گناه میکنن چون هر کسی هم محرم داره و هم نامحرم که شما اواسط سال به اینا آشنا میشید ولی بدونید وقتی به سن تکلیف
میرسید از اون موقع به بعد دیگه باید حجاب و همین مسئله ارتباط با نامحرم رو رعایت کنید. بعدی. معلمی رو دوست
دارید؟. من از دبستان این شغل رو انتخاب کردم و کسی هم خداروشکر با شغلم مشکل نداشت و منم برای رسیدن به این
شغل درس خوندم تا اینجا در خدمت شمام.
نگاهی به سوال انداختم و گفتم:
- بقیه شون تکراریه. خب نکات مهم کلاسی رو میگم گوش بدید. زنگ بعد از ریاضی پارسال ازتون میپرسم
به آپارتمانی که خونه عمه هستی توش بود رسیدم نگاهی به آپارتمان سه طبقه و 6 واحدی انداختم و با گفتن بسم ال وارد
شدم به واحد 5 رسیدم زنگ در رو زدم که صدای عمه که سعی داشت جدیش کنه بلند شد:
- بله؟
-سلام عمه جونم. منم دیانا
:در باز شد و چهره ی شاداب عمه ظاهر. چادرش رو محکم گرفته بود ولی در حین همون کار من رو محکم بغل کرد و گفت
- آخه دلتون میاد منو تنها بزارید هم تو هم اون بابای بی معرفتت. من تک و تنها اینجا موندم خداروشکر حداقل تو اومدی
.چند وقت از تنهایی در میام
- عمه جان اگه سخنان ارزشمند شما تموم شد اجازه ورود من رو به خانه خویش صادر فرمایید.
- بیا بیاتو. راستی چه بهت میاد
- چی؟؟
💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠
➖🎀➖#فاطمه_علوی🧕
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•