36.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آموزش_نرم_افزار
#آموزش_فتوشاپ
#فصل_دوم
#ابزارها
#قسمت_چهارم
17.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آموزش_نرم_افزار
#آموزش_فتوشاپ
#کلیپ_های_تکمیلی
#قسمت_چهارم
19.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آموزش_پریمایر
#فصل_اول
#قسمت_چهارم
18.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آموزش_پریمایر
#فصل_دوم
#قسمت_چهارم
#آماج
#قسمت_چهارم
#فاطمه_شورستانی
اشک هایم سرازیر شد نمی دونم چرا؟ خیلی خوشم اومد تو گوگل از حضرت رقیه جست و جو کردم به امام حسین رسیدم جست و جو کردم به کربلا رسیدم جست و جو کردم تا به خدا رسیدم . خدا رو می شناختم اما خیلی کم اونم کی؟ وقتی که کارم به دعا می خورد نماز می خوندم و گرنه اصلا نماز هام ثابت و همیشگی نبود. درباره خدا جست و جو کردم به حجاب رسیدم یه نگاه به حجاب خودم که همیشه در عروسی های مختلط میرقصیدم لباس ها کوتاه و روسری که وجود داشتن یا نداشتنش برام فرقی نداشت کردم و نگاهی به حجاب و کامل از دیدگاه خدا کردم. از شب عروسی شروع کردم دیگه نمی رقصیدم از بین مانتوهام بلند ترینشون رو انتخاب کردم. تصمیم گرفتم به خرید رفتم و مانتوی بلند و چادر خریدم سرم کردم و وارد خونه شدم که مامان با دیدنم گفت:
- این چیه؟ دیانا اینا چیه؟
-چادره. خوشگلم؟
محکم از سرم کشید که بابا با شنیدن التماس هام اومد و گفت:
- چه خبره؟
که مامانم جواب داد:
- ببین چی خریده این مانتو و این لباس اهل قجر.
- بابا یه چیز به مامان بگو. اصلا من دوست دارم مثل عمه هستی چادری باشم.
- دیانا ساکت باش به حرف مامانت گوش بده برو خریدات رو پس بده وگرنه می اندازم آشغالی.
- بابا تو رو خدا بگذار. اصلا چادر نه ولی مانتوم بلند باشه و دیگه توی مهمونیاتون نباشم تو رو خدا اصلا هر شرطی بزارید قبوله.
- هر شرطی؟
- هر شرطی باشه.
- کنکورت رو دو رقمی میاری
با اینکه سخت بود اما حجابم برام اهمیت داشت قبول کردم کار و روزم شده بود درس در کنارش قرآن و نماز و دعا و نهجه البلاغه رو می خوندم تا قبول شدم. بابا و مامانم هم مجبور به پذیرفتن اوضاع شدن. البته من مخفیانه چادر سرم میکردم و فقط فقط عمه هستیم که شش سال ازم بزرگتر بود از این قضیه چادری بودنم خبر داره من هم جاهایی که بابا و مامان نیستن چادر سر میکنم و یا یواشکی چادر رو با خودم می برم و به محض خارج شدن از خونه سرم میکنم.
که این دفعه فاطمه زهرا شجاعی گفت:
- ببخشید خانم یعنی الانم هم یواشکی چادر سر می کنید.
- آره خب بچه ها دو دقیقه تا زنگ تفریح مونده راحت باشید.
فرزانه سریع گفت:
- چه زندگی با حال و جالبی دارید خانم. بعدش خانم مگه رتبه تون چند شد؟ که از پنجاه کمتر شدید؟
- رتبه 92 کنکور. البته بچه ها من اینجا براتون داستان زندگیم رو تعریف نکردم که شما بگید چقدر جالبه باید درس گرفت خیلیا هستن چادر سر میکنن که مثلا بگن که با حجابم ولی هزاران کار اشتباه و گناه و آرایش زیر اون چادر دارند و بعضیا مثل من یواشکی چادر سر میکنن.
فرزانه:
- آره خانم خیلیا اینجورین.
- خب بچه ها برید بیرون زنگ تون چند دقیقه می شه خورده زنگ بعدی میام تا به سوالاتتون جواب بدم.
بلند شدم و به سمت دفتر رفتم . با دیدن همکار ها سلامی کردم که همه به سمتم برگشتند و جواب دادن. که خانم صفایی مدیر دبستان که یک خانم چهل، پنجاه ساله ای بود با لبخند گفت:
- اینم از معلم جدیدمون خانم کیوانی.
من تنها معلم جدیدشون بودم بقیه چند سالی میشد که تو مدرسه درس می دادن.
بعد از آشنایی و صحبت کردن با زهرا تمجیدی معلم کلاس چهارم گرم گرفتیم و دیگه میشه گفت همکار و دوست شدیم.
- خب از خودت بگو زهرا.
- من زهرا تمجیدی هستم ۲۷ ساله متاهل و دارای یک دختر دارم که دو ساله است و با سه سال سابقه معلمی.
-آخی اسم بچت چیه؟
- سوگل.
- سریع باش سریع باش عکسشو برام بفرست .
- حالا نمی ری . می فرستم برات حالا تو از خودت بگو.
-اسم و فامیلم رو که میدونید. ۲۳ سالمه مجرد.
- تو مجری هنوز؟
- من که هنوز بچه ام .
- کجا بچه ای دختر من همسن تو عروس شدم.
-حالا شبیه این مامان بزرگ ها برام حرف نزن. من که سنم خوبه عمه ام ۲۹ ساله ست مجرده.
- واقعا؟
💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠
➖🎀➖#فاطمه_علوی🧕
👇👇👇👇👇
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
1_954781231.mp3
2.78M
#انتخابات
سوال_ دلیل اهمیت انتخابات ۱۴۰۰
#قسمت_چهارم
ادامه دارد ...
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
#حجاب_من
#قسمت_چهارم
مزاحم_ زینب بلند شو مگه نمیخوای نماز بخونی
غلط زدم یه سمت دیگه
مزاحم_ زینب امروز کنکور نداری مگه
یه دفعه از رو تخت پریدم نشستم
_ به اون مزاحم نگاه کردم
اا اینکه بابا گلیه خودمه
یه خمیازه کشیدم که بابام خندید و موهامو بیشتر بهم زد و ریخت تو صورتم منم نق زدم
بابا_ بلند شو برو وضو بگیر نمازتو بخون افرین دختر گلم
_ یه خمیازه ی دیگه کشیدم و بلند شدم رفتم وضو گرفتم نمازمو خوندم و از خدا خواستم کمکم کنه امروز کنکورمو خوب
بدم و دلمو اروم کنه
نمازم که تموم شد ساعت 30:5 بود، رفتم یکم نرمش و ورزش کردم تا حواسم پرت بشه و استرسم کم بشه بعد هم
صبحانه خوردم
مامان_ زینب بدو زود آماده شو 8 امتحان شروع میشه ها. یه ربع دیگه آژانس میاد زود باش
_ باشه مامانی الان لباس میپوشم
_ بدو
رفتم تند تند شروع کردم به پوشیدن مانتو شلوار آبی نفتی مدرسه مقنعه ی مشکی و چادرمم سرم کردم. سه تا مداد
شکلات آب معدنی کیف پول کلید خونه قرآن کوچولو آینه کوچولو کیف کوچیک وسایل امداد که همیشه همراهمه دفترچه
یادداشت کارت عضویت کتابخونه کارت بسیج کارت ورود به جلسه کنکور همرو ریختم تو کیف دستیه مشکیم و از اتاقم
رفتم بیرون
مامان_ بالاخره آماده شدی بدو که ماشین اومد
_باشه بریم
کتانی مشکیمو پوشیدم و با مامان نشستیم تو ماشین
طبق معمول که تو ماشین نشستم شیشه رو دادم پایین و دستمو گذاشتم رو در ماشین تا باد بهش بخوره و سرمو کمی به
جلو متمایل کردم خیلی استرس داشتم شاید کمی اروم بشم اینجوری
بالاخره بعد از ده دقیقه که برام یه قرن گذشت رسیدیم به مدرسه. از قبل بهمون گفته بودن کنکورمون یا تو دانشگاست
و یا به احتمال زیاد تو یکی از مدارس، که خب افتاد به مدرسه
مامان_ پیاده شو دیگه زینب
پیاده شدم با مامان رفتیم تو
_ اا مامان دوستام اونجان بریم اونجا
مامان_بریم
_سالم مریم سلام خاله
مریم_ سالم زینب خوبی
باهم دست دادیمو روبوسی کردیم
خاله سمیه_ سلام دخترم خوبی؟
_ممنون خاله خوبم شما خوبین؟
💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠
➖🎀➖#فاطمه_علوی🧕
👇👇👇👇👇
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•