مجهولات
• اکیپ کتانی قرمزها ❤️👟 ✍🏻:ح.جعفری غیاثی بی هیچ حرفی گذشت و نازی پشت سر او استاد را دید. شتابزده
• اکیپ کتانی قرمزها ❤️👟
✍🏻:ح.جعفری
غیاثی بی هیچ حرفی گذشت و نازی پشت سر او استاد را دید. شتابزده سلامی کرد و با اشاره به بچه ها فورا سمت صندلیاش رفت. استاد داشت خوش و بش اول کلاس را میکرد که نازی با پورخندی به مژده نگاه کرد. سرش را به نشانه تاسف تکان داد و گفت:
- یعنی غیاثی اینقدر خوف داشت که بخاطرش رژ قرمز و با آستین سفید پاک کردی؟
مژده با چشمان گشاد شده به آستین هودی سفیدش نگاه کرد. آب دهانش را قورت داد و از گند به بار آمده کف دستش را محکم به پیشانیاش کوبید. آهو که هنوز فین فین میکرد، با دیدن آن صحنه پقی زیر خنده زد و سریع لبش را گاز گرفت. نازی سمت شیوا خم شد و ابرویی بالا انداخت. به تاریخ روی تخته که استاد هنوز پاکش نکرده بود نگاهی انداخت و با لحنی پر از شیطنت زمزمه کرد:
- نباید این اردوی جهادی رو از دست بدیم خواهر شیوا!
شیوا با ابرو های بالا پریده چند ثانیه مستقیم به او نگاه کرد! حالا مژده و آهو هم سمت آن ها خم شده بودند و با تمام توان تلاش میکردند از حرفشان سر در بیاورند. نازی بی توجه به صندلی تکیه داد و پای چپش را روی پای راستش گرداند. دستانش را مقابل سینه به هم گره زد و با همان لبخند ژکوند گفت:
- هم ما سر از کار اینا در میاریم، هم اینا یه ذره بیشتر باهامون آشنا میشن!
شیوا هم لم داد و با حرص ابرویی بالا انداخت. لب هایش را روی هم فشرد و گفت:
- من که اگر با این جماعت دم پر بشم بابام از زندگی بلاکم میکنه!
یک ساعت و چند دقیقه بعد، چند دانشجو در یک نقطه تجمع کرده بودند و پچ پچ شدیدی بینشان شنیده میشد. هسته وسطشان چیزی نبود جز چهار تا کتانی قرمز! چهار کتانی قرمز معروف، پشت در اتاق بسیج خواهران دانشگاه!
کتانی وسطی که قرمز تر از بقیه بود و هیچ نقطهاش رنگ دیگری نداشت، برای نازی بود. رئیس اکیپ! دختر چشم و ابرو مشکی ریز نقشی که خودش بچه ها را دور هم جمع کرده بود و تک تک کار هایشان یا نظر او بود، یا توسط او طرح ریزی میشد. اگر هم میخواستی با او دهن به دهن شوی طی چند ثانیه کاملا لال میشدی! و دیگر همه این را پذیرفته بودند.
کتانی قرمز دیگر هم که مارک بودنش همان اول به چشم میآمد، برای شیوا بود. شاید میشد گفت شخص دوم اکیپ است. دماغش عملی بود و لبهایش پروتز کرده. با کمی تزریق در گونه و لیزر و... تنها تصویری که بقیه از او قبل از سلسله جراحیهای زیباییاش داشتند عکسهایی بود که در پیج پدرش دیده بودند. پدرش از سلبریتیهای شناخته شده بود و همین باعث شده بود شیوا هم بی دردسر یک بلاگر پر مخاطب شود!
کتانی بعدی برای مژده بود. دختر تپل و همیشه مضطرب! از وقتی یادش میآمد به دست و پا چلفتی بودن شناخته شده بود. حتی نازی هم به طبع خودش زیاد آدم حسابش نمیکرد، ولی مژده دائما شک داشت اگر از آن ها ببرد، بعدا کسی خواهد خواست سراغ دوستی با او بیاید یا نه؟ و مهم این بود که فعلا با همان دستان تپل عرق کرده هم، عضو اکیپ کتانی قرمز ها بود. از معروف ترین اکیپ های دانشکده!
کوچکترین کتانی قرمز با چهار، پنج سایز اختلاف هم برای آهو بود. یک جاهایی خطوط سفید داشت و بند هایش نیز راه راه سفید و قرمز بود. دختری ریزه میزه با چشمهای عسلی و موی روشن بود. معمولا بیحاشیه و ساکت بود. از وقتی پایش به اکیپ کتانی قرمز ها باز شد، تازه انگار کمی حرف زدن یاد گرفت! ولی هنوز زودرنج بودنش جایی نرفته بود و هیچکس نمیدانست دلیل اینهمه سکوت و گاهی برای دقایق طولانی در فکر غرق شدنش چیست! با این وجود آهو هم راضی بود. راضی بود از اینکه در مرکز توجه هاست، ولو به قیمت کسر چند نمره انضباطی و...
@mjholat
مجهولات
• اکیپ کتانی قرمزها ❤️👟 ✍🏻:ح.جعفری غیاثی بی هیچ حرفی گذشت و نازی پشت سر او استاد را دید. شتابزده
• اکیپ کتانی قرمزها ❤️👟
✍🏻:ح.جعفری
داخل اتاق همه جز نازی مضطرب روبروی میز های خانم معاونی مدیر بسیج و خانم مدیری معاونش ایستاده بودند. نازی نه تنها مضطرب نبود، که طلبکار و دست به سینه نزدیک بود داد و بیداد راه بیاندازد!
- یعنی چی که از خواهرا فقط پنج نفر؟ الان یعنی اصلا واستون مهم نیست که ما میخوایم هدایت بشیم؟ به نظرم اصلا خانم مدیری که معاونه نمیخواد بیاد، ما خودمون دور و بر خانم معاونی که مدیره هستیم.
خانم معاونی لبخندی زد. با خودکارش روی میز ضرب گرفت و گفت:
- خب یه کار، شما فعلا ثبتنامتون رو انجام بدید، من با آقایون صحبت میکنم اگر بشه ما شش نفری بریم. هر چند غیر از شما چهار نفر هم متقاضی زیادن، ولی تبصره پ رو برای همین روزا گذاشتن دیگه!
نازی زد زیر خنده و با چشمکی دستش را به نشانه لایک بالا آورد. چهار فرم از روی میز برداشت. به هر کدام از بچه ها یکی داد. دور هم بی توجه به ردیف صندلی های سفید، کف اتاق نشستند و مشغول پر کردن شدند. به مشخصات پدر که رسیدند آهو ابرویی بالا انداخت. لبش را گزید. فرم را برداشت و روی صندلی نشست. نازی متعجب نگاهش کرد.
- کجا آهو؟
- هیچی پاهام خواب رفت، بقیشو بالا پر میکنم.
نازی با تعجب ابرویی بالا انداخت. با صورتی که شبیه علامت سوال شده بود به شیوا و مژده نگاه کرد. شاید آن ها دلیل کار یکدفعهای آهو را بدانند! ولی آن دو هم همزمان شانه بالا انداختند و سرشان را تکان دادند...
ساعت هفت و چهل و هفت دقیقه صبح جمعه بود. چهار تایی نفس نفس زنان میدویدند. با دیدن مینی بوس آبی رنگ از دور، لحظهای ایستادند. با صورت های ملتهب سینههایشان را کمی مالیدند. نفسی گرفتند و باز به آن طرف خیابان، سمت مینی بوس پا تند کردند. جواب غرغر های خانم مدیری، معاون را نازی با لبخندی پهن و شرمندهای پر از ناز و غمزه داد! وقتی گفت بی معطلی سوار شوند مژده ابرویی بالا انداخت و گفت:
- پس اسلحه هامون چی؟!
همگی دست به سینه زدند و با حرکت سر حرفش را تایید کردند. خانم مدیری با چشمان از حدقه بیرون آمده گفت:
- اسلحه؟ کی گفته ما به شما اسلحه میدیم؟
شیوا بلافاصله گفت:
- همه میدونن، بسیجی ها همهشون مسلحن!
خانم مدیری که آثار حرص خوردن به خوبی در چهرهاش مشخص بود، سری از تأسف تکان داد. صدای آشنایی از داخل اوتوبوس بلند شد:
- خانم مدیری چی شد پس؟ چرا سوار نمیشید دیر شد!
ابروهای نازی ناگهان بالا پرید. لبهایش گوش تا گوش به لبخند کشیده شد و بلافاصله گفت:
- سلام و درود و رحمات واسعه خدا بر شما برادر مخلص و پاک بسیجی، برادر غیاثی عزیز! از همراهی و هم سنگری شما در این سفر مجاهدانه به غایت خرسندیم برادر!
@mjholat
بعد تو داغ ترین سوژهی مردم بودم
قُلْ هُوَاللّٰهُ اَحَدْ، رکعت چندم بودم...؟
'حمیدرضا یوسفی
دو روز صورتم صاف شده بود و حالا یکدفعه جوشاااایی زدم که بروزش فقط از چشم شور جاری کوچیکه برمیاد.. رو صورت منِ سینگل چیکار میکنه نمیدونم؟