♡حسینیـہ معلی♡🇵🇸
#طهورا👫
#قسمت_اول
حورا خانم عجله کن دیر شد ؟
باشه الان ؟
به سمت کشو رفتم کمی آن را جلو کشیدم ، چند شال را عقب و جلو کردم در آخر شال رنگ مغز پسته را انتخاب کردم
طرح لبنانی بستم ؛ به سمت آقا طاها رفتم چطور شد خوب هست ؟
آره عالیه عزیزم
اجازه می فرمائید برویم دیر شد خانم
چادرم در پله ها سر کردم و از خانه خارج شدیم تا سر خیابان پیاده رفتیم بعد طاها دستش را بلند کرد تا تاکسی بگیرد.
پنج دقیقه بعد سوار تاکسی شدیم .
هر دو در صندلی عقب نیشتم درست شانه به شانه هم طاها دستش دورم حلقه کرد. بعد با لبخندی گفت دعا امروز مجوز بگیریم
سری تکان دادم انشاءالله
بیست دقیقه بعد ...
ماشین جلوی ساختمان شورای فرهنگی توقف کرد ، هر دو پیاده شدیم ، وارد ساختمان شدیم فضای ساختمان متشکل بود از چند طبقه با آسانسور به طبقه ی سوم رفتیم بعد از گذر از چند اتاق به سمت راهروی دست چپ رفتیم ،در اتاق چند نفر دیگر بودند.
من بیرون اتاق منتظر آقامون شدم.
طاها بعد ده دقیقه معطلی تا امضا را بگیرد در حالی که با پرونده ی سبز رنگ با لب هایی که لبخند روی آن بود بیرون آمد گفت : مجوز گرفتم
با خوشخالی گفتم این که عالیه
هر دو به سمت آسانسور رفتیم در حالی که در دل هایمان جشنی بزرگ برپا بود ؛ از ساختمان خارج شدیم .
نگاهی به طاها کردم الان باید چه کنیم ؟
شما فعلا یک شیرنی درست و حسابی پیش بنده دارید.
بی خیال آقا
نه اصلا اول شیرینی ☺️
در حالی که می خندیدیم به سمت خیابان رفتیم .
نویسنده :تمنا ❤️💐
♡حسینیـہ معلی♡🇵🇸
#طهورا👫
#قسمت_اول
حورا خانم عجله کن دیر شد ؟
باشه الان ؟
به سمت کشو رفتم کمی آن را جلو کشیدم ، چند شال را عقب و جلو کردم در آخر شال رنگ مغز پسته را انتخاب کردم.
طرح لبنانی بستم ؛ به سمت آقا طاها رفتم چطور شد خوب هست ؟
آره عالیه عزیزم
اجازه می فرمائید برویم دیر شد خانم
چادرم در پله ها سر کردم و از خانه خارج شدیم تا سر خیابان پیاده رفتیم بعد طاها دستش را بلند کرد تا تاکسی بگیرد
پنج دقیقه بعد سوار تاکسی شدیم .
هر دو در صندلی عقب نشستیم درست شانه به شانه هم طاها دستش دورم حلقه کرد، بعد با لبخندی گفت دعا امروز مجوز بگیریم
سری تکان دادم انشاءالله
بیست دقیقه بعد ...
ماشین جلوی ساختمان شورای فرهنگی توقف کرد ، هر دو پیاده شدیم ، وارد ساختمان شدیم فضای ساختمان متشکل بود از چند طبقه با آسانسور به طبقه ی سوم رفتیم بعد از گذر از چند اتاق به سمت راهروی دست چپ رفتیم در اتاق چند نفر دیگر بودند .
من بیرون اتاق منتظر آقامون شدم
طاها بعد ده دقیقه معطلی تا امضا را بگیرد در حالی که با پرونده ی سبز رنگ با لب هایی که لبخند روی آن بود بیرون آمد گفت :مجوز گرفتم.
با خوشحالی گفتم این که عالیه
هر دو به سمت آسانسور رفتیم در حالی که در دل هایمان جشنی بزرگ برپا بود ؛ از ساختمان خارج شدیم.
نگاهی به طاها کردم الان باید چه کنیم ؟
شما فعلا یک شیرنی درست و حسابی پیش بنده دارید.
بی خیال آقا
نه اصلا اول شیرینی
در حالی که می خندیدیم به سمت خیابان رفتیم .
نویسنده :تمنا ❤️💐
♡حسینیـہ معلی♡🇵🇸
#طهورا👫 #قسمت_اول حورا خانم عجله کن دیر شد ؟ باشه الان ؟ به سمت کشو رفتم کمی آن را جلو کشیدم ، چن
#طهورا👫
#قسمت_دوم
ماشین جلوی پیتزا فروشی توقف کرد ، طاها پیاده شد من هم از درب سمت چپ پیاده شدم چادرم را مرتب کردم.
به سمت پیتزا فروشی رفتیم نیم ساعت قبل از نماز در مسجد جامع شهر نماز خواندیم بعد هم برای سرو غذا به این مکان آمدیم.
وارد محوطه شدیم مکانی بزرگ با تعداد زیادی میز صندلی های قرمز رنگ در کنار میز های چوبی چیده شده بودند
مرد جوان مشغول تمیز کردن یکی از میز ها بود چند خانواده دیگر هم مشغول خوردن پیتزا بودند.
آقا طاها به من نگاه کرد
خوب خانمی چه می خوردید ؟
فرقی ندارد هر چه شما بخوری
نه دیگه هر چه شما بگویید
خوب من پپرونی می خورم
عالیه دو تا پیتزا پپرونی
پیشخدمت نزدیک آمد.
چه میل دارید ؟
دو تا پیتزای پپرونی همراه با نوشابه ی لیمویی نگاهی به من کرد چطوره ؟
سری به نشانه ی تایید تکان دادم ، بعد از رفتن پیشخدمت به آقا طاها گفتم لازم نبود این قدر هزینه کنید !
طاها وسط حرفم پرید نه عزیزم امروز یک روز فوق العاده هست این روزها خاطره می شود.
ده دقیقه بعد پیتزا سر میز بود
هر دو مشغول خوردن شدیم
خوردن پیتزا همراه با عاشقانه ی دو نفره لذت آن را دو برابر کرد
بعد از خوردن پیتزا از آن جا بیرون آمدیم در حالی که آقا طاها دستش را دور من حلقه کرده بود.
شروع به پیاده روی کردیم طاها نگاهی به من کرد.
فاصله زیادی زیادی تا پایگاه نداشتیم ، دوست داری پیاده روی کنیم ؟
عالیه
بعد از یک ربع پیاده روی جلوی ساختمان سه طبقه ایستادیم.
حورا خانم این هم پایگاه شما
لبخندی زدم ممنون عزیزم
از پله ها بالا رفتم ، فضایی کوچک با پله های سفید رنگ دو طبقه بالا رفتیم
جلوی واحد در طبقه ی سوم ایستادیم
و بعد از مکثی کوتاه وارد شدیم .
نویسنده : تمنا 🥰🌱🌹
♡حسینیـہ معلی♡🇵🇸
#طهورا👫 #قسمت_دوم ماشین جلوی پیتزا فروشی توقف کرد ، طاها پیاده شد من هم از درب سمت چپ پیاده شدم چاد
#قسمت_سوم
#طهورا
واحد فضایی بزرگ با یک اتاق خواب بود در آشپزخانه هم یک گاز صفحه ای و ظرف شویی و دو سینک و یک آب گرم کن چرخی در سالن زدم ، چادرم در در آوردم با هیجان گفتم
وای عالیه خیلی پایه هستی ؟
طاها لبخندی زد حال کجا را دیدی کلی کار داریم !
جارو دستی کنار دیوار را برداشتم از طاها پرسیدم این برای اینجا هست
آره دفعه ی قبلی که آمدم آیینه و قرآن بیارم یک جارو هم خریدم ،تمیز کردن اینجا با شما ..
من میرم پوستر سفارش بدم .
نگاهی به طاها کردم به آقا محسن سفارش میدی ؟
معلوم نیست ،اما باهاش تماس می گیرم فکر می کنم قبول کند
محسن دوست صمیمی آقا طاها هست بعد از رفتن ایشان تماس گرفتم ،با زینب بکی از بهترین دوستانم که هنوز ازدواج نکرده و هر موقع با تماس بگیرم خودش را به من می رساند .
شماره ی زینب را در تماس های اخیر پیدا کردمچنو تماس اول آقا طاها بود.
بعد زینب تماس برقرار شد .
به به ستاره ی سهیل شدی کجایی خانم ؟
سلام زینب جان چطوری شما
سلام عزیزم الحمد الله
چه خبر
خدا را شکر مجوز پایگاه را گرفتیم
چه عالی حتما با آقاتون ؟
بله خوب زحمت ایشان کشیدند
بگذریم می توانی بیای کمک برای تمیز کاری ؟
باشه اما بگو کارگر مفت می خواهی🤭
خودت لوس نکن دیگه بیا دیگه
بعد از قطع تماس شروع به جارو کشیدن کردم نیم ساعت بعد صدای آیفون آمد از تصویر آن متوجه حضور زینب شدم گوشی را برداشتم
بفرمائید .
در واحد باز کردم و به استقبال رفتم.
همدیگر را در آغوش کشیدیم زینب نگاهی به فضا کرد.
ایت جا چقدر کوچولو و جذاب هست
هر دو خندیدیم و مناسب یک مکان دخترانه !
زینب چند دستمال از کیفش بیرون آورد و با شیشه پاکن هر دو جان لکه های شیشه افتادیم.
دو ساعت بعد .....
آقا طاها زنگ واحد را زد زینب چادرش را سر کرد من هم خودم را جمع و جور کرد اصلا دوست نداشتم، جلوی همسرم نامرتب باشم .
آقا طاها وارد واحد شد .....
نویسنده : تمنا ❤️🕊💐
♡حسینیـہ معلی♡🇵🇸
#طهورا👫 #قسمت_دوم ماشین جلوی پیتزا فروشی توقف کرد ، طاها پیاده شد من هم از درب سمت چپ پیاده شدم چاد
#قسمت_سوم👫
#طهورا
واحد فضایی بزرگ با یک اتاق خواب بود در آشپزخانه هم یک گاز صفحه ای و ظرف شویی و دو سینک و یک آب گرم کن چرخی در سالن زدم ، چادرم در در آوردم با هیجان گفتم
وای عالیه خیلی پایه هستی ؟
طاها لبخندی زد حال کجا را دیدی کلی کار داریم !
جارو دستی کنار دیوار را برداشتم از طاها پرسیدم این برای اینجا هست
آره دفعه ی قبلی که آمدم آیینه و قرآن بیارم یک جارو هم خریدم ،تمیز کردن اینجا با شما ..
من میرم پوستر سفارش بدم .
نگاهی به طاها کردم به آقا محسن سفارش میدی ؟
معلوم نیست ،اما باهاش تماس می گیرم فکر می کنم قبول کند
محسن دوست صمیمی آقا طاها هست بعد از رفتن ایشان تماس گرفتم ،با زینب بکی از بهترین دوستانم که هنوز ازدواج نکرده و هر موقع با تماس بگیرم خودش را به من می رساند .
شماره ی زینب را در تماس های اخیر پیدا کردمچنو تماس اول آقا طاها بود.
بعد زینب تماس برقرار شد .
به به ستاره ی سهیل شدی کجایی خانم ؟
سلام زینب جان چطوری شما
سلام عزیزم الحمد الله
چه خبر
خدا را شکر مجوز پایگاه را گرفتیم
چه عالی حتما با آقاتون ؟
بله خوب زحمت ایشان کشیدند
بگذریم می توانی بیای کمک برای تمیز کاری ؟
باشه اما بگو کارگر مفت می خواهی🤭
خودت لوس نکن دیگه بیا دیگه
بعد از قطع تماس شروع به جارو کشیدن کردم نیم ساعت بعد صدای آیفون آمد از تصویر آن متوجه حضور زینب شدم گوشی را برداشتم
بفرمائید .
در واحد باز کردم و به استقبال رفتم.
همدیگر را در آغوش کشیدیم زینب نگاهی به فضا کرد.
ایت جا چقدر کوچولو و جذاب هست
هر دو خندیدیم و مناسب یک مکان دخترانه !
زینب چند دستمال از کیفش بیرون آورد و با شیشه پاکن هر دو جان لکه های شیشه افتادیم.
دو ساعت بعد .....
آقا طاها زنگ واحد را زد زینب چادرش را سر کرد من هم خودم را جمع و جور کرد اصلا دوست نداشتم، جلوی همسرم نامرتب باشم .
آقا طاها وارد واحد شد .....
نویسنده : تمنا ❤️🕊💐
♡حسینیـہ معلی♡🇵🇸
#قسمت_سوم👫 #طهورا واحد فضایی بزرگ با یک اتاق خواب بود در آشپزخانه هم یک گاز صفحه ای و ظرف شویی
#قسمت_چهارم
#طهورا👫
آقا طاها دارد واحد شد جلو رفتم با هیجان زیاد گفتم ، پوستر ها را چاپ کردی
چهره اش گرفته بود با شنیدن حرفم آهکی کرد
سرش را به زیر انداخت
چی شده چرا گرفته ای ؟
زینب به طاها سلام کرد ،طلاها تازه متوجه زینب شده بود
احوال پرسی کوتاهی کرد و گفت ببخشید متوجه شما نشدم.
رنگ از صورتم پرید بود نگاهی به آقا طاها کردم چی شده خوب ؟
طاها با لحنی جدی گفت محسن تصادف کرده است الان هم در بیمارستان هست
چی ؟😱
زینب گفت خالش چطور هست؟
آقا طاها توضیح داد من خبر نداشتم وقتی رفتم درب مغازه متوجه شدم بسته است از مغازه های کناری پرس و جو کردم و ...
در راه محل کار تصادف کرده است و آلن در بیمارستان شریعتی بستری هست .
طاها مکثی کرد بعد گفت من میرم بیمارستان شما هم بعد از این که کارتون تمام شد برید خونه
با خروج طاها از واحد به سمت ستون کنار دیوار رفتم دیدم گرفتم با نگرانی گفتم
اگر حالش خیلی بد باشه چی ؟
زینب گفت آرام باش خدا بزرگ هست بعد هم مشخص نیست تصادف او چقدر جدی باشد ممکن هست آسیب کمی دیده باشد
بعد از ده دقیقه نگاهی به زینب کردم .
بیا برویم بیرون کمی قدم بزنیم فکرم درگیر آقا محسن هست نمی توانم به کارها برسم
در حالی که از واحد خارج می شدیم گفتم کار ها در حال تمام شدن هست فقط باید میز صندلی سفارش بدیم.
وارد پیاده رو شدیم ، زینب رشته ی افکارم را پاره کرد .
حورا یک سوال بپرسم ؟
جانم
از زندگی متاهلی راضی هستی ؟
آره خیلی 😂
نه جدی!
خوب بین سختی های خاص خودش را دارد مثلاً توی مجردی تو تصمیم های زندگیت را معمولا فردی می میری یا حداقل با پدر و مادر مشورت می کنی .
اما در متاهلی نظر هر دو خیلی مهم هست این طور نیست، که تو فقط مشورت بگیری و بعد کار خودت را انجام بدی.
راستی تو چرا از ازدواج نمی کنی ؟
زینب خندید، خوب من می خوام تصمیم تصمیم های زندگیم را تک نفره بگیرم. 😁
نویسنده :تمنا🪞🎈
♡حسینیـہ معلی♡🇵🇸
#قسمت_چهارم #طهورا👫 آقا طاها دارد واحد شد جلو رفتم با هیجان زیاد گفتم ، پوستر ها را چاپ کردی چه
#قسمت_پنجم
#طهورا👫
دو روز بعد حال دوست طاها بهتر شد اوضاع کمی سر سامان گرفت.
آقا طاها امروز دوستان مرخص می شود ؟
طاها سری تکان داد بله به احتمال زیاد ...
لبخندی زدم من به پایگاه می روم تا آنجا را تمیز کنم زحمت پوستر را بکشید
لباس هایم را پوشیدم در انتخاب شال دقت کردم ،رنگ آبی روشن برداشتم و با گیره بستم .
بعد از خداحافظی تا سر خیابان پیاده رفتم
قصد داشتم قبل از رفتن به پایگاه سری به مدرسه ی نزدیکی آن جا برنم و تبلیغ روز جشن را شروع کنم.
کپی مجوز در کیفم بود تاکسی گرفتم .
یک ربع بعددجلوی درب مدرسه پیاده شدم به دلیل شلوغی مسیر طولانی تر از شد .
جلوی مدرسه پیاده شدم
نگاهی به تابلو آبی رنگ بزرگ ان کردم
با خط درشت نوشتخ بود مدرسه دخترانه بنان وارد مدرسه شدم
چند دانش آموز در گوشه ی حیاط مشغول مطالعه کتاب بودند .
تعداد زیادی هم بازی گروهی والیبال می کردند .
نزدیک خانمی قددبلند و میانسال شدم بعد سلام کو احوال پرسی گفتم
ببخشید دفتر مدیر کدام قسمت هست ؟
معلم ورزش نگاهی به کرد، برای چه واری تشریف آوردید ؟
بنده خداپرست هستم با همسرن پایگاهی را در هم جواری با مدرسه تأسیس کردیم می خواستم از دانش آموزان برای جشن افتاحییه دعوت کنم.
لبخندی زد چه عالی
از همین سمت مستقیم بروید به راهرو که رسیدید.
اتاق سمت راست هست
تشکر کردم جلوی اتاق مدیر ایستادم و چند تق کوتاه به در زدم .
بفرمایید
ببخشید چند لحظه می خواستم وقتتون را بگیرم .
در حالی که مشغول وارد کردن اطلاعات در دفترش بود.
در چه موردی
توضیح میدم خدمتتان
کمی مکث کرد ...
بفرمایید؟
من ماجرای پایگاه فرهنگی را برای او توضیح دادم در آخر اگر امکان دارد می خواستم چند دقیقه وقت دانش آموزان را بگیرم
مدیر لخمی کرد و گفت نیازی نیست پوسترتان را بیاورید در مدرسه می چسابنیم
سری تکان دادم، اما این طوری مخاطب کمتری جذب می کنیم.
هر دو سکوت کردیم ....
نویسنده : تمنا ☺️❤️🍃
♡حسینیـہ معلی♡🇵🇸
#قسمت_پنجم #طهورا👫 دو روز بعد حال دوست طاها بهتر شد اوضاع کمی سر سامان گرفت. آقا طاها امروز دوس
#طهورا 👫
#قسمت_ششم
از دفتر دبیرستان بیرون آمدم صدای گوشی موبایل جهت فکرم را تغییر داد
گوشی را از کیف بیرون آوردم
سلام عزیزم
سلام خانم کجایی شما ؟
من آمدم مدرسه نزدیک پایگاه شما کجایی ؟
من پایگاه هستم ،بیاین اینجا چون بعد می خواهم بروم اداره
تلفن قطع کردم و بعد با ناراحتی نگاهی به حیاط مدرسه کردم و زیر لب زمزمه کردم
حیف شد ...
اگر مدرسه اجازه می داد بجای چسباندن پوستر از دانش آموزان دعوت می کردیم برای جشن ..
از مدرسه بیرون آمدم و به سمت پایگاه رفتم جلوی درب ورودی که رسیدم زنگ طبقه سوم را زدم.
آقا طاها با لحنی شاد بفرمایید خانم
از پله ها بالا رفتم آقا طاها در ورودی را باز کرد
هوایی تازه کردم
سلام چی شده ؟
سلام عزیزم هیچ
به نظر ناراحت میای ؟!
رفتم مدرسه با مدیر صحبت کنم تا بتوانم از دانش آموزان دعوت منم برای جلسات هفتگی پایگاه !
اما متاسفانه اجازه نداد
طاها نگاهی بی خیال خدا بزرگه
بعد به من لبخندی زد
نگران پوستر ها نباش توی در این چند روز به کمک یکی از دوستان درست کردیم .
انشالله امروز شروع پخش آن می کنیم
بخصوص به مامان های نزدیک پایگاه بدیم
هر دو بلند شدیم بعد طاها کیفش را برداشت من دارم اداره میرم .
حصیر آبی رنگ پلاستکی خونه کردم و گوشه ی سالن قرار دادم .
فقط امروز حتما میز و صندلی ها را سفارش بدید چون هفته ی دیگر روز ولادت امام زمان برنامه جشن داریم .
نویسنده :تمنا 🎈
♡حسینیـہ معلی♡🇵🇸
#طهورا 👫 #قسمت_ششم از دفتر دبیرستان بیرون آمدم صدای گوشی موبایل جهت فکرم را تغییر داد گوشی را از
#قسمت_هفتم
#طهورا👫
تا سر خیابان پیاده رفتم آمدم بعد از تاکسی گرفتم و به خانه برگشتم نزدیک خانه صدای موبایلم آمد دستم را به سمت کیف بردم تا پاسخ بدم ، که صدای فردی توجه ام را جلب کرد.
سلام حال شما
سرم را بلند کردم
به به خانم شریفی
سلام علیکم چطورین؟
خدا را شکر چه خبر کجایی خانم نیستی
مشغول روزمرگی ها
خوب بسلامتی راینی حورا جان تا یادم نرفته آقا حمید اصرار داشتند آقا طاها را ببیند منم گفتم شام مهمان تون کنم
امشب می تونید دیگر ...؟
کمی مکث کردم نگاهی به ساعت گوشی انداختم راستش این روزها خیلی سرم شلوغ هست اما اجازه بدهید به آقا طاها بگویم خبرتون می کنم.
خانم شریفی نگاهی به من کرد همان طور که شالش را مرتب می کرد
حورا خانم نه نداریم امشب منتظرتان هستیم.
از خانم شریفی خداحافظی کردم به سمت خانه رفتم
کلید را از جیب کناری بیرون آوردم وارد خانه شدم از صبح بیرون بودم و کلی کارهای عقب افتاده داشتم
چادرم را کنار گذاشتم و بعد از تعویض لباس ها دست بکار شدم
اول رفتم سراغ ظرف های داخل سینک آن ها را شستم و بعد پارکت را تی کشیدم
و در آخر ناهار آماده کردم تا زمانی که آقا طاها می آیند با هم غذا بخوریم .
احتمال زیاد امروز دیرتر از همیشه بیایند دو ساعت مرخصی گرفتند ،بعد از دم کردن غذا سراغ گوشی رفتم با زینب تماس گرفتم
بعد از کمی طولانی گوشی را برداشت
سلام خانم متاهل
سلام عزیزم سرکلاس هستی ؟
نه تمام شد
چه خبر از برنامه ها
امروز پایگاه رفتم برای برنامه ریزی جشن البته قبل از آن جبه مدرسه بنان رفتم
مدرسه برای چی ؟
ماجرای مفصلی دارد، ببینمت برای تو تعریف می کنم.
آخر هفته برنامه ات را جور کن
چرا ؟
برای تزیینات جشن
باشه خبرت می کنم
بعد از قطع تماس سراغ سفارش میز و صندلی ها رفتم چند سایت را بررسی کردم تا به نتیجه رسیدم و در آخر با قیمت مناسب چند صندلی و دو میز سفارش دادم
نویسنده :تمنا 🎈🤍
♡حسینیـہ معلی♡🇵🇸
#قسمت_هفتم #طهورا👫 تا سر خیابان پیاده رفتم آمدم بعد از تاکسی گرفتم و به خانه برگشتم نزدیک خانه صدا
#قسمت_هشتم 👫
#طهورا
سه روز بعد با زینب به سمت پایگاه رفتیم در مسیر چند وسیله تزیین گرفتم تا پایگاه از آن چه هست زیبا تر بشود
امروز هم احتمال زیاد سفارش ها برسد نگاهی به زینب کردم
اگر امروز اجناس برسه می توانیم با هم بچنیم و پوستر ها را پخش کنیم فرصت کمی داریم .
زینب نگاهی به من کرد فکر بدی نیست البته اگر شلوغی خیابان فرصت زود رسیدن به ما بدهد
لبخندی زدم گوشی را برداشتم از صبح خبری از آقا طاها نداشتم
صفحه ی پیامک را باز کردم
سلام عشقم
چطوری
بعد برنامه امروز را توضیح دادم و گفتم تا عصر نیستم ناهار روز گاز هست خودت بخور
چند دقیقه
بعد دینگ گوشی به صدا در آمد پیامک را باز کردم
سلام خانم
باشه پسندم هر چه را جانان پسندد
لبخندی زدم و گوشی را کنار گذاشتم
زینب دنده را عوض کردم بعد نگاهی به من کرد چی شده ؟
چیزی نگفتم فاصله ی یک ربات تا پایگاه حدود بیست و پنج دقیقه طول کشید به پایگاه که رسیدیم وسایل را خالی کردم و به سمت پله ها رفتم.
جلوی واحد با همسایه طبقه ی بالا برخورد کردم .
سلام
سلام قرار هست در این واحد چه برنامه باشد؛رفت و آمد های زیادی هست؟
من عذر خواهی می کنم بابت سر صدا و صدا های این چند هفته اما ...
اما چی ؟
شما با سر و صدا ها باعث شدید ما به کارمان برسیم.
ببخشید آقا اما رفت و آمد ما این قدر سرد نداشت که باعث آزار شما شود!
مرد نگاهی به من کرد ،این جا یک ساختمان تجاری هست نه فرهنگی
وسط حرفش پریدم، ما هم
کاری تجاری می کنیم ما مبلغ هستیم
مرد پوزخندی زد
زینب خودش را به ما رساند چی شده حورا جان ؟
هیچ عزیزم این آقا مدعی هستند رفت و آمد های ما مزاحم شان هست
زبان نگاهی جدی به کرد کرد، آن وقت کلاس موسیقی شما برای ما مزاحمت ایجاد نمی کند.
هر سه سکونت کردیم بعد من و زینب وارد واحد شدیم .
نویسنده :تمنا ❤️🎈
♡حسینیـہ معلی♡🇵🇸
#قسمت_هشتم 👫 #طهورا سه روز بعد با زینب به سمت پایگاه رفتیم در مسیر چند وسیله تزیین گرفتم تا پایگا
#قسمت_دهم
#طهورا👫
بیست دقیقه با میز و صندلی ها درب پایگاه وسایل نو منتظر ماندم
زینب از آیفون صدا کرد، کجایی پس چرا بالا نمی آیی ؟
ماجرا را توضیح دادم ،خندید گفت عجب روزی !
بعد از آمدن آقا مشکل اصلی شروع شد بردن وسایل آن هم بدون استفاده از آسانسور واقعا غیر ممکن بود
با گوشی به زینب تماس گرفتم.
پایین که رسید ، پیشنهاد کرد.
آقا طاها من و حورا صندلی ها را یکی یکی از پله ها می بریم دو طبقه که بیشتر که نیست .
برای میز هم باید از یکی از همسایه ها کمک بگیریم
طاها م.کثی کرد چاره ای نیست ...
در حین بالا رفتن نگاهی به طاها کردم از سرکار را چطور اجازه گرفته ای ؟!
مرخصی تمام روز رد کردم .
چند ساعت کار هک اصفهان کاری به حساب اضافه کاری می گذارند
دو ساعت بعد میز صندلی ها در واحد چیده شده بود .
زینب تزئینات تزئینات کشیده بود و کار ها تمام شد.
نزدیک غروب زینب خدا حافظی اصرار کردم بمان تا با هم برویم گفت و می خواهد برای نماز اول اول به مسجد برود
لبخندی زدم پس اینا را ببر مسجد بین دختران پخش کن .
تاکید جشن روز نیمه شعبان هست
با رفتن زینب فرصتی تازه فراهم شد تا دپ نفره صحبت کنیم در این چند روز گپ و گفت های صمیمی نداشتیم
طاها نگاهی به من کرد اوضاع چطور هست؟
خوب فقط حضورت کمرنگ بود، که الان با طراوت حس می شود .
لبخندی زد بعد نگاهی به پرچم ها کرد چه خوب تزیین کردید .
سلیقه ی کی بود ؟
____________________________
بعد از خارج شدن از پایگاه پوستر ها را در چند جای محل چسباندیم و تعدادی پخش کردیم، چند نفر با لبخند از دست ما پوستر را گرفتند و برخی هم اعتنایی نکردند.
هر دو در حالی که نفس عمیقی می کشیدیم با خیال آسوده به سمت خانه رفتیم .
نوبسنده :تمنا❤️😊
♡حسینیـہ معلی♡🇵🇸
#قسمت_دهم #طهورا👫 بیست دقیقه با میز و صندلی ها درب پایگاه وسایل نو منتظر ماندم زینب از آیفون صدا
#قسمت_آخر
#طهورا
روز دوشنبه من و آقا طاها ساعت یازده صبح به پایگاه رسیدیم جشن ساعت 3 بعد ظهر شروع می شد در این مدت بنا بود شربت درست کنم .
آقا طاها رفت سراغ چیدن صندلی ها و مرتب کردن میز؛ کمی زمان بر بود بعد بلند گو را تنظیم کرد نگاهی به طاها کردم
طاها جان حواست هست صدا خیلی زیاد نباشد
همستیخ بالایی گلایه می کند
طاها لبخندی زد امر دیگری باشد
هر دو خندیدیم ، به سمت میز رفتم شاخه گل های خریده شده را در گلدان قرار دادم و روی میز گذاشتم
با گذاشتن گلدان روی میز حس خیلی خوبی گرفتم فضا رنگ و روی تازه ای گرفته بود
گوشی را برداشتم چند عکس گرفتم طاها نگاهی کرد.
خانم من میرم سرکار شما کاری ندارید کیک ها را سفارش دادم حدود یک ساعت دیگر می رسد
دوستتون کی می آید ؟!
تماس گرفتم گفت بعد از دانشگاه خودش را می رساند
دو ساعت بعد ....
صدای گوشی آمد به سمت آن رفتم شماره ی زینب را نمایش می داد
سلام عزیزم کجایی ؟
سلام خواهر دم درب هستم آیفون را زدم و در واحد باز کردم با رسیدن زینب چشمانم برق زد
همدیگر را در آغوش گرفتیم
یک ساعتی فرصت برای صحبت داشتیم وقت را غنیمت شمردیم.
حدود ساعت سه من درب ساختمان را باز کردم.
و اسفند دود کردم به دختران نوجوانی که وارد ساختمان می شدند.
خوش آمد می گفتم
حدود ساعت سه حاج آقا رسید
جلو رفتم
سلام حاج آقا بفرمائید
سلام خیلی ممنون کجا باید برویم ؟
به ساختمان با رفتن حاج آقا نگاهی به اطراف کردم چند دختر جوان با ظاهری نامناسب رد می شدند .
سلام دختران چطورین ؟
سلام ممنون
می خواهم یک پیشنهاد جذاب به شما بدهم
یکی از آن ها نگاهی به من کرد
چی ؟
در این ساختمان واحد دو به مناسبت نیمه شعبان جشن گرفتیم
شما دختران افتخار شرکت به ما می دهید ؟
دختر خانمی که سوال کرده بود لبخندی زد امتحاش بد نیست ، وقت ما هم آزاد هست
من همراه دختران وارد ساختمان شدم.
صدای حاج آقا از بیرون واحد به گوش می رسید هیجان خاصی در وجودم حس کردم خدا را شکر جشن به خوبی برگزار شده است .
نویسنده :تمنا ❤️😁