eitaa logo
معلم تراز | جواد جوادی
1.2هزار دنبال‌کننده
671 عکس
229 ویدیو
11 فایل
📌 ویژه معلمان متوسطه اول و دوم ✅ اینجا چی یاد میگیریم؟ مدیریت کلاس و روش های تدریس برای شرکت در دوره رایگان « مدیریت کلاس » پیام بدهید👇 @javadi_teacher
مشاهده در ایتا
دانلود
شماره یکم 📌 معلم دقیق و دلسوز! حسین، پسری زیبارو و بلند قامت بود و به خاطر جُثه و قامتش بر نیمکت آخر کلاس می نشست. حسین در درس املا همیشه با مشکل مواجه بود. همیشه نمرات پایینی کسب میکرد و همین عامل او را بسیار کم کرده بود. آقای نورمحمدی تلاش بسیاری کردند اما راه به جایی نمی‌رسید. تا این که یک روز در زنگ املا، معلم به طور اتفاقی در هنگام گفتن املا در فاصله نزدیکی از حسین می ایستد و املا می گوید. در همان روز حسین نسبت به دفعات قبل نمره بالاتری کسب کرد. معلم با مشاهده این اتفاق در دفعات مختلف دچار شک می شود و در فاصله ی دور و نزدیک به او املا میگوید و متوجه تفاوت در نمرات او می شود. به خاطر همین با پدر و مادر حسین مشورت می‌کند، سپس او را به شنوایی سنجی ارجاع می‌دهد. متوجه می‌شوند که گوش حسین دچار مشکل است و باید از استفاد کند. اما مادر حسین با گذاشتن سمعک مخالفت می‌کرد تا وقتی که دید حسین املایش روز به روز پیشرفت می کرد و مورد توجه و تشویق معلم و دانش آموزان قرار می گرفت. این امر موجب شد که روحیه حسین بهتر و بهتر شود، مادرش هم راضی شد که تا بهبودی کامل پسرش، مطابق دستورات پزشک عمل کند. @moallem_taraz
شماره دوم 📌 روزی که معلم‌مان درس مادردوستی به من داد. روز اول دبیرستان به شدت احساس می‌کردم، بزرگ شده‌ام حتی قرار بود مسیر خانه به مدرسه را هم دیگر خودم به تنهایی بروم. به نظرم زنگ اول یا دوم بود که سر کلاس نشسته بودیم و معلم‌مان صحبت از روال تدریس اش در دبیرستان می‌کرد و این‌که دبیرستان با راهنمایی بسیار فرق دارد و دیگر شما بچه نیستید و ... که ناگهان یکی در زد و در باز شد. در کمال ناباوری ‌مادرم سرش را از لای در داخل آورد، اسمم را صدا زد و گفت: «بیا، صبحانه خوب نخوردی، برات ساقه طلایی خریدم که زنگ تفریح بخوری، جون بگیری!» آن لحظه دلم می‌خواست زمین دهان باز کند و من را بخورد که جلوی همکلاسی هایم خجالت نکشم اما معلم‌مان با روی خوش گفت: «برو بیرون و دست مادرت را ببوس که این قدر حواس‌اش به تو هست. خوش به حالت که چنین مادری داری». منبع: روزنامه خراسان @moallem_taraz
شماره سوم 📌 پنکه را باز کن و پنجره را خاموش!😂 دو ساعت پشت سر هم کلاس جغرافی داشتیم، یکی کلاس اصلی خودمان بود و دیگری کلاس جبرانی هفته پیش که تعطیل شده بود. آخرین دقایق کلاس بود و همه خسته بودیم و معلم‌مان هم تقریبا تمام چهار ساعت در حال حرف زدن بود. آخرهای ساعت به یکی از دانش‌آموزان که ردیف کنار پنجره نشسته بود، گفت: «لطفا پنکه رو باز کن، پنجره رو خاموشش کن.» کل بچه‌ها چند ثانیه داشتیم آنالیز می‌کردیم که معلم چی گفت و بعد از این‌که فهمیدیم قضیه از چه قرار است، دیگر نتوانستیم خودمان را کنترل کنیم و تا لحظه‌ای که زنگ به صدا در آمد، همه با هم می‌خندیدیم و معلم‌مان هم نتوانست جلوی خنده خودش را بگیرد و کلاس از دستش در رفت! منبع: روزنامه خراسان @moallem_taraz
شماره چهارم 📌 روزی که افتخار کردم یک معلم هستم. 🔻 چند سالی بود به حرفه معلمی مشغول بودم که به یکی از روستاهای دور افتاده منتقل شدم. اولین روزی که به کلاس پا گذاشتم، دیدم دانش‌آموزان توان و حوصله و اشتیاق کافی را برای حرکت، کار و گوش دادن به درس ندارند. 🔻 برایم عجیب بود که چرا برخی از دانش آموزان کلاس چنین شرایطی دارند برای همین کمی جستجو کردم و متوجه شدم عده ای از آنها صبح ها صبحانه نمی خورند و به همین خاطر قادر به نشستن سر کلاس نبودند. 🔻 علت را جویا شدم دیدم خانواده این دانش آموزان به دلیل فقر مالی قادر به تهیه صبحانه مقوی برای فرزند خود نیستند و این بی حالی و کم توانی باعث شده بود بچه ها کج خلق شوند و علاقه به درس نشان ندهند. 🔻 تصمیم گرفتم کاری کنم تا دانش‌آموزان کلاسم بدون خجالت کشیدن بتوانند در کنار دیگر دوستان خود صبحانه خورده و سرحال و بانشاط باشند، به همین منظور طرحی را اجرا کردم. 🔻 از روز بعد صبحانه آورده و در کلاس مشغول به خوردن شدم و به هر یک از دانش آموزان یک لقمه به عنوان جایزه دادم و گفتم موافق هستید از فردا هر کسی به هر میزان که میتواند با خود صبحانه بیاورد تا در کنار هم به خوردن غذا مشغول شویم؟ 🔻 به این ترتیب صبحانه اصلی را خودم می آوردم و عده ای از دانش آموزان که توان مالی خوبی داشتند آنها نیز صبحانه های مفصل با خود آوردند و بقیه دانش آموزان هم هرچه داشتند حتی نان خالی به مدرسه می آوردند و همه با هم غذا می خوردیم. 🔻 البته من سعی می کردم بیشتر از صبحانه بچه ها بخورم تا آنها هم به راحتی از غذایی که من آورده‌ام استفاده کنند. تا آخر سال این طرح را ادامه دادم و ده دقیقه آخر از زنگ اول را به خوردن صبحانه اختصاص می‌دادیم. 🔻 این کار باعث شد هم بچه ها با نشاط ترشوند و هم آنهایی که به لحاظ مالی ضعیف تر بودند از صبحانه من و کسانی که شرایط خوبی داشتند استفاده کنند که این اتفاق موجب دوستی بیشتر بین بچه ها هم شده بود. منبع: پایگاه خبری شیرازه @moallem_taraz
شماره پنجم 📌 از یادم نمی روی 😍 اما همان جا خشکم زد😳، برای یک لحظه آرزو کردم، ای کاش با او دوست نشده بودم و این نامه نگران کننده را به من نمی داد! 🔹🔹🔹 🔹 سال پنجم معلمی ام بود چون مأمور به تحصیل شده بودم، تدریس مدرسه شبانه را به من داده بودند. دانش آموزی داشتم به نام «زیبا». او چون نامش زیبا و باهوش بود؛ اما چند سال ترک تحصیل کرده بود و با وجود این که هنوز ازدواج نکرده بود به مدرسه شبانه می آمد. 🔹 مهم‌تر این که زیاد غیبت میکرد. پس از یکی دو جلسه، به استعدادش پی بردم. حدس زدم که باید مشکلی داشته باشد. سعی کردم خودم را به او نزدیک کنم و به یاری خداوند منان بزودی در این کار موفق شدم. 🔹 زیبا با من دوست شده بود و من با او گرم می گرفتم. از چهره اش پیدا بود که حرفهای زیادی برای گفتن دارد؛ اما زمان و مکان مناسبی برای بیان آنها نمی یافت. 🔹 در کلاس از هوش و ذکاوتش تعریف میکردم و او از این کار من خوشحال می شد. به او توصیه می‌کردم که باید قدر استعدادش را بداند، 🔹 مرتب به مدرسه بیاید و از غیبتهایش تا این که روزی زیبا خودش را به من رساند و نامه ای را مخفیانه به من داد . همین که به خانه رسیدم، پیش از این که مانتوی مدرسه ام را بیرون بیاورم، نامه اش را خواندم؛ 🔹 اما همان جا خشکم زد برای یک لحظه آرزو کردم، ای کاش با او دوست نشده بودم و این نامه نگران کننده را به من نمی داد! زیبا در نامه گرفتاریهای زندگی اش را نوشته بود و سراسر کاغذ نامه، از اشک چروکیده شده بود. 🔹 او نوشته بود، در خانه ای با دو خواهر خود زندگی می کند و پدر و مادرش مریض هستند. خواهر بزرگش ازدواج کرده است و در شهر غربت زندگی می کند. خواهر دومش دچار بیماری روانی شدیدی شده و او سومین دختر خانواده است. 🔹 در محل زندگی او به دختر و تحصیلات دختر اهمیت نمی دهند و دختران را مجبور می کنند تا زود ازدواج کنند. او دارای عمه ای است که چند پسر دارد و خیلی به پسرانش می نازد و میخواهد با منت او را برای یکی از پسرانش عقد کند. 🔹 زیبا دوست دارد درسش را ادامه دهد و از این موضوع خیلی ناراحت و نگران است؛ اما پدر و مادرش او را تحت فشار قرار داده اند و او چاره ای ندارد جز این که به این ازدواج تن در دهد. 🔹 در ادامه نوشته بود که از فکر کردن به این موضوع خسته شده ام و تاکنون چند بار دست به خودکشی زده ام؛ اما موفق نشده ام و تصمیم دارم این کار را حتما انجام دهم با خود گفتم ای کاش می توانستم همین حالا با او صحبت کنم اما این کار مقدور نبود؛ 🔹 چون فاصله خانه ما تا خانه آنها خیلی زیاد بود و تلفن هم نداشتند. با خود اندیشیدم که همان وقت جواب نامه اش را بنویسم؛ چون در مدرسه وقت و امکان این که با او مفصل صحبت کنم، وجود نداشت. 🔹 بنابراین قلم و کاغذ را برداشتم و همان شب، جواب نامه دو صفحه ای او را در شش صفحه نوشتم و آنچه از دین مبین اسلام روانشناسی و موعظه در زمینه نکوهش خودکشی می دانستم برایش نوشتم آن شب ساعت دو بعد از نصف شب به رختخواب رفتم؛ اما باز هم خوابم نمی برد. 🔹 از این که آیا حرفهای من در او تأثیر خواهد کرد؟ و این که آیا سرنوشت این دختر زیبا و باهوش و جوان چه خواهد شد؟ در مدرسه، جواب نامه را محرمانه به او دادم و تحقیقاتم را در زمینه عمه و پسر عمه اش شروع کردم. 🔹 بعد از مدتی فهمیدم که پسر عمه اش کارمند بانک و پسر خوبی است و عمه اش هم تحت تأثیر محیط قرار گرفته پسر است که این حرفها را میزند؛ و گرنه به آنها علاقه مند است. 🔹 در نامه ها و صحبتهای بعدی زیبا را به ازدواج با پسر عمه اش ترغیب کردم. برای مدتی من و زیبا به یکدیگر نامه می نوشتیم. او حرفها و مشکلاتش را برای من می نوشت و من پاسخ آنها را به او می دادم. 🔹 ارتباط ما با هم خیلی نزدیک شده بود؛ تا آن جایی که من بعضی مواقع، از این که او دچار افراط شود مضطرب می‌شدم. روزی مادر و خواهرش برای دیدن من به مدرسه آمده بودند. 🔹 آنها می‌گفتند زیبا در خانه، خیلی به شما و حرفهایتان فکر میکند و به جان شما قسم می خورد. ما کنجکاو شده‌ایم و خواستیم شما را ببینیم و بدانیم که شما چطور او را این قدر جذب کرده اید. 🔹 در مدرسه نیز دانش آموزان به علاقه زیاد من نسبت به او پی برده بودند. خدا را سپاس می گویم که این ارتباطها بالاخره به نتیجه رسید و موجب شد که او نه تنها از فکر خودکشی بیرون رود؛ بلکه به عمه و پسر عمه اش نیز علاقه مند و خوشبین شود. 🔹 پس از مدتی برای جشن عروسی زیبا و پسر عمه اش دعوت شدم. او بعد از ازدواج با این که مسافت خانه اش تا مدرسه زیادتر شده بود؛ اما به بهانه دیدن من ، تحصیل را ادامه داد و با موفقیت دیپلمش را گرفت. ادامه در پایین 👇👇👇
شماره ششم 📌 بی تو مهتاب شبی...☺️ 🔹 روش تدریس بنده در درس ادبیات، این گونه است که جلسه اول که به کلاس می روم برای آشنایی با دانش آموزان و این که آنان تا چه اندازه با ادبیات کشورمان اُنس دارند. 🔹 به بچه ها می‌گویم موقعی که بلند می شوید تا خودتان را معرفی کنید بعد از معرفی نام یک شاعر را که بیشتر دوست دارید بگویید و اگر هم شعری از آن شاعر حفظ دارید بخوانید. 🔹 همین برنامه را در کلاس اول راهنمایی «شهید برزگران گراش» پیاده کردم. بچه ها شروع کردند به معرفی خود و شاعری که دوست داشتند ؛ اما بیشتر آنان می گفتند: 🔹 نظامی، فردوسی و سعدی. حتی برخی می گفتند نظامی ؛ اما شعر سعدی می‌خواندند. تا این که نوبت به دانش آموزی رسید که باعث تحولی عظیم در کلاس شد. 🔹 از جا برخاست، بعد از معرفی خود گفت: من تمام شاعران را دوست دارم؛ اما این شعر فریدون مشیری را بیشتر می پسندم!» 🔹 یک لحظه فکر کردم دارم خواب میبینم؛ در کلاسی که همه بچه ها گفته اند نظامی، فردوسی و سعدی؛ چگونه یک‌مرتبه دانش آموزی نام شاعری را می گوید که بیشتر دانش آموزان دبیرستان و دانشجویان او را می شناسند. 🔹 بعد با ناباوری گفتم: می توانی یک بند یا بیت از اشعار فریدون را بخوانی. با اعتماد به نفس زیادی گفت: «اگر اجازه دهید می خواهم شعر کوچه را به طور کامل بخوانم.» 🔹 بعد شروع کرد: بی تو مهتاب شبی باز .... و با احساس آن را تمام کرد. آن روز در کلاس او را بسیار تشویق کردیم سپس راز موفقیت او را سؤال کردم. 🔹 در جواب گفت: «من پولهایم را صرف خرید کیک، پفک، بستنی و .... نمی کنم؛ بلکه آنها را جمع میکنم کتاب می خرم و ... 🔹 همان روز با مدیر مجرب و دلسوز آموزشگاه خواهر طالع زاده صحبت کردم و ایشان نیز برای تشویق و دلگرمی دیگران در مراسم صبحگاهی از او تجلیل کرد و هدیه ای به رسم یاد بود، تقدیم وی شد. @moallem_taraz
شماره هفتم 📌 خانم ان شاء الله کربلا بروی! 🔹 من مدرسه‌ی استثنایی ها رفتم. یک خاطره شنیدم خیلی تعجب کردم. می‌گفت: یک بچه نمی‌توانست آب بینی و دهانش را نگه دارد. آب‌ها روی سینه‌اش می‌ریخت. 🔹 خانم معلم یک دستمال کاغذی برداشت و این بچه را پاک کرد و این بچه نگاه کرد و گفت: خانم ان شاء الله کربلا بروی! 🔹 یک تاجری در منطقه خواب می‌بیند که فردا مدرسه استثنایی می‌رویم، در اتاق مدیر می‌نشیند، اول خانمی که وارد شد خرج کربلای او را بدهد. 🔹 این تاجر می‌آید در مدرسه را می‌زند و به مدیر مدرسه می‌گوید: من دیشب خواب دیدم، به احدی هم نگو. خواب دیدم بیایم. شما مدیر مدرسه هستی. اجازه بده من بیایم در اتاق شما بنشینم. ببینم اول خانمی که می‌آید چه کسی است؟ 🔹 رفت یک مقدار نشست و دید همان خانم که بچه را تمیز کرده بود وارد شد. گفت: من دیشب خواب دیدم شما مهمان کربلا هستی. این چک‌اش! این خانم منقلب شد. گفت: چیه؟ گفت: دیروز یک بچه استثنایی گفت: ان شاء الله کربلا بروی. 🔹 بسیار از من می‌پرسند کارمان گیر کرده است. من به آنها می‌گویم: گیر را باز کن، گیرت باز می‌شود. منبع: حاج آقای قرائتی ۱ مهر ۱۳۹۵ @moallem_taraz
15.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 خدا هست! 🔻 تجربه عالی دکتر از سال اول معلمی خودش 🔹 قدرت اثرگذاری یک معلم! 🔻 بخاطر همینه که هیچ شغلی در دنیا قابل مقایسه با معلمی نیست! شماره هشتم @moallem_taraz
شماره نهم 📌 این باید رای بیاورد! 🔻 يك وقتی سالهای اول انقلاب بود. آيت الله آذری، خدا رحمتش كند. كانديدای قم بود، يك فرهنگی با شخصيت هم كانديد شده بود. رقيب آيت الله آذری بود. 🔻 يك خربزه فروش ديدند، وانت خربزه‌اش را برداشته و پشت وانت می‌گويد: ای مردم قهرمان و شهيد پرور قم به آقای فلانی رأی بدهيد. اسم آن فرهنگی محترم را برد. 🔻 رفتم گفتم: بابا اين درست است فرهنگی محترمی است. ولی آيت الله آذری، ده برابر او سواد دارد. او آيت الله مجتهد است. 🔻 گفت: من به اين مجتهدها كار ندارم. اين بايد رأی بياورد، وانت را هم می‌فروشم خرج تبليغاتش كند. گفتم: از او چه ديدی؟ 🔻 گفت: پسر من بسيجی است، رفته جبهه تركش خورده و آمده در خانه خوابيده. اين معلم هفته‌ای دو روز مي‌آيد خصوصی، مجانی، به بچه من درس می‌دهد كه بچه من كه تركش در بدنش است، درد تركش دارد، غصه‌ي عقب ماندگي علمي نخورد. 🔻 من وانتم را می‌فروشم، اين بايد مجلس برود. ببينيد يك معلم است. اينها اثر می‌گذارد. اثر برخورد خيلي بيشتر از… 🔻 حديثی را با همين دو چشمم ديدم. كسانی كه با برخوردشان آمدند مسلمان شدند، آمارشان بيش از كسانی است كه با استدلال و جهان‌بينی و ايدئولوژی و كتاب و امتحان و ترم و واحد، (مسلمان شده‌اند.) حاج آقای قرائتی @moallem_taraz
شماره ۱۰ 📌 خودشان داور شدند! یکسال که در تهران برف زیادی آمده بود و بچه های دبیرستان کمال می خواستند طبق معمول برف بازی کنند عده ای از معلمان تذکر دادند که این کار را نکنید ولی بچه ها دست بردار نبودند. آقای رجائی که شوق و شور بچه ها را دید احساس کرد باید این خواست عمومی را کنترل کند و به آن جهت درستی بدهد لذا همه ما را جمع کرد و گفت دو دسته شوید. ایشان بچه های سال‌های اول و دوم را که از لحاظ سن و جثه از کلاس‌های کوچکتر بودند در یک دسته و بزرگترها و گردن کلفت های مدرسه را هم که در این گونه مواقع زورشان را بر کوچکترها تحمیل می‌کردند در دسته دیگر گذاشتند. خودشان هم بین دو دسته به عنوان داور قرار گرفتند و گفتند از حالا به مدت یک ساعت برف بازی کنید. ببینم چه دسته ای بر دسته دیگر پیروز می شود. بچه ها که تا آن موقع چنین مجوزی را از اولیای دبیرستان نداشتند، از این پیشنهاد خیلی به وجد آمدند، آقای رجائی ضمن اینکه داور مسابقه بود ولی قبل از مسابقه طرف ضعیف‌ترها و کوچکترها را گرفت و تقسیم کار جالبی بین آنها کرد. از جمله به آنها گفت ۴ نفر شما گلوله برفی درست کند و ۴ نفر گلوله های درست شده را دست به دست کند و ۴ نفر دیگر آنها را به سمت دسته اول پرتاب کند. بعد به همه ما یک تذکر کلی داد و گفت مواظب باشید در گلوله های شما یخ و سنگ نباشد بعد سوت بازی را زد و مسابقه پرهیجانی شروع شد. با روشی که آقای رجائی به دسته کوچکترها یاد داد که سازماندهی شده عمل می کردند کار به جایی رسید که ناچار بزرگترها شدند برای اینکه گلوله زیادتری نخورند به دستشوییهای مدرسه فرار کنند و از آنجا بیرون نیایند. بازی که تمام شد گفتند خوب یک ساعت شما تمام شد و برف بازیتان را کردید بفرمایید سر کلاس و درستان را بخوانید. منبع: کتاب ص ۸۵ معلم تراز | جواد جوادی @moallem_taraz
📌 لیست های مهم 👇 🔹 فنون تدریس و کلاسداری و به طور خلاصه جعبه ابزار یک معلم 🔹 خاطرات خودم از مدرسه و کلاس 🔹 چک لیست های مورد نیاز یک معلم 🔹 نیاز به تعریف نداره دیگه😊 🔹 همینا رو جاهای دیگه پولی به شما میدن😁 🔹 شناخت شخصیت دانش آموزان 🔹 خاطراتی که از معلمان نمونه شهرستان جمع میکنم 🔹 خاطراتی که جاهای مختلف خوندم و بدرد معلمان می‌خوره 🔹 مبانی فکری یک معلم تراز 🔹 در ستایش اردوهای جهادی و اثر تربیتی آنها 🔹 نقدهایی که به نظام آموزشی وارده چه از نظر خودم چه از نظر کارشناسان 🔹 خاطرات رفقای چمران از مدرسه‌ای که در لبنان زده بود 🔹 اینو فعلا داشته باشید ولی کم کم با نکته تلفیق میکنم @moallem_taraz