eitaa logo
شهدای مدافع حرم
894 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1هزار ویدیو
30 فایل
🌷بسم الرب الشهدا والصدیقین🌷 🌹هر روز معرفی یک شهید🌹 کپی با ذکرصلوات ازاد میباشد ایدی خادم الشهدا @Yegansaberenn
مشاهده در ایتا
دانلود
متن زیر توصیه های وسخنان مادر بزرگوار شهید احمد مشلب میباشد که از مادر شهید تهیه شده است. بدلیل اینکه متن زیر عربی بوده و به فارسی ترجمه شده ممکن است کمی نامفهوم باشد.اما منظور رسانده شده است.لذا ازشما خواهشمندیم ایرادات ترجمه مارا ببخشید و حلال بفرمایید.🙏🙏🙏 سخنان👇👇 جملاتی درباره شهید احمد مشلب *غریب طوس* در اولین سالگرد شهادتش: تو را می نامم، مادر جان غریب طوس، درخشش چشمانت مزار هاست ، ها ، صوامع ، معابد ، و ایین پرستش تو را احمد می نامم مادر جان روزگار، فرشتگان ، محافظ حضرت زینب(س) ، طلة بدر ، نور و آتش... تو را می نامم مادر جان گل شکوفا از قطرات شبنم ، همراه برای وحی🌹 حضرت محمد (ص)🌹، برای شمشیر 🌹علی (ع) 🌹، برای عطر حضرت 🌹فاطمه (س)🌹 ، برای رودخانه روان امام 🌹حسین (ع)🌹، برای دین هدایت... تو را احمد می نامم... پس ای کاش محافظ بودم ، پس در درخشندگی آن بود ، و نردبان انام ، برگه کودک، بهشتت مبارک ، پس عطر ها غفا باشد در دستانت... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 این احمد نمونه ای است برای جوانان مسلمان 🇮🇶🇾🇪🇱🇧🇵🇸...وعلی الخصوص 🇮🇷 احمد پاسبان و مدافع👊 حرم🌹 حضرت زینب (س)🌹 بود ، انها 🌹حسین (ع)🌹 را با چشم دل😍 دیدند و و بی عدالتی را رد کردند و را در راه خدا فرختند ، یک راه کننده تجارتی پیروز مردانه کردند پس خودشان را و از این دنیا با همه ها و ها و هایش برای و عارض شدند و دل کندند ، آنها خدا هستند با خونهایشان پیروزی را برای همه نسل ها و پدران تشدید کردند تا🌹 حضرت زینب (س)🌹 برای دومین بار نکشد 😔، نمونه ای است از جوانان مومن و ملتزمی است که بزرگی داشت پس خودش را در راه دولت 🌹🌹امام زمان (عج)🌹🌹 و کرد ، به محضر قلم میشکند و کلمات عاجزند که دریای لا ینضب از و عظیمشان و و شان برای ؛دفاع از مظلوم دربرابر ظالم و اعداء کلمات و به و برای دین ناب و اصیل را بنویسند. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 و از 🌹میخواهم که و علی الخصوص ایرانی متمسک به ، و به دفاع از و دولت 🌹🌹امام زمان (عج) 🌹🌹باشند و نیز بر این های حاصل از ؛ که در هر کجا موجب است و با محافظت از دین و به دست آوردن رضایت خداوند و🌹🌹🌹 اهل بیت (ع)🌹🌹🌹 از آن محافظت کنند و تا بهترین نمونه و مثال برای نسل های اینده باشند، و امام حسین (ع) را خود قرار دهند و را رد کنند و مشتشان👊 را بر ذلت بکوبند👊. والسلام ومن الله التوفیق 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🇮🇷🇱🇧 @moarefi_shohada 🍃22🍃
•• 🌱🦋 به جان ما امنیت دادند.... ولی با هوایی کردنِ ما برای ،💔💔 دلمان را ....!!!😔 خداوند اجرشان دهد..... ♦️چه بےقراری خوبی 🥀 @moarefi_shohada
«🌻🌱» . . [‏هُوَالَّذِی‌أَنزَلَ السَّکِینَةَ‌فِۍقُلُوبِ‌الْمُؤْمِنِینَ...] . و مَن‌خدا...♥️✨ فقط‌وفقط،من‌مۍتوانم آرامش‌را در دل‌هایتان بریزم آنوقت‌شما‌کجاهاڪه‌دنبال نمۍگردید...!! @moarefi_shohada
مهدی✨ از دوران کودکی شورِ دینی خاصی داشت و علاقه اش به یادگیری و در میان خانواده وخویشاوندان مشهود بود.🌹 و بی باکی مهدی او را در میان همسن و سالهایش متمایز می کرد به همین خاطر کودکی و نوجوانی اش با حوادث بسیار ی همراه بود.🍃 روزهای انقلاب، با روزهای نوجوانی او همزمان شد و آنچه را که مهدی آموخته بود در این روزهای پرتلاطم به کار گرفت.🍂 وقتی درخت انقلاب به پیروزی نشست مهدی هنوز از مرز ۲۰سالگی عبور نکرده بود. اما اوبه عنوان یکی از مسئولین سپاه کرمان بسیاری از توطئه های منافقین و اشرار منطقه کویری را خنثی کرد.🌺 در بیست و یک سالگی از مسئولین سپاه کردستان ( مهاباد ) بود. درایت او در فرماندهی باعث شد تا در شهرهایی که پای مهدی به آنجا می رسید و برقرار شود.🌈 4⃣
همسر شهید✨ احسان، به علاقه عجیبی داشت. همیشه در جیبش بود و می خواند. 🌹 دو رکعت نماز به (س) را هم به خودش واجب کرده بود. 🌷 که هر روز بعداز نماز مغرب می خواند. هم رزم سوریه اش، آقای احدی، گفت: احسان صبح همان روز شهادتش که می خواست برود منطقه برای شناسایی، چفیه اش را روی زمین پهن کرد و برعکس همیشه همان صبح نماز استغاثه اش را به جا آورد. انگار خودش از شهادتش آگاه بود و می خواسته نمازش را ادا کرده باشد.🌺  یک تسبیح هم داشت که همیشه در دستش بود و ذکر می گفت. همیشه به من می گفت: «با تسبیح تربت ذکر بگو، چون یه وقتی اگر فرصت نکنی یا مثلا نرسی ذکر بگی، این تو دستت هم که باشه، ملائکه به جای شما ذکر می گن.»🌈 در زندگی ما دو طرفه بود و همین زندگی مان را شیرین کرده بود.🌸 من در کنارش واقعی را تجربه کردم و او هم همیشه به من می گفت: « آرامش زندگی ام.» واقعا چه چیزی بالاتر از اینکه در کنار همسرت احساس آرامش داشته باشی و او هم تو را آرامش زندگی اش بداند. ❤️ 9⃣
🌱🌼 『💙͜͡🌿』 [‏هُوَالَّذِی‌أَنزَلَ السَّکِینَةَ‌فِۍقُلُوبِ‌الْمُؤْمِنِینَ...] . و مَن‌خدا...♥️✨ فقط‌وفقط،من‌مۍتوانم آرامش‌را در دل‌هایتان بریزم آنوقت‌شما‌کجاهاڪه‌دنبال نمۍگردید...!! 🍁🌻 @moarefi_shohada
✨•یه‌قاب‌...[🌱🧶🌱]✨ 🌱سه چیز از همدیگر جدا نیستند: ❶کسےکه زیاد دعا کند از اجابت محروم نمےشود. ❷کسےکه زیاد استغفار کند از مغفرت و بخشش محروم نمےشود. ❸کسےکه زیاد شکر کند از زیاد شدن نعمت هامحروم نمےشود. ٭٭✨٭٭٭٭•••✨٭٭
رمان زیبای قسمت چهاردهم اما خبری از سهیل نبود..داشت دیر میشد و باید کم کم برمیگشتیم خونه. برگشتم ببینم چکار میکنه؛هنوز روی همون نیمکت نشسته بود و نگاهش به بچه ها بود و فکرمیکرد. محمد اومد سمت ما و گفت: _بیاید چایی ای،میوه ای،چیزی بفرمایید.کم کم دیگه باید بریم. سهیل بلند شد و رفت پیش محمد. ضحی هم از بازی خسته شده بود و بدو رفت پیش باباش.منم دنبالشون رفتم. محمد و مریم و ضحی یه طرف نشستن و باهم مشغول صحبت شدن.انگار که اصلا من و سهیل نبودیم.سهیل هم یه طرف نشسته بود.من موندم چکار کنم. اینجوری که اینا نشستن من مجبور بودم نزدیکتر به سهیل بشینم. داشتم فکر میکردم که محمد جوری که سهیل نفهمه با اشاره ابرو گفت اونجا بشین.با نگاه بهش گفتم _نفهمیدم،یعنی نزدیک سهیل بشینم؟؟!!! نگاهی به سهیل انداخت و با اشاره گفت:_آره. به سهیل نگاه کردم،سرش پایین بود و با میوه ش بازی میکرد.با بیشتر ازیک متر از سهیل نشستم. وقتی متوجه نشستن من شد خودشو جمع کرد. تعجب کردم.آخه شب خاستگاری همه ش سعی میکرد نزدیک من بشینه.خودشم از حرکتش تعجب کرده بود،آخه به تته پته افتاده بود. محمد یه بشقاب میوه داد دستم و دوباره مشغول صحبت با مریم شد. سهیل همونجوری که سرش پایین بود آروم گفت: _شما این آرامش رو چطوری به دست آوردین؟ -این آرامش رو به من هدیه داده.خدا برای هرکاری که آدم بخواد انجام بده گفته که اگه اونا رو انجام بدیم تأثیر زیادی توی زندگیمون داره،هم تو این دنیا تأثیر داره،هم اگه به اینکه چون خدا گفته انجام بدیم توی اون دنیا اثر داره.یکی از آثارش داشتن توی زندگیه.وقتی توی زندگیت خدا بگه انجام میدی یعنی برات مهمه که خدا ویژه نگاهت کنه.وقتی خدا ویژه نگاهت میکنه دلت آروم میشه. -آرامشی که با کوچکترین موجی ازبین میره؟ -آرامشی که با بزرگترین تلخی ها و سختی ها ازبین نمیره. -یعنی سنگدل شدن؟ -نه.اصلا.اتفاقا همچین آدم هایی خیلی هستن،اونقدر که حتی راضی نمیشن دانه ای از مورچه ای بگیرن یا خار تو دست کسی بره. -متوجه نمیشم. -مثلا امام حسین(ع)خیلی مهربونن. میدونید که با چطور رفتار میکرد،تحمل گریه های علی اصغرش سخت بود براش.شب عاشورا بوته های خارو از اطراف خیمه ها جمع میکرد که فرداش تو پای بچه ها نره.اما همین امام حسین(ع) سرسختانه میجنگه.همین امام حسین(ع)هرچی به شهادت نزدیکتر میشه ونجواهاش میشه.چون خدا داره میبینه.آدم وقتی باور داره خدا نگاهش میکنه میگه خدایا هرچی توبگی،هرچی تو بخوای،من و هرچی که دارم فدای یه نگاه تو.نوکرتم که یه نگاه به من میکنی،منت سرمن میذاری به من نگاه میکنی،چه برسه به نعمت هایی که به من میدی. باتمام وجودم و با تمام عشقم به خدا این حرفها رو به سهیل میگفتم؛ مثل امروز تو دانشگاه.اگه یه کم دیگه از عشق به خدا میگفتم از خوشحالی گریه م میگرفت.دیگه ادامه ندادم. سهیل گفت: _از کجا میدونید خدا الان،تو این لحظه، برای حالی که توش هستید چی گفته؟مثلا الان شما برای نشستن مشکل داشتید.ازکجا فهمیدید خدا برای این زاویه نشستن شما چی گفته؟ توی دلم گفتم ناقلا حواسش بوده. بهش گفتم: _اولش باید کنید.ببینید خدا برای کارهای مختلف چی گفته.قبلا گفتم،مثلا برای غذاخوردن،خوابیدن و چیزهای دیگه.بعد که خوب مطالعه کنید میاد دستتون.هرجا توی موقعیتی قرار گرفتید که درموردش مطالعه نکرده بودید،به توجه کنید،ببینید دلتون چی میگه. -مثلا من دلم میگه به ازدواج با شما اصرار کنم.به حرف دلم گوش بدم؟ ادامه دارد.. نویسنده بانو
من محمد ابراهیم همت 🥀هستم ازشهرضا به دنیاآمدم چندروز به تولدم مونده بودکه ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭمﻋﺎﺯﻡ ﻛﺮﺑﻼی ﻣﻌﻠّﯽ ﻭ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﻗﺒﺮﺳﺎﻻﺭﺷﻬﯿﺪﺍﻥ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﺷﻬﺪﺍﯼ 🥀ﺁﻥ ﺩﯾﺎﺭ ﺷﺪﻧﺪ. ‍ خانمی باردار بود! و اصرار بر سفر ... همسرش بهش گفت بیا و نریم کربلا؛ بچه از دست بره... رفتند🥀... حال خانم بد شد! و دکتر گفت بچه مرده... این با تمام گفت درست میشه!!! فقط کارش اینه که برم کنار ...🥀 بعد خودشان هوای ‌ما را دارند! در کنار ضریح امام حسین 🥀بعد از ، بیحال شد و خوابید! خواب دید که بانویی یه بچه را توی بغلش گذاشته!! از خواب بلند شد... #و بعد ملاقات ؛ دکتر گفت این بچه همان بچه‌ای که مرده بود نیست!! معجزه شده... می دونید این خانم کیه؟ مادر 🥀 !! که وقتی سر بچه‌اش جدا شد در ... و خواستن پیکر را داخل بگذارن؛ به 🥀 گفت: خانم ‌تان را بهتان برگرداندم...😭
رمان زیبای قسمت صد و چهل و سوم بچه ها خواب بودن.نگاهشون میکردم. وحید اومد پیشم. آروم گفتم: _وحید،از اینکه پدر هستی چه حسی داری؟ -قابل توصیف نیست. -بزرگترین چیزی که من بهش افتخار میکنم،،مادر بودنه. حس خیلی قشنگیه که واقعا قابل توصیف نیست. به وحید نگاه کردم.گفتم: _من هنوز هدیه مو بهت ندادم ها. وحید لبخند زد.رفتیم تو هال.گفتم: _خیلی فکر کردم که چه هدیه ای بهت بدم بهتره..ولی هیچ چیز مناسبی به ذهنم نرسید..تا دو روز پیش که متوجه موضوعی شدم..هدیه من به شما فقط یه خبره..یه خبر خیلی خیلی خیلی خوب... یه پاکت بهش دادم.وحید لبخند زد و گفت: _تو هم هدیه ت تو پاکته؟ منم لبخند زدم.اینبار من با دقت و لبخند نگاهش میکردم.وحید وقتی پاکت رو باز کرد به کاغذ تو دستش خیره موند بعد مدتی به من نگاه کرد.بالبخند و تعجب گفت: _جان وحید واقعیه؟ خنده م گرفت -بله عزیزم -بازهم دوقلو؟ -بله خیلی خوشحال بود.نمیدونست چی بگه.گفت: _خدایا خیلی نوکرتم. یک هفته بعد تو هواپیما بودیم به مقصد نجف... وحید گفت: _کجایی؟ نگاهش کردم. -تو ابر ها،دارم پرواز میکنم. خندید. تو حرم امام علی(ع) نشسته بودیم. پسرها خواب بودن و فاطمه سادات با کتابش مشغول بود.مثلا مثل ما داشت دعا میخوند.وحید گفت: _زهرا نگاهش کردم. -جانم؟ جدی گفت: _خیلی خانومی. بالبخند گفتم: _ما بیشتر. خندید.بالبخند گفت: _من تا چند وقت پیش خیلی شرمنده بودم که تو بخاطر من این همه سختی تو زندگیمون تحمل کردی.ولی چند وقته فهمیدم اونی که باید شرمنده باشه من نیستم،تو هستی. -یعنی چی؟! -فکر میکنم اون همه سختی ای که من کشیدم برای این بوده که چون تو خیلی بزرگی، امتحاناتت سخت تره.درواقع من هیزم تری بودم که با خشک ها باهم سوختیم. خنده م گرفت.گفتم: _من از همون فردای عقدمون عاشق این ضرب المثل استفاده کردن های شما شدم. وحید هم خندید.جدی گفتم: _اینم هست ولی همه ی قضیه این نیست. -یعنی چی؟! -ما نمیتونیم بگیم کارهای خدا چیه،چون ما عالم به غیب نیستیم.اما چیزی که به ذهن من میرسه اینه؛ یکی بود،یکی نبود،غیر از خدا هیچکس نبود.. تو میلیاردها آدمی که رو زمین وجود داره،یه وحید موحد بود و یه زهرا روشن.این دو تا باید تو یه مرحله ای به هم میرسیدن.برای اینکه این دو تا وقتی به هم رسیدن،بهتر بتونن بندگی کنن،باید به یه حدی از میرسیدن.وحید موحد باید پخته میشد،تو آرام پز.زهرا روشن تو کوره...همه ی اتفاقات زندگی ما رو بود.حتی روزها و ثانیه هاش.شاید اون موقع به نظر من و شما وقت خوبی نبود ولی همه چیزش رو حسابه. اینکه وحید موحد کی اتفاقی زهرا روشن رو ببینه، اینکه کدوم وجه زهرا روشن رو ببینه که بیشتر عاشقش بشه، اینکه زهرا روشن کی با امین رضاپور ازدواج کنه، اینکه امین رضاپور کی شهید بشه، اینکه پیکرش کی برگرده، اینکه وقتی شهید میشه با کی باشه، همش رو بود.اگه اون وقتی که اومدی خاستگاری من،من قبول میکردم،الان این که برات دارم رو نداشتم.اون یکسال زمان لازم بود تا شما منو بیشتر بشناسی.من و شما هر دو مون به این زمان ها نیاز داشتیم. نه شما بخاطر من منتظر موندی،نه من بخاطر شما.. خدا سختی هایی پیش پای ما گذاشت تا کمکمون کنه باشیم. میبینی؟ما به خدا خیلی .همه ی زندگی ما خداست،حتی ها مون هم لطفش بوده و هست..من و شما باهم میشیم. سختی ها مون برای هر دو مون به یه اندازه امتحانه. -زهرا،زندگیمون بازهم میشه...کار من تغییر کرده. بیشتر شده.ازت میخوام کمکم کنی.هم برام خیلی دعا کن،هم به هایی که برای کارم میدی نیاز دارم،هم به دادن هات،هم اینکه مثل سابق نیروها مو تقویت کنی. بالبخند گفتم: _اون وقت خودت چکار میکنی؟همه کارهاتو که داری میگی من انجام بدم. خندید و گفت: _آره دیگه.کم کم فرماندهی کن. -این کارو که الانم دارم میکنم..من الانم فرمانده خونه و شوهرم هستم..یه کار جدید بگو. باهم خندیدیم.وحیدعاشقانه نگاهم کرد و گفت: _زهرا،خیلی دوست دارم..خیلی خیلی. -ما بیشتر. وحید مهرشو گذاشت جلوش و گفت: _میخوام نماز بخونم،برای از خدا،بخاطر داشتن تو. بعد بلند شد و تکبیر گفت.منم دو قدم رفتم عقب تر و خوندم بخاطر داشتن وحید. بعد نماز گفتم خدایا *هر چی تو بخوای*.تا هر جا بخوای هستم.خیلی کمکمون کن،مثل همیشه... پایان نویسنده بانو