متن زیر توصیه های وسخنان مادر بزرگوار شهید احمد مشلب میباشد که از مادر شهید تهیه شده است.
بدلیل اینکه متن زیر عربی بوده و به فارسی ترجمه شده ممکن است کمی نامفهوم باشد.اما منظور رسانده شده است.لذا ازشما خواهشمندیم ایرادات ترجمه مارا ببخشید و حلال بفرمایید.🙏🙏🙏
سخنان👇👇
جملاتی درباره شهید احمد مشلب *غریب طوس* در اولین سالگرد شهادتش:
#به_قلم_مادرشان
تو را #احمد می نامم، مادر جان
غریب طوس، درخشش چشمانت مزار هاست ، #جنگیدن ها ، صوامع ، معابد ، #صلوات و ایین پرستش
تو را احمد می نامم مادر جان
#غریب روزگار، #شبیهه فرشتگان ، محافظ حضرت زینب(س) ، طلة بدر ، نور و آتش...
تو را #احمد می نامم مادر جان
#فجر گل شکوفا از قطرات شبنم ، همراه برای وحی🌹 حضرت محمد (ص)🌹، برای شمشیر 🌹علی (ع) 🌹، برای عطر حضرت 🌹فاطمه (س)🌹 ، برای رودخانه روان امام 🌹حسین (ع)🌹، برای دین هدایت...
تو را احمد می نامم...
پس ای کاش محافظ #چشمانت بودم ، پس در درخشندگی آن #درخشندگی #اسلام بود ، و نردبان انام ، برگه کودک، بهشتت مبارک ، پس عطر #بهشت ها غفا باشد در دستانت...
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
این احمد نمونه ای است برای جوانان مسلمان 🇮🇶🇾🇪🇱🇧🇵🇸...وعلی الخصوص #جوانان #ایرانی 🇮🇷
احمد پاسبان و مدافع👊 حرم🌹 حضرت زینب (س)🌹 بود ،
انها 🌹حسین (ع)🌹 را با چشم دل😍 دیدند و #ظلم و بی عدالتی را رد کردند و #جوانیشان را در راه خدا فرختند ،
یک راه #جبران کننده
تجارتی پیروز مردانه کردند
پس خودشان را #فروختند و از این دنیا با همه #خوبی ها و #بدی ها و #زیبایی هایش برای #رضای #خداوند #سبحان و #تعالی عارض شدند و دل کندند ،
آنها #مردان خدا هستند با خونهایشان پیروزی را برای همه نسل ها و پدران تشدید کردند تا🌹 حضرت زینب (س)🌹 برای دومین بار #اسارت نکشد 😔،
#احمد نمونه ای است از جوانان مومن و ملتزمی است که #بصیرت بزرگی داشت پس خودش را در راه دولت 🌹🌹امام زمان (عج)🌹🌹 #تقدیم و #فدا کرد ،
به محضر #شهدا قلم میشکند و کلمات عاجزند که دریای لا ینضب از #اخلاق و #کردار عظیمشان و #فهم و #اراده شان برای #نابودی_ظلم؛دفاع از مظلوم دربرابر ظالم و اعداء کلمات #خدا و #تزکیه به #نفس و #استقامتشان برای دین #اسلام ناب #محمدی و اصیل را بنویسند.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
و از #خدا🌹میخواهم که #جوانان #مسلمان و علی الخصوص #جوانان ایرانی متمسک به #جهاد ،#مقاومت و به دفاع از #مقدسات و #تمهید دولت 🌹🌹امام زمان (عج) 🌹🌹باشند و نیز #محافظ بر این #خون های حاصل از #شهدا؛ که در هر کجا موجب #آرامش است و با محافظت از دین و به دست آوردن رضایت خداوند و🌹🌹🌹 اهل بیت (ع)🌹🌹🌹 از آن محافظت کنند و تا بهترین نمونه و مثال برای نسل های اینده باشند،#ان_شاءالله
و امام حسین (ع) را #الگوی خود قرار دهند و #ذلت را رد کنند و مشتشان👊 را بر ذلت بکوبند👊.
والسلام
ومن الله التوفیق
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🇮🇷🇱🇧
#صلوات
#اللهم_رزقنی_التوفیق_الشهادت_فی_السبیلک
#التماس_دعای_شهادت
@moarefi_shohada
🍃22🍃
•• 🌱🦋
#مدافعان_حرم
به جان ما امنیت دادند....
ولی با هوایی کردنِ ما
برای
#شــهادت ،💔💔
#آرامش دلمان را #گرفتند....!!!😔
خداوند اجرشان دهد.....
♦️چه بےقراری خوبی 🥀
@moarefi_shohada
«🌻🌱»
.
.
[هُوَالَّذِیأَنزَلَ
السَّکِینَةَفِۍقُلُوبِالْمُؤْمِنِینَ...]
.
و مَنخدا...♥️✨
فقطوفقط،منمۍتوانم
آرامشرا در دلهایتان بریزم
آنوقتشماکجاهاڪهدنبال
#آرامش نمۍگردید...!!
#اللهم_ارزقناشَهادة_فےسَبیلِڪــــ
@moarefi_shohada
مهدی✨
از دوران کودکی شورِ دینی خاصی داشت و علاقه اش به یادگیری #قرآن و #احکام در میان خانواده وخویشاوندان مشهود بود.🌹
#جسارت و بی باکی مهدی او را در میان همسن و سالهایش متمایز می کرد به همین خاطر کودکی و نوجوانی اش با حوادث بسیار ی همراه بود.🍃
روزهای انقلاب، با روزهای نوجوانی او همزمان شد و آنچه را که مهدی آموخته بود در این روزهای پرتلاطم به کار گرفت.🍂
وقتی درخت انقلاب به پیروزی نشست مهدی هنوز از مرز ۲۰سالگی عبور نکرده بود.
اما #تدبیرهای اوبه عنوان یکی از مسئولین سپاه کرمان بسیاری از توطئه های منافقین و اشرار منطقه کویری را خنثی کرد.🌺
در بیست و یک سالگی از مسئولین سپاه کردستان ( مهاباد ) بود. درایت او در فرماندهی باعث شد تا در شهرهایی که پای مهدی به آنجا می رسید #صلح و #آرامش برقرار شود.🌈
4⃣
همسر شهید✨
احسان، به #زیارتعاشورا علاقه عجیبی داشت. همیشه در جیبش بود و می خواند. 🌹
دو رکعت نماز به #استغاثهبهحضرتفاطمه(س) را هم به خودش واجب کرده بود. 🌷
که هر روز بعداز نماز مغرب می خواند. هم رزم سوریه اش، آقای احدی، گفت: احسان صبح همان روز شهادتش که می خواست برود منطقه برای شناسایی، چفیه اش را روی زمین پهن کرد و برعکس همیشه همان صبح نماز استغاثه اش را به جا آورد. انگار خودش از شهادتش آگاه بود و می خواسته نمازش را ادا کرده باشد.🌺
یک تسبیح #تربت هم داشت که همیشه در دستش بود و ذکر می گفت. همیشه به من می گفت: «با تسبیح تربت ذکر بگو، چون یه وقتی اگر فرصت نکنی یا مثلا نرسی ذکر بگی، این تو دستت هم که باشه، ملائکه به جای شما ذکر می گن.»🌈
#محبت در زندگی ما دو طرفه بود و همین زندگی مان را شیرین کرده بود.🌸
من در کنارش #آرامش واقعی را تجربه کردم و او هم همیشه به من می گفت: « آرامش زندگی ام.» واقعا چه چیزی بالاتر از اینکه در کنار همسرت احساس آرامش داشته باشی و او هم تو را آرامش زندگی اش بداند. ❤️
9⃣
#حرف_قشنگ🌱🌼
『💙͜͡🌿』
[هُوَالَّذِیأَنزَلَ
السَّکِینَةَفِۍقُلُوبِالْمُؤْمِنِینَ...]
.
و مَنخدا...♥️✨
فقطوفقط،منمۍتوانم
آرامشرا در دلهایتان بریزم
آنوقتشماکجاهاڪهدنبال
#آرامش نمۍگردید...!!
🍁🌻
@moarefi_shohada
✨•یهقاب#آرامش...[🌱🧶🌱]✨
🌱سه چیز از همدیگر جدا نیستند:
❶کسےکه زیاد دعا کند
از اجابت محروم نمےشود.
❷کسےکه زیاد استغفار کند
از مغفرت و بخشش محروم نمےشود.
❸کسےکه زیاد شکر کند
از زیاد شدن نعمت هامحروم نمےشود.
٭٭✨٭٭٭٭•••✨٭٭
#شبتون_حسینے
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت چهاردهم
اما خبری از سهیل نبود..داشت دیر میشد و باید کم کم برمیگشتیم خونه.
برگشتم ببینم چکار میکنه؛هنوز روی همون نیمکت نشسته بود و نگاهش به بچه ها بود و فکرمیکرد.
محمد اومد سمت ما و گفت:
_بیاید چایی ای،میوه ای،چیزی بفرمایید.کم کم دیگه باید بریم.
سهیل بلند شد و رفت پیش محمد.
ضحی هم از بازی خسته شده بود و بدو رفت پیش باباش.منم دنبالشون رفتم.
محمد و مریم و ضحی یه طرف نشستن و باهم مشغول صحبت شدن.انگار که اصلا من و سهیل نبودیم.سهیل هم یه طرف نشسته بود.من موندم چکار کنم.
اینجوری که اینا نشستن من مجبور بودم نزدیکتر به سهیل بشینم.
داشتم فکر میکردم که محمد جوری که سهیل نفهمه با اشاره ابرو گفت اونجا بشین.با نگاه بهش گفتم
_نفهمیدم،یعنی نزدیک سهیل بشینم؟؟!!!
نگاهی به سهیل انداخت و با اشاره گفت:_آره.
به سهیل نگاه کردم،سرش پایین بود و با میوه ش بازی میکرد.با بیشتر ازیک متر #فاصله از سهیل نشستم.
وقتی متوجه نشستن من شد خودشو جمع کرد.
تعجب کردم.آخه شب خاستگاری همه ش سعی میکرد نزدیک من بشینه.خودشم از حرکتش تعجب کرده بود،آخه به تته پته افتاده بود.
محمد یه بشقاب میوه داد دستم و دوباره مشغول صحبت با مریم شد.
سهیل همونجوری که سرش پایین بود آروم گفت:
_شما این آرامش رو چطوری به دست آوردین؟
-این آرامش رو #خدا به من هدیه داده.خدا برای هرکاری که آدم بخواد انجام بده #روش_هایی گفته که اگه اونا رو انجام بدیم تأثیر زیادی توی زندگیمون داره،هم تو این دنیا تأثیر داره،هم اگه به #نیت اینکه چون خدا گفته انجام بدیم توی اون دنیا اثر داره.یکی از آثارش داشتن #آرامش توی زندگیه.وقتی توی زندگیت #هرکاری خدا بگه انجام میدی یعنی برات مهمه که خدا ویژه نگاهت کنه.وقتی خدا ویژه نگاهت میکنه دلت آروم میشه.
-آرامشی که با کوچکترین موجی ازبین میره؟
-آرامشی که با بزرگترین تلخی ها و سختی ها ازبین نمیره.
-یعنی سنگدل شدن؟
-نه.اصلا.اتفاقا همچین آدم هایی خیلی #مهربون هستن،اونقدر که حتی راضی نمیشن دانه ای از مورچه ای بگیرن یا خار تو دست کسی بره.
-متوجه نمیشم.
-مثلا امام حسین(ع)خیلی مهربونن. میدونید که با #دخترکوچولوش چطور رفتار میکرد،تحمل گریه های علی اصغرش سخت بود براش.شب عاشورا بوته های خارو از اطراف خیمه ها جمع میکرد که فرداش #خار تو پای بچه ها نره.اما همین امام حسین(ع) #بادشمن سرسختانه میجنگه.همین امام حسین(ع)هرچی به شهادت نزدیکتر میشه #آرامتر ونجواهاش #عاشقانه_تر میشه.چون خدا داره میبینه.آدم وقتی باور داره خدا نگاهش میکنه میگه خدایا هرچی توبگی،هرچی تو بخوای،من و هرچی که دارم فدای یه نگاه تو.نوکرتم که یه نگاه به من میکنی،منت سرمن میذاری به من نگاه میکنی،چه برسه به نعمت هایی که به من میدی.
باتمام وجودم و با تمام عشقم به خدا این حرفها رو به سهیل میگفتم؛
مثل امروز تو دانشگاه.اگه یه کم دیگه از عشق به خدا میگفتم از خوشحالی گریه م میگرفت.دیگه ادامه ندادم.
سهیل گفت:
_از کجا میدونید خدا الان،تو این لحظه، برای حالی که توش هستید چی گفته؟مثلا الان شما برای نشستن مشکل داشتید.ازکجا فهمیدید خدا برای این زاویه نشستن شما چی گفته؟
توی دلم گفتم ناقلا حواسش بوده.
بهش گفتم:
_اولش باید #مطالعه کنید.ببینید خدا برای کارهای مختلف چی گفته.قبلا گفتم،مثلا برای غذاخوردن،خوابیدن و چیزهای دیگه.بعد که خوب مطالعه کنید #اخلاق_خدا میاد دستتون.هرجا توی موقعیتی قرار گرفتید که درموردش مطالعه نکرده بودید،به #قلبتون توجه کنید،ببینید دلتون چی میگه.
-مثلا من دلم میگه به ازدواج با شما اصرار کنم.به حرف دلم گوش بدم؟
ادامه دارد..
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
من محمد ابراهیم همت 🥀هستم ازشهرضا
#سال1334 به دنیاآمدم
چندروز به تولدم مونده بودکه ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭمﻋﺎﺯﻡ ﻛﺮﺑﻼی ﻣﻌﻠّﯽ ﻭ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﻗﺒﺮﺳﺎﻻﺭﺷﻬﯿﺪﺍﻥ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﺷﻬﺪﺍﯼ 🥀ﺁﻥ ﺩﯾﺎﺭ ﺷﺪﻧﺪ.
#یک خانمی باردار بود!
و اصرار بر سفر #کربلا...
همسرش بهش گفت بیا و نریم کربلا؛
#ممکنه بچه از دست بره...
#کربلا رفتند🥀...
حال خانم بد شد!
و دکتر گفت بچه مرده...
این #خانم با #آرامش تمام گفت درست میشه!!!
فقط کارش اینه که برم کنار #ضریح #امام_حسین...🥀
بعد خودشان هوای ما را دارند!
در کنار ضریح امام حسین 🥀بعد از #اشک ، بیحال شد و خوابید!
خواب دید که بانویی یه بچه را توی بغلش گذاشته!!
از خواب بلند شد...
#و بعد ملاقات #دکتر؛
دکتر گفت این بچه همان بچهای که مرده بود نیست!!
معجزه شده...
می دونید این خانم کیه؟
مادر #حاج_ابراهیم_همت🥀 !!
که وقتی سر بچهاش جدا شد در #طلاییه...
و خواستن پیکر را داخل #قبر بگذارن؛
به #حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها🥀 گفت:
خانم #امانتی تان را بهتان برگرداندم...😭
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت صد و چهل و سوم
بچه ها خواب بودن.نگاهشون میکردم. وحید اومد پیشم.
آروم گفتم:
_وحید،از اینکه پدر هستی چه حسی داری؟
-قابل توصیف نیست.
-بزرگترین چیزی که من بهش افتخار میکنم،#بعدازهمسری_شما،مادر بودنه. حس خیلی قشنگیه که واقعا قابل توصیف نیست.
به وحید نگاه کردم.گفتم:
_من هنوز هدیه مو بهت ندادم ها.
وحید لبخند زد.رفتیم تو هال.گفتم:
_خیلی فکر کردم که چه هدیه ای بهت بدم بهتره..ولی هیچ چیز مناسبی به ذهنم نرسید..تا دو روز پیش که متوجه موضوعی شدم..هدیه من به شما فقط یه خبره..یه خبر خیلی خیلی خیلی خوب...
یه پاکت بهش دادم.وحید لبخند زد و گفت:
_تو هم هدیه ت تو پاکته؟
منم لبخند زدم.اینبار من با دقت و لبخند نگاهش میکردم.وحید وقتی پاکت رو باز کرد به کاغذ تو دستش خیره موند بعد مدتی به من نگاه کرد.بالبخند و تعجب گفت:
_جان وحید واقعیه؟
خنده م گرفت
-بله عزیزم
-بازهم دوقلو؟
-بله
خیلی خوشحال بود.نمیدونست چی بگه.گفت:
_خدایا خیلی نوکرتم.
یک هفته بعد تو هواپیما بودیم به مقصد نجف...
وحید گفت:
_کجایی؟
نگاهش کردم.
-تو ابر ها،دارم پرواز میکنم.
خندید.
تو حرم امام علی(ع) نشسته بودیم. پسرها خواب بودن و فاطمه سادات با کتابش مشغول بود.مثلا مثل ما داشت دعا میخوند.وحید گفت:
_زهرا
نگاهش کردم.
-جانم؟
جدی گفت:
_خیلی خانومی.
بالبخند گفتم:
_ما بیشتر.
خندید.بالبخند گفت:
_من تا چند وقت پیش خیلی شرمنده بودم که تو بخاطر من این همه سختی تو زندگیمون تحمل کردی.ولی چند وقته فهمیدم اونی که باید شرمنده باشه من نیستم،تو هستی.
-یعنی چی؟!
-فکر میکنم اون همه سختی ای که من کشیدم برای این بوده که چون تو خیلی بزرگی، امتحاناتت سخت تره.درواقع من هیزم تری بودم که با خشک ها باهم سوختیم.
خنده م گرفت.گفتم:
_من از همون فردای عقدمون عاشق این ضرب المثل استفاده کردن های شما شدم.
وحید هم خندید.جدی گفتم:
_اینم هست ولی همه ی قضیه این نیست.
-یعنی چی؟!
-ما نمیتونیم بگیم #حکمت کارهای خدا چیه،چون ما عالم به غیب نیستیم.اما چیزی که به ذهن من میرسه اینه؛
یکی بود،یکی نبود،غیر از خدا هیچکس نبود..
تو میلیاردها آدمی که رو زمین وجود داره،یه وحید موحد بود و یه زهرا روشن.این دو تا باید تو یه مرحله ای به هم میرسیدن.برای اینکه این دو تا وقتی به هم رسیدن،بهتر بتونن بندگی کنن،باید به یه حدی از #پختگی میرسیدن.وحید موحد #باصبر باید پخته میشد،تو آرام پز.زهرا روشن تو کوره...همه ی اتفاقات زندگی ما رو #حساب_کتاب بود.حتی روزها و ثانیه هاش.شاید اون موقع به نظر من و شما وقت خوبی نبود ولی #خدا همه چیزش رو حسابه.
اینکه وحید موحد کی اتفاقی زهرا روشن رو ببینه،
اینکه کدوم وجه زهرا روشن رو ببینه که بیشتر عاشقش بشه،
اینکه زهرا روشن کی با امین رضاپور ازدواج کنه،
اینکه امین رضاپور کی شهید بشه،
اینکه پیکرش کی برگرده،
اینکه وقتی شهید میشه با کی باشه،
همش رو #حساب_کتاب بود.اگه اون وقتی که اومدی خاستگاری من،من قبول میکردم،الان این #جایگاهی که برات دارم رو نداشتم.اون یکسال زمان لازم بود تا شما منو بیشتر بشناسی.من و شما هر دو مون به این زمان ها نیاز داشتیم. نه شما بخاطر من منتظر موندی،نه من بخاطر شما..
خدا سختی هایی پیش پای ما گذاشت تا کمکمون کنه #بنده_های_خوبی باشیم. میبینی؟ما به خدا خیلی #بدهکاریم.همه ی زندگی ما #لطف خداست،حتی #سختی ها مون هم لطفش بوده و هست..من و شما باهم #بزرگ میشیم. سختی ها مون برای هر دو مون به یه اندازه امتحانه.
-زهرا،زندگیمون بازهم #سخت_تر میشه...کار من تغییر کرده. #مسئولیتم بیشتر شده.ازت میخوام کمکم کنی.هم برام خیلی دعا کن،هم به #مشورت هایی که برای کارم میدی نیاز دارم،هم به #آرامش دادن هات،هم اینکه مثل سابق #پشت_سنگر نیروها مو تقویت کنی.
بالبخند گفتم:
_اون وقت خودت چکار میکنی؟همه کارهاتو که داری میگی من انجام بدم.
خندید و گفت:
_آره دیگه.کم کم فرماندهی کن.
-این کارو که الانم دارم میکنم..من الانم فرمانده خونه و شوهرم هستم..یه کار جدید بگو.
باهم خندیدیم.وحیدعاشقانه نگاهم کرد و گفت:
_زهرا،خیلی دوست دارم..خیلی خیلی.
-ما بیشتر.
وحید مهرشو گذاشت جلوش و گفت:
_میخوام نماز بخونم،برای #تشکر از خدا،بخاطر داشتن تو.
بعد بلند شد و تکبیر گفت.منم دو قدم رفتم عقب تر و #نمازشکر خوندم بخاطر داشتن وحید.
بعد نماز گفتم
خدایا *هر چی تو بخوای*.تا هر جا بخوای هستم.خیلی کمکمون کن،مثل همیشه...
پایان
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
www.Aviny.comaviny-5.mp3
زمان:
حجم:
289.1K
#آرامش
#صوت_شهید_آوینی
✨بگذار اغیار هرگز در نیابند.... 🌱
زمان:
حجم:
2.97M
#آرامش
#صوت_شهید_آوینی
چه می جویی عشق همین جاست... 🌱