#یادش_بخیر #دستمال کوچیک جیبی داشت که تو همه مراسم عزاداری ائمه ،#گریه هاشو با اون پاک میکردو میگفت که این اشکها و این دستمال روز قیامت برام شهادت میدن#ارادت خاصی به اربابش امام حسین ع و حضرت عباس ع داشت
#تاکید بسیار زیادی بر خوندن #زیارت عاشورا با #ذکر صد لعن وسلام داشت.
#میگفت امکان نداره شما با اخلاص کامل زیارت عاشورا بخونی و ارباب نظر نکنه.
#لبیک_یا_حسین
🍃28🍃
😂 #لـبـخـنـدهـاےخـاڪـے😍
💣خمپاره
#راوی:یکی از دوستان شهید
❤️برای عملیات #کربلای_چهار به منطقه رفتیم . حدود 20 نفر از ارکان گردان بودیم . می خواستیم منطقه را از نزدیک ببینیم .
💚اما با اعلام پایان کار ، قرار شد برگردیم . در مسیر برگشت همه ما پشت یک تویوتا نشسته بودیم . #محمدتورجی هم فرستادیم جلو .😇
💙در راه گلوله های خمپاره مرتب اطراف ما به زمین می خورد . هر لحظه ممکن بود یکی از آنها روی ماشین اصابت کند . بعضی از بچه ها ترسیده بودند . فکری به ذهنم رسید .
💖من یک #دبّه پلاستیکی برداشتم . شروع کردم به زدن و خواندن !! محمد سرش را بیرون آورد و با عصبانیت گفت : چیکار می کنید ! این به جای #ذکر گفتنه ⁉️ چند نفری از بچه ها هم دست می زدند . می خواستم کمی روحیه بچه ها رو عوض کنم .😍
💜یکدفعه گلوله خمپاره پشت ماشین فرود آمد . لاستیک عقب پنچر شد . دو نفر از بچه ها به شدت #مجروح شدند .
💚محمد سریع از ماشین پیاده شد . با عصبانیت به من نگاه کرد و گفت : این هم #نتیجه کارای تو !
💙گفتم ممد جون ناراحت نشو . من به خاطر شما این کار رو کردم !
💛با تعجب به من نگاه می کرد . بعد ادامه دادم : اگه #ذکر می گفتیم که بدتر بود ! خمپاره رو سر ماشین می خورد !😎
❤️من این کار رو کردم که #ملائک خدا ما رو انتخاب نکنند ! بگن اینها که مشغول این کارها هستند،#لیاقت شهادت ندارند .😄
💖با وجود عصبانیت کمی به حرف من فکر کرد . بعد هم اخمهایش باز شد و خندید .😅😂
➖🔝🍂اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🍂🔝➖
✨ @moarefi_shohada ✨
☘ گاهی عشق #معجزه میکند و بیسیمچی گردان، آشنای غریب #شهدا می شود.
🍀#امیر_امینی ، #رزمنده ی ساده ی گردان که حال و هوای هر #عملیات را با #بیسیم به جاماندگان خبر میداد.
☘ فرمانده قلبش شد و #بیسیمچی #اشک و مناجاتش برای خــ💚ــدا .
🍀 آنقدر دعا کرد تا عاشق ، مخلص و #شهید شد.
☘ عکاس #جنگ، با دوربینی که از زیر خاک پیدا کرد ، #شهادت بیسیمچی عاشق را ثبت کرد و این #عکس برگی شد از دفتر #عشق، که این روزها دل هر آدم #سردرگمی را می لرزاند😣
◾️سربندش...
◾️چشم هایش که از خستگی #دنیا آرام گرفته است...
◾️ و لب های خونینش، که گویی هنوز هم #ذکر میگویند... اینها هرکدام روضه ای است برای آنان که #گرفتار دنیا شدهاند💔
🍀 او با #مناجات و گریههایش خالص شد برای خدا و خدا عزت نصیبش کرد و #عزیز شد برای دنیا و آدمهایش.
☘ کاش میشد عکس او را بر سر در قلب هایمان بیاویزیم، تا در دنیای #غفلت و #گناه کمی بندگی کنیم...
و او با بیسیمش از عشق به محبوب بگوید...😢❤️
به مناسبت سالروز شهادت #شهید_امیر_حاج_امینی🌹
✨ @moarefi_shohada ✨
#و_اما_شهادت✨
دشمن چند بار طرح قتل ایشان را می ریزد و اقدام به #ترور می کند،
اما ناکام می ماند.
لحظاتی پیش از #عروج،
فرزندشان سید محمد هاشم، نزد ایشان می رود.
او می گوید:
🥀 «حال آقا دگرگون بود و حواس شان سرجا نبود.
گفتم: به خبرنگاری وقت داده ام تا خدمت تان برسد، روزش را مشخص کنید.
ایشان با دست اشاره کردند: نه!
دوباره گفتم: من قول داده ام.
ایشان گفتند: نه!
ایشان بر خلاف هر روز که بعد از نماز، #قرآن می خواندند و #ذکر می گفتند، آن روز پیوسته سر به سوی #آسمان بلند کرده و می گفتند:
🌼«لا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ اِلاَّ بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظیمِ؛ اِنَّا للَّهِ وَ اِنَّا اِلَیْهِ راجِعُونَ»🌼
در آستانه در ایستادند و شال کمرشان را محکم بستند و دوباره همان کلمات را گفتند.
و دوباره به آسمان نگاه کردند.
شهید جباری گفتند:
«آقا ماشین حاضر است.»
ولی ایشان پیاده راه افتاد و وقتی به پیچ کوچه رسیده بود،
زنی به ایشان نزدیک می شود و یکباره صدایی مهیب برمی خیزد و آتش، کوچه را برمی دارد.
دیوار حیاط خراب شد و من زیر آوار ماندم، وقتی چشم هایم را باز کردم، سر آن #منافق ملعون که قطع شده بود، جلوی پایم یافتم و دیدم پدرم، فرزندم، شهید عبداللهی و دیگر شهدا در خون غلطیده اند.»
و بار دیگر #محراب،
نوای ناله خیز سر می دهد و در سوگ سیدی نورانی مویه می کند؛
سیدی از #تبار اسماعیل (ع) که
محراب #قربان گاه او شد؛
سیدی اهل قلم که برگ های سبز از بوستان اندیشه اش به یادگار مانده؛ سیدی اهل #اخلاق و #عرفان که آموزگاری کامل در پارسایی بود و سومین مسافر #محراب.
مردی از قبیله نور که نگاهی فراتر از آفتاب داشت و در نگاهش، پنجره دلها را روشن می کرد.
یادش جاودان و نامش چو #آفتاب بلند باد
7⃣
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت نوزدهم
_... من اگه بخوام ازدواج کنم خواستگار مثل داداش تو دارم که آرزوشه با من ازدواج کنه.میدونی برای بازار گرمی هم نمیگم.
حانیه از حرفی که گفته بود شرمنده شد،سرشو انداخت پایین و عذرخواهی کرد.
کلاسها شروع شده بود....
من همچنان کلاس استادشمس نمیرفتم. بسیج میرفتم مثل سابق.
حتی با حانیه هم مثل سابق بودم.
روزها میگذشت و من مشغول #مطالعه و #ذکر و #نماز و #ورزش و #درسهام بودم.
اواخر اردیبهشت بود....
حوالی عصر بود که از دانشگاه اومدم بیرون.
خیابان خلوت بود.
هوا خوب بود و دوست داشتم پیاده روی کنم.
توی پیاده رو راه میرفتم و زیرلب صلوات میفرستادم.
تاکسی برام نگه داشت.راننده گفت:
_خانم تاکسی میخواین؟
اولش تعجب کردم آخه من تو پیاده رو بودم،همین یعنی اینکه تاکسی نمیخوام ولی بعدش گفتم شاید چون خلوته خواسته مسافر سوار کنه.
نگاهی به مسافراش کردم.
یه آقایی جلو بود و یه خانم عقب. هرسه تاشون به من نگاه میکردن.به نظرم غیرعادی اومد.
گفتم:تاکسی نمیخوام،ممنون.
به راهم ادامه دادم...
اما تاکسی نرفت.آرام آرام داشت میومد. ترسیدم.دلم شور افتاد.کنار خیابان، جایی که ماشین پارک نبود اومد کنار.
یه دفعه مرد کنار راننده و خانمه پیاده شدن و اومدن سمت من...
مطمئن شدم خبریه.بهشون گفتم:
_برید عقب.جلو نیاید.
ولی گوششون بدهکار نبود...
مرد دست دراز کرد تا چادرمو از سرم برداره،عقب کشیدم،..
بسم الله گفتم و با یه چرخش با پام محکم زدم تو شکمش...
دولا شد روی زمین.با غیض به خانومه نگاه کردم.ترسید و فرار کرد.
راننده سریع پیاده شد و با چاقو اومد طرفم.گفت:
_یا سوار میشی یاهمین جا تیکه تیکه ت میکنم.
خیلی ترسیده بودم ولی سعی کردم به ظاهر آروم باشم.اون یکی هم معلوم بود درد داره ولی داشت بلند میشد.. همونجوری که بلند میشد به اونی که چاقو داشت گفت:
_مواظب باش،ظاهرا رزمی کاره.
گفتم:
_آره.کمربند مشکی کاراته دارم.بهتره جونتون رو بردارید و بزنید به چاک.
اونی که چاقو داشت باپوزخند گفت:
_وای نگو تو رو خدا،ترسیدم.
با یه ضربه پا زدم تو قفسه سینه ش،چند قدم رفت عقب.
فهمید راست میگم....
هم ترسید هم دردش گرفته بود.لژ کفشم خیلی محکم بود،ضربه هام هم خیلی محکم بود ولی چاقو از دستش نیفتاد.
اون یکی هم ایستاد و معلوم بود بهتره.با یه ضربه ناگهانی چاقو شو زد تو شکمم، دقیقا سمت چپم.
چون چادر سرم بود،نتونست دقت کنه و خیلی عمیق نزد.
البته خیلی عمیق نزد وگرنه عمیق بود.توان ایستادن نداشتم،روی زانوهام افتادم...
داشتن میومدن نزدیک.چشمم به پاهاشون بود...
ادامه دارد...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨
#بیاد_شهدا ؛🌷
🍃حاج قاسم همیشه یهو میومد میگفت: چرا شماها بیکارید؟!
🍃میگفتیم:حاجے اسلحه دستمونه؟!
یا ماموریت هستیم و مشغولیم؟
میگفت نه، بیکار نباش!
زبونت به #ذکر خدا بچرخه پسر..
همینطور ڪه نشستے؛
هرکاری که میکنے ذکر هم بگو..
خاطرهٔ #محمد_علی_معظمی
شهید مدافع حرم
••࿐