eitaa logo
شهدای مدافع حرم
918 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1هزار ویدیو
30 فایل
🌷بسم الرب الشهدا والصدیقین🌷 🌹هر روز معرفی یک شهید🌹 کپی با ذکرصلوات ازاد میباشد ایدی خادم الشهدا @Yegansaberenn
مشاهده در ایتا
دانلود
شهدای مدافع حرم
☔️ #من_با_تو ✨ #قسمت_بیست_وچهارم ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 شهریار برف شادی رو گرفت سمت صورتم😃 و گفت
☔️ ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 آروم به سمت عاطفه و مریم رفتم، سرکوچه ایستاده بودن، هفته ی قبل رفتیم خواستگاری عاطفه،☺️فردا عقد شهریار و عاطفه بود،💞💍عاطفه از من و مریم خواسته بود برای خرید لباس محضر کمکش کنیم! عاطفه با دیدنم تعجب کرد،😳با هردوشون دست دادم و سلام کردم! به سمت بازار راه افتادیم، عاطفه با تردید پرسید: ــ هانی برای همیشه چادری شدی؟!😟 نگاهش کردم و گفتم : ــ آره!😌 دیگه چیزی نگفت،مشغول تماشا کردن مغازه ها شدیم،مریم با ذوق گفت : ــ عاطفه اون لباسو ببین!😍 عاطفه نگاهی به لباس انداخت و گفت: ــ لباس جشن رو باید آقامون بپسنده، یه چادر و شال برای محضر پسند کنید همین! مریم با شیطنت گفت : ــ بله! بله!😉 با خنده سرفه مصنوعی کردم و گفتم : ــ اینجا مجردم هستااا😄 عاطفه دست مریم رو گرفت و گفت : ــ دخملمون چطوله؟😍 مریم لبخندی زد و گفت : ــ خوبه!☺️ با تعجب گفتم : ــ مگه جنستیش معلوم شده؟!😳 مریم با شرم گفت : ــ چهارماهمه! استرس داشتم،با امین تصمیم گرفتیم بعد از گذشتن سه ماه اول خبر بدیم!✨ آهانی گفتم و از فکرم رد شد که دوست داشتم بچه اول من و امین دختر باشه😒سریع از فکر اومدم بیرون،رو به مریم گفتم : ــ خدا حفظش کنه! باید برای همیشه فراموش می‌کردم،امین فقط دوست برادرم و همسایه بود!😐مشغول تماشا کردن ویترین مغازه‌ها شدم،عاطفه و مریم هم کنارم صحبت می‌کردن!✨سرم رو برگردوندم که سهیلی رو دیدم چند قدم دورتر از من کنار دختری چادری مشغول صحبت و تماشای 👀ویترین مغازه‌ای بودن! با دیدنش تعجب کردم😳سهیلی تهران چیکار می کرد؟! حسی بهم گفت حتما باید بهش سلام بدی، این مرد عجیب وادارت میکرد براش احترام و ارزش قائل باشی!👌 چند قدم بهشون نزدیک شدم و با صدایی رسا گفتم : ــ سلام! ✋ سهیلی سرش رو برگردوند، نگاهش سمت من بود ولی پشت سرم رو نگاه می‌کرد! ــ سلام خانم هدایتی!✨ با لبخند دستم رو گرفتم سمت دختری که کنارش بود و گفتم : ــ سلام! دختر با تعجب دستم رو گرفت😳و جوابم رو داد،به چهره‌ش میخورد تقریبا همسن خودم باشه... سریع گفتم : ــ من شاگرد آقای سهیلی هستم! صدای عاطفه رو شنیدم :🗣 ــ هانیه! برگشتم سمتش،با تعجب نگاهم کرد، شونه‌ش رو داد بالا و لب زد اینا کین؟! ــ الان میام...شما انتخاب کنید!😊 دوباره برگشتم سمت سهیلی و همسرش،با لبخند گفتم : ــ از دیدنتون خوشحال شدم!😊 دختر با کنجکاوی گفت : ــ چی میخواید بخرید؟! از این همه راحتیش جا خوردم،سهیلی با سرزنش گفت : ــ حنانه!😬 حنانه بدون توجه به سهیلی گفت : ــ ناراحت شدی فضولی کردم؟من موندم برای مادرم چی بخرم!😊 ــ نه‌نه! فضولی چیه؟! برای خرید عقد برادرم اومدیم!😊 حنانه با ذوق گفت : ــ آخی،مبارکه،من که دوتا داداش دارم یکی از یکی مجردتر!😄 از حرف هاش خنده‌م😀گرفت، سرم رو انداختم پایین و آروم خندیدم! سرم رو بلند کردم و گفتم : ــ خدا متاهلشون کنه!😄 حنانه با اخم مصنوعی گفت : ــ خدانکنه! همینطوریش آش دهن سوزی نیستن وای بحال اینکه زن بگیرن!😁سهیلی با تعجب نگاهش کرد و ابروهاش رو داد بالا : ــ حالا زن نداشته‌ی من چه هیزم تری به تو فروخته؟!😀 با تعجب😳نگاهشون کردم،خواهر و برادر بودن! حنانه با تاسف رو به من گفت : ــ میبینی تو رو خدا؟! حالا خوبه زن نداره و اینه!😆 از حالت هاش خنده‌م😄گرفت،چادرم رو با دست گرفتم و گفتم : ــ من دیگه برم خداحافظ! حنانه لبخند مهربونی زد و گفت :😊 ــ خوشحال شدم اسمت هانیه بود دیگه؟ سهیلی با لحن سرزنش آمیزی گفت : ــ حنانه این چه طرز صحبت کردنه؟! حنانه توجهی نکرد و گفت : ــ خداحافظ هانیه! با لبخند گفتم :😊 ــ خداحافظ. رو به سهیلی گفتم : ــ خدانگهدار استاد! ✋ خواستم برم که سهیلی گفت : ــ خانم هدایتی! برگشتم سمتش،قبل از اینکه چیزی بگم سریع گفت : ــ متوجه شدید که حنانه خواهرمه؟ سوتفاهم نشه!🙂 و سریع با حنانه به سمت مغازه دیگه‌ای رفتن،با تعجب زیر لب گفتم : ــ مگه من چی گفتم؟! ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : لیلی سلطانی