✨✨🌸🌸🌼🌸🌸✨✨
🌹وصیتنامه طلبه شهید شادگان اسماعیلی سراجی🌹
این که بسیجی میگوید بسیجی بودن چیزی نیست، جز عمل خالصانه، عبادتی عارفانه، قیامی مظلومانه، رزمیشجاعانه، وصلی عاشقانه، کوهی استوار و دریایی خروشان و جسمی روحانی و مزدی چون شهادت.
سخنی دارم با پدر و مادر عزیزم. من به این راه رفتهام چون عاشق بودم، از شهادتم زیاد ناراحت نباشید؛ زیرا این که در این شرایط باید از اسلام عزیز این گونه دفاع کرد و دوست دارم که پدرم همچون ابراهیم خلیلالله و مادرم همچون هاجر صبر پیشه کنند؛ چون خداوند با صابران است و کلید پیروزی، صبر است.
خواهران و برادران!، شما نیز مانند زینب -سلاماللهعلیها- و حسین -علیهالسلام- صبر داشته باشید؛ چون شهادتم بزرگتر از فاجعهای که در کربلا سر زینب -سلاماللهعلیها- آمده است، نمیباشد.
به شما سفارش میکنم که زبانگویای زینبگونه را پیشه خود سازید و از ارزش امام و شخصیت والای او برای مردم بازگو کنید.
فرزندان خود را طوری تربیت کنید که در خط اسلام و قرآن و ولایت فقیه باشند.
در خاتمه از این که وقت گرانمایه شما را گرفتهام از همگی پوزشمیطلبم.
والسلام مهدی اسماعیلی سراجی، تاریخ 1367/03/15
#پایان
@moarefi_shohada
🌸۲۲🌸
شهدای مدافع حرم
❤️🍃|روایتی عاشقانه اززندگی شهید مدافع حرم،حمیدسیاهکالی مرادی🌷🕊
🌸🍃|یادت باشد...
📝✨|خاطرات همسر
#شهیدحمیدسیاهکالی🕊
✍به قلم محمدرسول ملاحسنی
#پایان💟
💚✨ @moarefi_shohada
☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_هفتاد_ویکم
⭕️( #قسمتآخر )
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
امیرحسین وارد اتاق شد...
تےشرتش رو درآورد و بہ سمت ڪمد رفت... همونطور ڪہ در ڪمد رو باز میڪرد گفت :😍☺️
ــ هانے تو برو آمادہ شو حواسم بہ بچہها هست...
نگاهم رو دوختم بهش، پیرهن مشڪیش رو برداشت و پوشید...مشغول بستن دڪمہهاش شد.
ــ صبرمیڪنم تا آمادہ شے...😌
ڪت و شلوار مشڪے پوشید، جلوی آینہ ایستاد و شروع ڪرد بہ عطر زدن... از توی آینہ با لبخند زل زد بهم... جوابش رو با لبخند دادم...گفتم :😇
ــ حس عجیبے دارم امیرحسین...
مشغول مرتب ڪردن موهاش شد :😌
ــ بایدم داشتے باشے خانمم نظر ڪردہ مادرہ!
از روی تخت بلند شدم...😊
ــ حواست بہ بچہها هست آمادہ شم؟
سرش رو بہ نشونہی مثبت تڪون داد و بہ سمت تخت رفت.
با خیال راحت لباسهای یڪ دست مشڪیم رو پوشیدم... روسریم رو مدل لبنانے سر ڪردم، چادر مشڪــ👑ــے سادہ م رو برداشتم... همون چادری ڪہ وقتے امیرحسین پاش شڪست بہ پاش بستم☺️🙈روز اولے ڪہ اومدم خونہشون بهم داد... روش نشدہ بود بهم برگردونہ از طرفے هم بہ قول خودش منتظر بود همسفرش بشم!😌چادرم رو سر ڪردم،رو بہ امیرحسین و بچہها گفتم :
ــ من آمادہ ام بریم!😍
امیرحسین فاطمہ و مائدہ👶رو بغل ڪرد و گفت :
ــ بیا یہ سلفے بعد...📷😉
ڪنارش روی تخت نشستم...
سپیدہ👶 رو بغل ڪردم...📸موبایلش رو گرفت بالا، همونطور ڪہ میخواست علامت دایرہ رو لمس ڪنہ گفت :
ــ من و خانم بچہها یهویے...!😍
بچہها شروع ڪردن بہ دست زدن.
از روی تخت بلند شدم،سپیدہ👶 رو محڪم بغل گرفتم... رو بہ امیرحسین گفتم :
ــ سوییچ ماشینو بدہ من برم سپیدہ رو بذارم.
دستش رو داخل جیبش ڪرد و سوییچ رو بہ سمتم گرفت...از خونہ خارج شدم، حیاط رو رد ڪردم،در ڪوچہ رو باز ڪردم و با گذاشتن پام توی ڪوچہ زیر لب گفتم :
ــ یا فاطمہ...!😊🌸🍃
بہ سمت ماشین امیرحسین رفتم، سپیدہ رو گذاشتم عقب،روی صندلےمخصوصش، امیرحسین هم فاطمہ👶و مائدہ رو آورد.
باهم سوار ماشین شدیم،ماشین رو روشن ڪرد و گفت :
ــ بسماللهالرحمنالرحیم...✨
همونطور ڪہ نگاهش بہ جلو بود گفت:
ــ پیش بہ سوی نذر خانمم!
💕😍💕
شیشہی ماشین رو پایین دادم
با لبخند بہ دانشگاہ نگاہڪردم و گفتم:
ــ یادش بہ خیر...!😇
از ڪنار دانشگاہ گذشتیم،امیرحسین سرعتش رو ڪم ڪرد،وارد ڪوچہی حسینیـ💚ـــه شدیم...امیرحسین ماشین🚙 رو پارڪ ڪرد، هم زمان باهم پیادہ شدیم...در عقب رو باز ڪرد، فاطمہ رو بغل ڪرد و گرفت بہ سمت من... مائدہ و 👶👶سپیدہ رو بغل ڪرد، باهم بہ سمت حسینیہ راہ افتادیم.
چند تا از شاگردهای امیرحسین ڪنار حسینیہ ایستادہ بودن سر بہ زیر سلام ڪردن... آروم جوابشون رو دادیم، امیرحسین گفت :😊
ــ هانیہ،خانم محمدی رو صدا ڪن ڪمڪڪنہ بچہها رو ببری خیالم راحت شہ برم! وارد حسینیہ شدم✨🍃
شلوغ بود. نگاهم رو دور حسینیہی سیاہپوش چرخوندم...خانممحمدی داشت با چند تا خانم صحبت میڪرد. دستم رو بالا بردم و تڪون دادم. نگاهش افتاد بہ من، سریع اومد ڪنارم بعد از سلام و احوالپرسے گفت :😟
ــ ڪجایید شما؟!
صورتم رو مظلوم ڪردم و گفتم:
ــ ببخشید زهرا جون یڪم دیر شد😢
باهاش بہ قدری صمیمے شدہ بودم ڪہ با اسم ڪوچیڪ صداش ڪنم.☺️
ــ خب حالا! دو تا فسقلے دیگہڪوشن؟!
بہ بیرون اشارہ ڪردم و گفتم :
ــ بغل باباشون😊
دستش رو روی ڪمرم گذاشت و گفت:
ــ بریم بیارمشون...
باهم بہ سمت امیرحسین رفتیم.✨ امیرحسین با دیدن خانم محمدی نگاهش رو دوخت بہ زمین. خانممحمدی مائدہ رو از بغل امیرحسین گرفت،چادرم رو مرتب ڪردم و گفتم :👶😊
ــ امیرحسین سپیدہ رو بدہ!
نگاهم ڪرد و گفت :😍
ــ سختت میشہ!
همونطور ڪہ دستم رو بہ سمتش دراز ڪردہ بودم گفتم :😌
ــ دو قدم راهہ...بدہ!
مُرَدَد سپیدہ رو بہ سمتم گرفت،
سپیدہ رو ازش گرفتم. سنگینے بچہها اذیتم میڪرد،لبم رو بہ دندون گرفتم.
رو بہ امیرحسین گفتم :😍
ــ برو همسری. موفق باشے!
فاطمہ و سپیدہرو تڪوندادم و گفتم:😉
ــ خداحافظ بابایے...!
نگاهش رو بین بچہها چرخوند و روی صورت من قفل ڪرد!😍
ــ خداحافظ عزیزای دلم...
با خانم محمدی دوبارہ وارد حسینیہ شدیم. صدای همهمہ و بوی گلاب🌸باهم مخلوط شدہ بود...آخر مجلس ڪنار دیوار نشستم، بچہها رو روی پام نشوندم،با تعجب بہ بقیہ نگاہ میڪردن.
آروم موهاشون رو نوازش میڪردم،
چند دقیقہ بعد صدای امیرحسین از توی بلندگوها پیچید : 🗣
اعوذبااللهمنالشیطانالرجیم،بسماللهالرحمنالرحیم
با صدای امیرحسین،صدای همهمہ قطع شد. بچہها با تعجب اطراف رو نگاہ میڪردن😳☺️دنبال صدای پدرشون بودن...سرم رو تڪیہ دادم بہ پرچـ🏴ــم یا فاطمہ...قطرہی😢 اشڪے از گوشہی چشمم چڪید...! مثل دفعہی اول، بدون شروع روضہ! صدای امیرحسین مےاومد... بوسہی ڪوتاهے روی "یا فاطمه" نشوندم و گفتم :
ــ مادر...! با دخترام اومدم!😊💚
#پایان
✨ قسمت #چهلم
📗 #چند_دقیقه_دلترا_آرامکن
حرفهاش بهم آرامش میداد...
نمیدونستم چیبگم فقط گوشمیکردم😊
ــ خوب ریحانه خانم...
شما سوالی ندارید که بپرسین؟!😊
ــ نه آقاسید☺️
ــ اما من یه حرفهایی دارم😔
ــ بفرمایید 😯
ــ میخواستم بگم یه آدم نظراتش شاید با گذشت زمان تغییر کنه😔شاید تفکرش به یه چیز عوض بشه😔شاید یه کسی یا چیزی رو که قبلا دوست داشت دیگه دوست نداشته باشه😔به نظرم باید به همچین آدمی حق داد😔
ــ این حرفها یعنیچی آقاسید؟! 😢
ــ یعنی که😕....چطور بگم آخه 😔
ــ چیو چطور بگید 😢
ــ میدونید شما حق دارید با خونواده و کنار خونوادتون زندگی کنین.
راستیتش من هم نظرم نسبت به شما😕
اینجا که رسید
اشکام بیاختیار جاری شد 😢
ــ راستیتش من هم نظرم نسبت به شما همون نظر سابقه و دوستتون دارم 😄
آخییشششش از اشکاتون معلوم شد شما هم دوستم دارید☺️😂
ــ خیلی بد هستین!😑
ــ خواهش میکنم. خوبی از خودتونه😊
ــ بهقول خودتون لاالهالاالله 😐
ــ خوب بهتره خانواده ها رو بیشتر منتظر نزاریم... شما هم اشکاتونو پاک کنین فک میکنن اینجا پیاز پوست کندیما...ب ریم بیرون؟!☺️
ــ بله بفرمایین😐😊
ــ فقط زهرا رو صدا کنین بیاد کمکم کنه که بیام...😊
ــ اگه اجازهبدین خودم کمکتونمیکنم😌
و آروم ویلچر آقاسید رو هل دادم و به سمت خانواده ها رفتیم...✨مادر آقاسید با دیدن این صحنه بیاختیار شروع به دست زدن کرد😍و مامان منم یه لبخندی روی لبش نشست☺
اونشب قرار عقد رو گذاشتیم☺️
و یه روز بیسر و صدا و هیچ جشن گرفتنی رفتیم محضر و مراسم عقد رو برگزار کردیم💍پدر آقاسید یه خونه کوچیک برامون خرید و با پول عروسی هم چون من گواهینامه داشتم یه ماشین معمولی🚙خریدیم.
.
.
💞یک ماه پس از عقد...💞
ــ ریحانه جان😍
ــ جانم آقایی 😘
ــ خانمی دلم خیلی برا🕊امام رضا🕊 تنگ شده.😔همسفرمون میشی یه سفر بریم؟!😒
ــ شما هرجا بخوای بری ما در رکابتیم فرمانده😉
ــ آخه چه قدر یه نفر میتونه خانم باشه 😊حالا با هواپیما بریم یا قطار؟!
ــ هیچکدوم😉😌
ــ یعنی چی؟!با اتوبوس بریم؟!😯
ــ نوچچچ😌....من خودم
میخوام راننده آقای فرمانده بشم
ــ ریحانه نه ها😯
راه طولانیه خسته میشی...
ــ هرجا خسته شدیم
میزنیم بغل استراحت میکنیم😏
ــ لاالهالاالله...😑
میدونم الان هرچی بگم شما یه جواب میخوای بیاری😄بریم به امیدخدا... داعش نتونست مارو بکشه ببینم شما چیکار میکنی؟! 😂
آماده سفر شدیم و
به سمت مشهد حرکت کردیم...
تمام جاده✨برام انگار ورق خوردن یه خاطره شیرین بود😊تو ماشین نشسته بودیم و من پشت فرمون و داشتیم اولین سفر دونفره با ماشین خودمونو تجربه می کردیم☺️
ــ ریحانه جان! چرا از این جاده میری😯جاده اصلی خلوته که😐
ــ کار دارم😉
ــ لاالهالاالله...آخه اینجا چیکار داری؟!🙁
ــ صبر داشته باش دیگه😌راستی آقایی؟!
ــ جانم ریحانه بانو؟؟😍
ــ اون مسجده کجا بود دقیقا ؟!
ــ کدوم مسجد؟!😯
ــ همون مسجده که اونروز وایساده بودیم برای نماز درش بسته بودا...😊
ــ آها...آها...یکم جلوتره
حالا اونجا چیکار داری ...؟؟😉
ــ آخه اونجا اولین
جایی بود پیبردم شما چهقدر خوبی☺️
ــ امان از دست شما بانو😃
ــ ریحانه جان؟😍
ــ جان ریحانه 😊
ــ اونموقع ها یه
آهنگی داشتی😆نداری الان؟😂
ــ اِاااا سید😑
ــ خوب چیه مگه...
چی میگفت آهنگه ؟!؟ آها آها خوشگلا باید برقصن😂💃
ــ سید؟!😑
ــ باشه باشه...ما تسلیم...😄✋
ــ ریحانه؟! 😘
ــ جاندل؟! 😍
ــ ممنون که هستی😊
جلوی مسجد ترمز کردم 👌
و پیاده شدم و به سیدم کمک کردم رو ویلچرش بشینه...و رفتیم سمتمسجد🕌
ــ اِااا ریحانه انگار بازم درش قفله😯
ــ چه بهتر مثل اون موقع بیرون نماز میخونیم...😊😌
ــ آخه الان وقت اذان نیست که😐
ــ دو رکعت نماز شکر میخوام بخونم...😌
ــ ریحانه همه چی مثل اون موقع به جز من و تو...😊اون موقع من دو تا پا داشتم که الان ندارم...😊ولی الان شما دوتا بال داری داری که اونموقع نداری.😌ریحانهجان الان میفهمم که تو فرشتهای😊
✨ #پایـــان ✨
نویسنده : سیدمهدیبنیهاشمی
قسمت آخر داستان دنباله دار بدون تو هرگز: مبارکه ان شاء الله
تلفن رو قطع کردم … و از شدت شادی رفتم سجده … خیلی خوشحال بودم که در محبتم اشتباه نکردم و خدا، انتخابم رو تایید می کنه …
اما در اوج شادی … یهو دلم گرفت …
گوشی توی دستم بود و می خواستم زنگ بزنم ایران … ولی بغض، راه گلوم رو سد کرد … و اشک بی اختیار از چشم هام پایین اومد …
وقتی مریم عروس شد … و با چشم های پر اشک گفت … با اجازه پدرم … بله …
هیچ صدای جواب و اجازه ای از طرف پدر نیومد … هر دومون گریه کردیم … از داغ سکوت پدر …
از اون به بعد … هر وقت شهید گمنام می آوردن و ما می رفتیم بالای سر تابوت ها … روی تک تک شون دست می کشیدم و می گفتم …
– بابا کی برمی گردی؟ … توی عروسی، این پدره که دست دخترش رو توی دست داماد می گذاره … تو که نیستی تا دستم رو بگیری … تو که نیستی تا من جواب تایید رو از زیونت بشنوم … حداقل قبل عروسیم برگرد … حتی یه تیکه استخون یا یه تیکه پلاک … هیچی نمی خوام … فقط برگرد…
گوشی توی دستم … ساعت ها، فقط گریه می کردم …
بالاخره زنگ زدم … بعد از سلام و احوال پرسی … ماجرای خواستگاری یان دایسون رو مطرح کردم … اما سکوت عمیقی، پشت تلفن رو فرا گرفت … اول فکر کردم، تماس قطع شده اما وقتی بیشتر دقت کردم … حس کردم مادر داره خیلی آروم گریه می کنه …
بالاخره سکوت رو شکست …
– زمانی که علی شهید شد و تو … تب سنگینی کردی … من سپردمت به علی … همه چیزت رو … تو هم سر قولت موندی و به عهدت وفا کردی …
بغض دوباره راه گلوش رو بست …
– حدود 10 شب پیش … علی اومد توی خوابم و همه چیز رو تعریف کرد … گفت به زینبم بگو … من، تو رو بردم و دستتون رو توی دست هم میزارم … توکل بر خدا … مبارکه …
گریه امان هر دومون رو برید …
– زینبم … نیازی به بحث و خواستگاری مجدد نیست … جواب همونه که پدرت گفت … مبارکه ان شاء الله …
دیگه نتونستم تلفن رو نگهدارم و بدون خداحافظی قطع کردم… اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد … تمام پهنای صورتم اشک بود …
همون شب با یان تماس گرفتم و همه چیز رو براش تعریف کردم … فکر کنم … من اولین دختری بودم که موقع دادن جواب مثبت … عروس و داماد … هر دو گریه می کردن …
توی اولین فرصت، اومدیم ایران … پدر و مادرش حاضر نشدن توی عروسی ما شرکت کنن … مراسم ساده ای که ماه عسلش … سفر 10 روزه مشهد … و یک هفته ای جنوب بود …
هیچ وقت به کسی نگفته بودم … اما همیشه دلم می خواست با مردی ازدواج کنم که از جنس پدرم باشه … توی فکه … تازه فهمیدم … چقدر زیبا … داشت ندیده … رنگ پدرم رو به خودش می گرفت …
#پایان❤️
📚 📖
در #عملیات والفجر مقدماتی و والفجر یک به عنوان #مسئول تخریب ماموریت بزرگی را انجام داد. ایشان و گروهش با #نفوذ در خاک عراق تلمبه خانه های مهم منطقه را منهدم کردند.
🍃⚘🍃
#شایستگی#شجاعت#تجربه و#خلاقیت اش باعث شد تا به عنوان #معاون فرمانده تیپ امام موسی (ع)⚘ #هدایت نیروهای تیپ را به عهده بگیرد.
🍃⚘🍃
در #عملیات والفجر ۴در منطقه پنجوین و همچنین #عملیات پیروز خیبر لحظه به لحظه در کنار همرزمانش جنگید.
در این #عملیات پیش از دیگران خود را به #جاده بصره- العماره رساند.
🍃⚘🍃
پس از ازدواج با همسری مؤمن و وفادار به #دیدار امام خمینی رفت.و سپس به #جبهه های جنگ بازگشت. هنوز چندماه نگذشته بود که به #زیارت خانه خدا مشرف شد#سفر حج تحول بزرگی در شخصیت و روحیه ایشان پدید آورد.
🍃⚘🍃
پس از #پایان سفر بلافاصله راهی #خط مقدم شدو #عملیات میمک را #فرماندهی کرد. و سرانجام در بیست و هشت آذر ماه ۱۳۶۳با اصابت گلوله ی مستقیم به سرش به #شهادت رسید.
🍃⚘🍃