12.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مسندی از شهید هادی باغبانی...❤️
@moarefi_shohada
9⃣
🍃بـا "شهــادت" زندگـــی زیبا شود..
عاشقی با سوختن معنــا شود..🔥
🌸حال، آنها رفته و ما مانده ایم..
از "شهادت" ، ما همه جا مانده ایم..
🍃تـا نفس داریم تا که زنده ایم..
"ای شهیدان از شما شرمنده ایـم"😞
اللهم الرزقنا توفیق الشهادت فى سبیلک..💔🥀
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #ده
رسول تکنسین شیمی بود به خاطر کارش چند وقت یک بار میومد تهران.
دوتا ماشین شدیم و بردیمشون پادگان.
🌹منوچهر🌹 هر دقیقه کنار یکیمون بود.
پیش من می ایستاد،
دستش رو می انداخت دور گردن پدرم، مادرش رو می بوسید....
می خواست پیش تک تکمون باشه.
ظهر سوار اتوبوس شدند و رفتند.
همه ی اینها یک طرف تنها برگشتن به خونه یک طرف.
اولین وآخرین باري بود که رفتم بدرقه ي منوچهر.
تحمل اینکه تنها برگردم رو نداشتم. با مریم برگشتیم...
مریم زار میزد....
من سعی می کردم بی صدا گریه کنم... میریختم توي خودم.😭😣
وقتی رسیدم خونه انگار یک مشت سوزن ریخته باشند به پاهام گزگز می کردند.
از حال رفتم.
فکر می کردم منوچهر دیگه مال من نیست. دیگه رفت. از این میترسیدم ...
منوچهر شش ماه نیومد.
من سال چهارم بودم مدرسه نمی رفتم. فقط امتحان ها رو می دادم.
سرم به بسیج و امدادگري گرم بود.
با دوستام می رفتیم بیمارستان خانواده، مجروح ها رو می آوردن اونجا یک بار مجروحی رو آوردند که پهلوش ترکش خورده بود و استخوان دستش فرو رفته بود به پهلوش.
به دوستم گفتم:
_"من الان اینها رو میبینم....حالا کی منوچهر رو میبینه؟"
روحیه ام رو باختم اون روز دیگه نرفتم بیمارستان....😞😢
منوچهر کجا بود؟
حالش چطور بود؟
چشمش افتاد به گلهاي نرگس که بین دست های پیرمرد شاداب بودند.
پارسال همین موقع ها بود که دوتایی از آنجا می گذشتند.
پیرمرد بین ماشین ها که پشت چراغ قرمز مانده بودند می گشت و گل ها را می فروخت. گل ها چشم فرشته را گرفته بود.
منوچهر چند بار فرشته را صدا زده بود و او نشنیده بود.
فهمیده بود گل هاي نرگس هوش و حواسش را برده اند!
همه ي گل ها را براي فرشته خریده بود! چه قدر گل نرگس برایش می آورد! هر بار میدید میخردید!!😭🌼
می شد روزي چند دسته برایش می آورد...
می گفت:
_"مثل خودت سرما را دوست دارند."
اما سرماي آن سال گزنده بود....
همه چیز به نظرش دلگیر می آمد..
سپیده میزد،دلش تنگ می شد...😢
دم غروب،دلش تنگ می شد....😢
هوا ابری می شد،دلش تنگ می شد...😢
عید نزدیک بود اما دل ودماغی برای عید نداشتیم....
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #یازده
عید نزدیک بود اما دل ودماغی برای عید نداشتیم....
اسفند و فروردین رو دوست دارم،چون همه چیز نو میشه.
تو #وجودمنم تحول ایجاد میشه.
توي خونه ي ما که کودتا میشد انگار...!
ولی اون سال با اینکه اولین سالی بود که خونه ي خودم بودم هیچ کاري نکرده بودم....😞
مادر و خواهرام با مادر و خواهر
منوچهر اومدن خونه ي ما و افتادیم به خونه تکونی...
شب سال تحویل هر کسی می خواست منو ببره خونه ی خودش....
نرفتم، نذاشتم کسی هم بمونه....😣
سفره انداختم ونشستم کنار
سفره قرآن خوندم و آلبوم عکس هامون رو نگاه کردم...
همونجا کنار سفره خوابم برد ساعت سه و نیم بیدار شدم. یکی میزد به شیشه ي پنجره ي اتاق.
رفتم دم در در رو که باز کردم یه عروسک پشمالو اومد توي صورتم!☺️
یه خرس سفید بود که بین دستهاش یه دسته گل بود...
🌹منوچهر🌹 اومده بود، اما با چه سر وضعی......
انقدر خاکی بود که صورت و موهاش زرد شده بود....یک راست چپوندمش توي حموم.😅
منوچهر خیلی تمیز بود.
توی این شیش ماه چند بار بیشتر حموم نکرده بود. یه ساعت سرش رو میشستم که خاك از لاي موهاش پاك شه... !
یک ساعت و نیم بعد از حموم اومد بیرون و نشستیم سر سفره.
در کیفش رو باز کرد و سوغاتی هایی که برام آورده بود رو در آورد. یک عالم سنگ پیدا کرده بود به شکل هاي مختلف با سوهان و سمباده صافشون کرده بود و روشون شعر نوشته بود، یا اسم من و خودش رو کنده بود. چند تا نامه که نفرستاده بود هنوز توي ساکش بود.
گفت:
_"وقتی نیستم بخون".
حرفایی رو که روش نمی شد به خودم بگه، برام می نوشت،
اما من همین که خودش رو میدیدم، بیشتر ذوق زده بودم. ☺️😍
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #دوازده
اما من همین که خودش رو میدیدم، بیشتر ذوق زده بودم. ☺️😍
دلم نمیخواست از کنارش تکون بخورم حواسم نبود چه قدر خسته است، لااقل براش چایی درست کنم....!
گفت:
_ "برات چایی دم کنم؟"
گفتم:
_"نه،چایی نمی خورم".
گفت:
_"من که می خورم".
گفتم:
_"ولش کن حالا نشستیم "
گفت:
_"دوتایی بریم درست کنیم؟"
سماور رو روشن کردیم .دوتا نیمرو درست کردیم😋🍳😋 نشستیم پاي سفره تا سال تحویل ...
مادرم زنگ زد گفت:
_"من باید زنگ بزنم عید رو تبریک بگم! "
گفتم:
_"حوصله نداشتم.شما پیش شوهرتون هستید، خیالتون راحته"
حالا منوچهر کنارم نشسته بود!!
گوشی رو از دستم گرفت و با مادرم سلام واحوالپرسی کرد...☺️
ناهار خونه ي پدر منوچهر بودیم .
از اونجا ماشین بابا رو برداشتیم رفتیم ولیعصر برای خرید ....😇
به نظرم شلوار لی به منوچهر خیلی می آمد. سرتا پایش را ورانداز کردم و «مبارك باشد»ي گفتم.😍
برایش عیدی شلوار لی خریده بودم، منوچهر اما معذب بود.😅
می گفت:
_" فرشته، باور کن نمی تونم تحملش کنم".
چه فرق هایی داشتیم!
منوچهر شلوار لی نمیپوشید، اودکلن نمی زد، یواشکی لباس هاي او را اودکلنی میکردم.
دست به ریشش نمیزد. همیشه کوتاه و آنکارد شد بود، اما حاضر نبود با تیغ بزند. انگشتر طلایی را که پدرم سر عقد هدیه داده بود، دستش نمی کرد. حتی حاضر نشد شب عروسی کراوات بزند،
اما من این چیزها را دوست داشتم.
مادرم میگفت:
_الهی بمیرم برا منوچهر که گیر تو افتاده
و دایی حرفش رو تایید کرد.
من از این که منوچهر این همه در دل مادر و بقیه فامیل جا باز کرده بود قند در دلم آب میشد. ☺️
اما به ظاهر اخم کردم ودبه منوچهر چشم غره رفتم و گفتم:
_وقتی من را اذیت میکند که نیستید ببینید...😠😍
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #سیزده
هفته ي اول عید به همه گفتم قراره بریم مسافرت.
تلفن رو از پریز کشیدم تمام هفته هفته رو خودمون بودیم دور از همه....
بعد از عید منوچهر رفت توي 🇮🇷سپاه🇮🇷 و رسما سپاهی شد.
من بی حال و بی حوصله امتحانات نهایی رو می دادم.
احساس می کردم سرما خوردم. استخونام درد میکردن...
امتحان آخر رو داده بودم و اومده بودم.
منوچهر از سرکار، یکسره رفته بود خونه پدرم.
مادرم برامون قرمه سبزی پخته بود، داده بود منوچهر بیاره سر سفره .
زیر چشمی نگاهم می کرد و می خندید.
گفتم:
_" چیه؟خنده داره؟بخند تا تو هم مریض شی".😕
گفت:
_"من از این مریضیا نمیگیرم".
گفتم:
_"فکر می کنه تافته ی جدا بافتست!"
گفت:
_"به هر حال،من خوشحالم،چون قراره بابا شم و تو مامان".
نمی فهمیدم چی میگه...گفت:
_"شرط می بندم بعد از ظهر وقت گرفتم بریم دکتر".
خودش با دکتر حرف زده بود، حالتای منو گفته بود دکتر احتمال داده بود باردار باشم.
زدم زیر گریه...😭
اصلا خوشحال نشدم...
فکر می کردم بین من و منوچهر فاصله میندازه...
منوچهر گفت:
_"به خاطر تو رفتم نه به خاطر بچه اینو هم بگم چون خوابشو دیدم..."
بعد از ظهر رفتیم آزمایش دادیم...
منوچهر رفت جوابو بگیره من نرفتم، پایین منتظر موندم.
از پله ها که میومد پایین، احساس کردم از خوشی روي هوا راه میره.
بیشتر حسودیم شد ناراحت بودم...😞
منوچهر رو کامل براي خودم می
خواستم...
گفت:
_"بفرمایید مامان خانوم، چشمتون روشن".
اخمام تا دماغم رسیده بود.
گفت:
_"دوست نداري مامان شي؟"
دیگه طاقت نیاوردم گفتم:
_"نه. دلم نمی خواد چیزی بین من و تو جدایی بندازه حتی بچمون...تو هنوز بچه نیومده تو آسمونی".😢
منوچهر جدي شد، گفت:
_"یک صدم درصد هم تصور نکن کسی بتونه اندازه ي سر سوزنی جاي تو رو تو قلبم بگیره...تو فرشته ی دنیا و آخرت منی".
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
❤️ماجرای خواندنی #شهیدی که #امام_زمان(عج) او را کفن کرد💔👇
🍃یکی از شهدا همیشه ذکرش این بود:
یابن الزهرا
گشته ام از فراق تو شیدا💔
یا بیا یک نگاهی به من کن😔
یا به دستت مرا در کفن کن😭
از بس این شهید به #امام_زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف علاقه داشت❤️
🍃بعد به دوست روحانی خود وصیت کرد🍃:
اگر من #شهید شدم، دوست دارم در مجلس ختم من تو سخنرانی کنی☝️
آن روحانی می گوید:
من از مشهد که برگشتم، عکس ایشون رو دیدم که شهید شده بود🕊
🍃رفتم پیش پدرش و گفتم: این شهید چنین وصیتی کرده است، طبق وصیتش باید توی مجلس ختم او #سخنرانی کنم؟🎤
رفتم #منبر و بعد از ذکر خصوصیات شهید و عشقش به امام زمان عج، گفتم: ذکر همیشگی این شهید در #جبهه ها خطاب به مولایش امام زمان عج این بوده است:💔
یا بن الزهرا
گشته ام از فراق تو شیدا
یا بیا یک نگاهی به من کن
یا به دستت مرا در کفن کن💔
🍃تا این مطلب را گفتم، یک نفر از میان مجلس بلند شد و گفت:
من #غسال هستم، دیشب (به من گفتند یکی از شهدا فردا باید تشییع شود، و چون پشت جبهه شهید شده است باید او را غسل دهی)
🍃وقتی که میخواستم این شهید را کفن کنم، دیدم درب غسالخانه باز شد و شخص بزرگواری به داخل آمد و گفت:😔
بروید بیرون، من خودم باید این #شهید را #کفن کنم🍂.
من رفتم بیرون و وقتی برگشتم #بوی_عطر در فضا پیچیده بود. شهید هم کفن شده و آماده ی تشییع بود💔
📚منبع: کتاب روایت مقدس صفحه 100
به نقل از نگارنده کتاب میر مهر(حجه الاسلام سید مسعود پورآقایی) صفحه۱۱۷
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
@moarefi_shohada