گفتم: دارم از استرس مےمیرم،😓🌾
گفت: یہ ذڪر بهت میگم هر بار گیر ڪردے بگو، من خیلے #قبولش دارم: گرهے ڪار ِمنم همین باز ڪرد (آخہ خودشم بہ سختـے اجازهے خروج گرفت)🌻
گفتم: باشہ داداش بگو، گفت: #تسبیح دارے؟📿
گفتم: آره، گفت: بگو "الهی بالرقیہ سلام الله علیها"🌸💖
حتمـا سہ سـالہے ارباب نظر میڪنہ،👀🌱 منتظرتم و قطع ڪردم🖇
چشممو بستم شروع ڪردم:😌
#الهےبالرقیہسلاماللهعلیها🦋
الهے بالرقیہ سلاماللهعلیها💚
۱۰تا نگفتم ڪہ یهو گفتن: این پنج نفـر آخرین لیستہ، بقیہاش فـردا، توجہ نڪردم همینجور ذڪر میگفتم ڪہ یهو اسمم رو خوندن، بغضم ترڪید با گریہ رفتم سمت خونہ حاضرشم، وقتی حسین رو دیدم گفتم:🙂💔
درستشد، اشڪ تو چشمش حلقہ زد و گفت: "الهی بالرقیہ سلام الله علیها"😭
شهید #حسین_معزغلامے🌹🕊
@moarefi_shohada
وَالْعَصر ؛
قسم به عبورِ یکایکِ ثانیه ها ؛
لحظه ای ؛
بی یادِ #تو ؛
خُسرانِ محض است آقا ...😔
#امام_زمان
شهدای مدافع حرم
☔️ #من_با_تو ✨ #قسمت_بیست_وچهارم ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 شهریار برف شادی رو گرفت سمت صورتم😃 و گفت
☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_بیست_وپنجم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
آروم به سمت عاطفه و مریم رفتم،
سرکوچه ایستاده بودن، هفته ی قبل رفتیم خواستگاری عاطفه،☺️فردا عقد شهریار و عاطفه بود،💞💍عاطفه از من و مریم خواسته بود برای خرید لباس محضر کمکش کنیم!
عاطفه با دیدنم تعجب کرد،😳با هردوشون دست دادم و سلام کردم!
به سمت بازار راه افتادیم، عاطفه با تردید پرسید:
ــ هانی برای همیشه چادری شدی؟!😟
نگاهش کردم و گفتم :
ــ آره!😌
دیگه چیزی نگفت،مشغول تماشا کردن مغازه ها شدیم،مریم با ذوق گفت :
ــ عاطفه اون لباسو ببین!😍
عاطفه نگاهی به لباس انداخت و گفت:
ــ لباس جشن رو باید آقامون بپسنده، یه چادر و شال برای محضر پسند کنید
همین!
مریم با شیطنت گفت :
ــ بله! بله!😉
با خنده سرفه مصنوعی کردم و گفتم :
ــ اینجا مجردم هستااا😄
عاطفه دست مریم رو گرفت و گفت :
ــ دخملمون چطوله؟😍
مریم لبخندی زد و گفت :
ــ خوبه!☺️
با تعجب گفتم :
ــ مگه جنستیش معلوم شده؟!😳
مریم با شرم گفت :
ــ چهارماهمه! استرس داشتم،با امین تصمیم گرفتیم بعد از گذشتن سه ماه اول خبر بدیم!✨
آهانی گفتم و از فکرم رد شد که دوست داشتم بچه اول من و امین دختر باشه😒سریع از فکر اومدم بیرون،رو به مریم گفتم :
ــ خدا حفظش کنه!
باید برای همیشه فراموش میکردم،امین فقط دوست برادرم و همسایه بود!😐مشغول تماشا کردن ویترین مغازهها شدم،عاطفه و مریم هم کنارم صحبت میکردن!✨سرم رو برگردوندم که سهیلی رو دیدم چند قدم دورتر از من کنار دختری چادری مشغول صحبت و تماشای 👀ویترین مغازهای بودن! با دیدنش تعجب کردم😳سهیلی تهران چیکار می کرد؟! حسی بهم گفت حتما باید بهش سلام بدی، این مرد عجیب وادارت میکرد براش احترام و ارزش قائل باشی!👌
چند قدم بهشون
نزدیک شدم و با صدایی رسا گفتم :
ــ سلام! ✋
سهیلی سرش رو برگردوند،
نگاهش سمت من بود ولی پشت سرم رو نگاه میکرد!
ــ سلام خانم هدایتی!✨
با لبخند دستم رو گرفتم سمت دختری که کنارش بود و گفتم :
ــ سلام!
دختر با تعجب دستم رو گرفت😳و جوابم رو داد،به چهرهش میخورد تقریبا همسن خودم باشه...
سریع گفتم :
ــ من شاگرد آقای سهیلی هستم!
صدای عاطفه رو شنیدم :🗣
ــ هانیه!
برگشتم سمتش،با تعجب نگاهم کرد، شونهش رو داد بالا و لب زد اینا کین؟!
ــ الان میام...شما انتخاب کنید!😊
دوباره برگشتم سمت سهیلی و همسرش،با لبخند گفتم :
ــ از دیدنتون خوشحال شدم!😊
دختر با کنجکاوی گفت :
ــ چی میخواید بخرید؟!
از این همه راحتیش جا خوردم،سهیلی با سرزنش گفت :
ــ حنانه!😬
حنانه بدون توجه به سهیلی گفت :
ــ ناراحت شدی فضولی کردم؟من موندم برای مادرم چی بخرم!😊
ــ نهنه! فضولی چیه؟! برای خرید عقد برادرم اومدیم!😊
حنانه با ذوق گفت :
ــ آخی،مبارکه،من که دوتا داداش دارم یکی از یکی مجردتر!😄
از حرف هاش خندهم😀گرفت، سرم رو انداختم پایین و آروم خندیدم!
سرم رو بلند کردم و گفتم :
ــ خدا متاهلشون کنه!😄
حنانه با اخم مصنوعی گفت :
ــ خدانکنه! همینطوریش آش دهن سوزی نیستن وای بحال اینکه زن بگیرن!😁سهیلی با تعجب نگاهش کرد و ابروهاش رو داد بالا :
ــ حالا زن نداشتهی من چه هیزم تری به تو فروخته؟!😀
با تعجب😳نگاهشون کردم،خواهر و برادر بودن!
حنانه با تاسف رو به من گفت :
ــ میبینی تو رو خدا؟! حالا خوبه زن نداره و اینه!😆
از حالت هاش خندهم😄گرفت،چادرم رو با دست گرفتم و گفتم :
ــ من دیگه برم خداحافظ!
حنانه لبخند مهربونی زد و گفت :😊
ــ خوشحال شدم اسمت هانیه بود دیگه؟
سهیلی با لحن سرزنش آمیزی گفت :
ــ حنانه این چه طرز صحبت کردنه؟!
حنانه توجهی نکرد و گفت :
ــ خداحافظ هانیه!
با لبخند گفتم :😊
ــ خداحافظ.
رو به سهیلی گفتم :
ــ خدانگهدار استاد! ✋
خواستم برم که سهیلی گفت :
ــ خانم هدایتی!
برگشتم سمتش،قبل از اینکه چیزی بگم سریع گفت :
ــ متوجه شدید که حنانه خواهرمه؟ سوتفاهم نشه!🙂
و سریع با حنانه به سمت مغازه دیگهای رفتن،با تعجب زیر لب گفتم :
ــ مگه من چی گفتم؟!
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی
☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_بیست_وششم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
با بهار وارد ڪلاس شدیم،
بهار خواست چیزی بگہ ڪہ صدای زنگ موبایلم بلند شد، 📲با دست زدم روی پیشونیم و گفتم :
ــ وای! چرا خاموشش نڪردم؟! 😬
سریع از تو ڪیفم موبایل رو درآوردم و جواب دادم.
ــ جانم مامان.✨
ــ هانیہ جان دارم میرم بیرون ڪلید برداشتے؟
انگار هول بود! با شڪ گفتم :
ــ آرہ...چیزی شدہ؟😟
مِن مِن ڪنان گفت :
ــ خب...خب... 😥
نگران شدم،با عجلہ از ڪلاس بیرون رفتم،بهار هم پشت سرم اومد!
ــ مامان چے شدہ؟ برای بابا یا شهریار اتفاقے افتادہ؟😨
ــ نہ عزیزم نہ!
با حرص گفتم :
ــ پس چے؟! قلبم اومد تو دهنم!😨
خندہای ڪرد و گفت :
ــ نہ دختر!😄فاطمہ و مریم اینجا بودن،مریم دردش گرفت بردنش بیمارستان🏥💨🚙 منم دارم میرم!
قلبم یخ زد❄️احساس ڪردم یہ نفر با پتڪ بہ سرم ڪوبید اما... من فراموشش ڪردم؟ نہ؟ باید ڪامل فراموش میڪردم باید میگذشتم از احساسم... با سردی تمام ڪہ خودم یخ زدم گفتم :
ــ آهان! خداحافظ!😕
مادرم متوجہ
حال بدم شد با ملایمت گفت :
ــ هانیہ!
ــ مامان جان!
ڪلاسم دارہ شروع میشہ خداحافظ!😐
سریع علامت قرمز رنگ رو لمس ڪردم!
بهار با نگرانے گفت :
ــ چے شدہ؟!😟
برگشتم سمتش...
شونہهام رو دادم بالا و گفتم :
ــ هیچے بابا...دختر امین دارہ بدنیا میاد!😐
ــ ناراحت شدی؟😕
سرم رو بہ نشونہ منفے تڪون دادم و گفتم :
ــ خوشحالم نشدم!
بےاختیار قطرہ اشڪے😢 مزاحم از گوشہ چشمم بہ زمین سرد افتاد، سقوطش صدای مرگبار سقوط احساسم💔 رو میداد!
بهار بغلم ڪرد و گفت :
ــ گریہ ندارہ ڪہ خل! مگہ مهمہ؟!
با صدای لرزون گفتم :😢
ــ نہ! خداڪنہ دل دخترشو پسر همسایہ نبرہ!
ــ خانم هدایتے؟! 🗣
صدای سهیلے بود! سریع از بهار جدا شدم و دستے بہ صورتم ڪشیدم...✨
همونطور ڪہ زمین رو نگاہ مےڪرد گفت :
ــ مشڪلے پیش اومدہ؟
ــ نہ!
بازوی بهار رو گرفتم تا بریم سر ڪلاس ڪہ سهیلے گفت :
ــ خانم هدایتے چند لحظہ!✋
بهار نگاهے بهمون انداخت و وارد ڪلاس شد، سهیلے چند قدم بهم نزدیڪ شد،دست بہ سینہ رو بہ روم ایستاد.
ــ عظیمے مشڪلے پیش آوردہ؟😠
منظورش بنیامین بود،سریع گفتم :
ــ نہ! نہ! اصلا ربطے بہ دانشگاہ ندارہ!
همونطور ڪہ دیوار پشت سرم رو نگاہ مےڪرد گفت :
ــ میخواید امروز ڪلاس نیاید؟😐
مطمئناً نمیتونستم سر ڪلاس بشینم،
قلبم بہ ڪمے آرامش احتیاج داشت،جای زخمهای قدیمے تیر مےڪشید!😔💔
آروم گفتم :
ــ میشہ؟😒
سرش رو بہ نشونہ
مثبت تڪون داد و گفت :
ــ یاعلے!✋
رفت بہ سمت ڪلاس...
زیر لب گفتم : خدا خیرت بدہ! راہ افتادم بہ سمت نمازخونہ!
بہ آغوشش احتیاج داشتم!✨
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی
#تاثیر_تقلب_در_زندگی 🚫
یکبار با حمید آقا داشتیم میرفتیم بیرون
که بحث تقلب در امتحانات وسط کشیده
شد من گفتم: دانشگاه اگه تقلب نکنی
اصلا نمیشه!
حمیدآقا سریع گفتن:"نباید تقلب کنید
مخصوصا تودانشگاه حتی اگه رد بشی
چون تاثیر مدرک روی حقوقتون میاد و
حقوقت از نظر شرعی مشکل پیدا میکنه."
خودش میگفت: بعضی وقتا ماموریت بودم ونرسیدم درس بخونم ولی تقلب نکردم و رد
شدم ولی پیش خدا مدیون نشدم..
و دوباره درس رو برداشتم و فرصت
کردم بخونم و نمره خوب هم آوردم.
شهید #حمید_سیاهکالی_مرادی🌷
@moarefi_shohada
اتفاقی جالب در لحظه شهادت شهید تورجی زاده از زبان خودش
شهید تورجی زاده مداح بود و عاشق خانم فاطمه الزهرا س
آیت الله میردامادی نقل می کرد : بعد از شهادت محمد رضا خوابش رو دیدم و بهش گفتم محمد رضا تو که این همه از خانم فاطمه الزهرا خوندی چه ثمری برات داشت ؟ شهید تورجی زاده بلافاصله گفت : همین که در آغوش #امام_زمان فرزندش حضرت مهدی عج جان دادم برام کافیه ...
@moarefi_shohada
«نقطه قوت ما ولایت است و نقطه ضعف ما نیز بی توجهی به این امر؛ ما آنچنان که لازم است باید به آن توجه کرده و خود را ذوب در ولایت بدانیم.»
"شهیدحمیدسیاهکالی مرادی"
@moarefi_shohada
1_228257867.mp3
2.95M
#بشنوید
🔊نمایشنامه #یادت باشه4⃣2⃣
💞بر اساس زندگی شهید مدافع حرم حمیدسیاهکالی مرادی به روایت همسر
💚 @moarefi_shohada 💚
آیت الله مجتبی تهرانی:
پدرم از عبد الکریم کفاش پرسیده بود ،چرا امام زمان علیه السلام به دیدن تو می آید⁉️
سید عبدالکریم گفت : حضرت به من فرمود : چون تو نفس را کنار زده ای من به دیدارت می آیم.😢☝️
#دلم_تنگته_آقا💔
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
❣ #سلام_امام_زمانم❣
#جمعه ها
حس عجیبی ست
میان #من و دلـ❤️
دل آواره
به تکرار #تو_را میخواند !
🌷تعجیل در فرج، پنج #صلوات
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸🍃
🌷