eitaa logo
شهدای مدافع حرم
916 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1هزار ویدیو
30 فایل
🌷بسم الرب الشهدا والصدیقین🌷 🌹هر روز معرفی یک شهید🌹 کپی با ذکرصلوات ازاد میباشد ایدی خادم الشهدا @Yegansaberenn
مشاهده در ایتا
دانلود
گفتم: دارم‌ از استرس‌ مے‌میرم،😓🌾 گفت‌: یہ ‌ذڪر بهت‌ میگم‌ هر بار گیر ڪردے ‌بگو، من ‌خیلے ‌دارم: گره‌ے ‌ڪار ِ‌منم‌ همین ‌باز ڪرد (آخہ ‌خودشم‌ بہ‌ سختـے ‌اجازه‌ے ‌خروج ‌گرفت)🌻 گفتم: باشہ ‌داداش ‌بگو، گفت: ‌دارے؟📿 گفتم: آره، گفت: بگو "الهی ‌بالرقیہ ‌سلام ‌الله ‌علیها"🌸💖 حتمـا ‌سہ‌ سـالہ‌‌ے‌ ارباب ‌نظر می‌ڪنہ،👀🌱 منتظرتم و قطع‌ ڪردم🖇‌ چشممو بستم‌‌ شروع‌ ڪردم:😌 🦋 الهے ‌بالرقیہ‌ سلام‌الله‌علیها💚 ۱۰تا‌ نگفتم ‌ڪہ ‌‌یهو گفتن: این ‌پنج ‌نفـر آخرین ‌لیستہ، بقیہ‌اش ‌فـردا، توجہ‌ نڪردم‌ همینجور ‌ذڪر می‌گفتم ڪہ ‌یهو اسمم ‌رو خوندن، بغضم ‌ترڪید با گریہ ‌رفتم‌ سمت ‌خونہ حاضر‌شم، وقتی حسین رو دیدم ‌گفتم:🙂💔 درست‌شد، اشڪ ‌تو چشمش ‌حلقہ ‌زد‌ و گفت: "الهی ‌بالرقیہ‌ سلام‌ الله ‌علیها"😭 شهید 🌹🕊 @moarefi_shohada
وَالْعَصر ؛ قسم به عبورِ یکایکِ ثانیه ها ؛ لحظه ای ؛ بی یادِ ؛ خُسرانِ محض است آقا ...😔
شهدای مدافع حرم
☔️ #من_با_تو ✨ #قسمت_بیست_وچهارم ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 شهریار برف شادی رو گرفت سمت صورتم😃 و گفت
☔️ ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 آروم به سمت عاطفه و مریم رفتم، سرکوچه ایستاده بودن، هفته ی قبل رفتیم خواستگاری عاطفه،☺️فردا عقد شهریار و عاطفه بود،💞💍عاطفه از من و مریم خواسته بود برای خرید لباس محضر کمکش کنیم! عاطفه با دیدنم تعجب کرد،😳با هردوشون دست دادم و سلام کردم! به سمت بازار راه افتادیم، عاطفه با تردید پرسید: ــ هانی برای همیشه چادری شدی؟!😟 نگاهش کردم و گفتم : ــ آره!😌 دیگه چیزی نگفت،مشغول تماشا کردن مغازه ها شدیم،مریم با ذوق گفت : ــ عاطفه اون لباسو ببین!😍 عاطفه نگاهی به لباس انداخت و گفت: ــ لباس جشن رو باید آقامون بپسنده، یه چادر و شال برای محضر پسند کنید همین! مریم با شیطنت گفت : ــ بله! بله!😉 با خنده سرفه مصنوعی کردم و گفتم : ــ اینجا مجردم هستااا😄 عاطفه دست مریم رو گرفت و گفت : ــ دخملمون چطوله؟😍 مریم لبخندی زد و گفت : ــ خوبه!☺️ با تعجب گفتم : ــ مگه جنستیش معلوم شده؟!😳 مریم با شرم گفت : ــ چهارماهمه! استرس داشتم،با امین تصمیم گرفتیم بعد از گذشتن سه ماه اول خبر بدیم!✨ آهانی گفتم و از فکرم رد شد که دوست داشتم بچه اول من و امین دختر باشه😒سریع از فکر اومدم بیرون،رو به مریم گفتم : ــ خدا حفظش کنه! باید برای همیشه فراموش می‌کردم،امین فقط دوست برادرم و همسایه بود!😐مشغول تماشا کردن ویترین مغازه‌ها شدم،عاطفه و مریم هم کنارم صحبت می‌کردن!✨سرم رو برگردوندم که سهیلی رو دیدم چند قدم دورتر از من کنار دختری چادری مشغول صحبت و تماشای 👀ویترین مغازه‌ای بودن! با دیدنش تعجب کردم😳سهیلی تهران چیکار می کرد؟! حسی بهم گفت حتما باید بهش سلام بدی، این مرد عجیب وادارت میکرد براش احترام و ارزش قائل باشی!👌 چند قدم بهشون نزدیک شدم و با صدایی رسا گفتم : ــ سلام! ✋ سهیلی سرش رو برگردوند، نگاهش سمت من بود ولی پشت سرم رو نگاه می‌کرد! ــ سلام خانم هدایتی!✨ با لبخند دستم رو گرفتم سمت دختری که کنارش بود و گفتم : ــ سلام! دختر با تعجب دستم رو گرفت😳و جوابم رو داد،به چهره‌ش میخورد تقریبا همسن خودم باشه... سریع گفتم : ــ من شاگرد آقای سهیلی هستم! صدای عاطفه رو شنیدم :🗣 ــ هانیه! برگشتم سمتش،با تعجب نگاهم کرد، شونه‌ش رو داد بالا و لب زد اینا کین؟! ــ الان میام...شما انتخاب کنید!😊 دوباره برگشتم سمت سهیلی و همسرش،با لبخند گفتم : ــ از دیدنتون خوشحال شدم!😊 دختر با کنجکاوی گفت : ــ چی میخواید بخرید؟! از این همه راحتیش جا خوردم،سهیلی با سرزنش گفت : ــ حنانه!😬 حنانه بدون توجه به سهیلی گفت : ــ ناراحت شدی فضولی کردم؟من موندم برای مادرم چی بخرم!😊 ــ نه‌نه! فضولی چیه؟! برای خرید عقد برادرم اومدیم!😊 حنانه با ذوق گفت : ــ آخی،مبارکه،من که دوتا داداش دارم یکی از یکی مجردتر!😄 از حرف هاش خنده‌م😀گرفت، سرم رو انداختم پایین و آروم خندیدم! سرم رو بلند کردم و گفتم : ــ خدا متاهلشون کنه!😄 حنانه با اخم مصنوعی گفت : ــ خدانکنه! همینطوریش آش دهن سوزی نیستن وای بحال اینکه زن بگیرن!😁سهیلی با تعجب نگاهش کرد و ابروهاش رو داد بالا : ــ حالا زن نداشته‌ی من چه هیزم تری به تو فروخته؟!😀 با تعجب😳نگاهشون کردم،خواهر و برادر بودن! حنانه با تاسف رو به من گفت : ــ میبینی تو رو خدا؟! حالا خوبه زن نداره و اینه!😆 از حالت هاش خنده‌م😄گرفت،چادرم رو با دست گرفتم و گفتم : ــ من دیگه برم خداحافظ! حنانه لبخند مهربونی زد و گفت :😊 ــ خوشحال شدم اسمت هانیه بود دیگه؟ سهیلی با لحن سرزنش آمیزی گفت : ــ حنانه این چه طرز صحبت کردنه؟! حنانه توجهی نکرد و گفت : ــ خداحافظ هانیه! با لبخند گفتم :😊 ــ خداحافظ. رو به سهیلی گفتم : ــ خدانگهدار استاد! ✋ خواستم برم که سهیلی گفت : ــ خانم هدایتی! برگشتم سمتش،قبل از اینکه چیزی بگم سریع گفت : ــ متوجه شدید که حنانه خواهرمه؟ سوتفاهم نشه!🙂 و سریع با حنانه به سمت مغازه دیگه‌ای رفتن،با تعجب زیر لب گفتم : ــ مگه من چی گفتم؟! ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : لیلی سلطانی
☔️ ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 با بهار وارد ڪلاس شدیم، بهار خواست چیزی بگہ ڪہ صدای زنگ موبایلم بلند شد، 📲با دست زدم روی پیشونیم و گفتم : ــ وای! چرا خاموشش نڪردم؟! 😬 سریع از تو ڪیفم موبایل رو درآوردم و جواب دادم. ــ جانم مامان.✨ ــ هانیہ جان دارم میرم بیرون ڪلید برداشتے؟ انگار هول بود! با شڪ گفتم : ــ آرہ...چیزی شدہ؟😟 مِن مِن ڪنان گفت : ــ خب...خب... 😥 نگران شدم،با عجلہ از ڪلاس بیرون رفتم،بهار هم پشت سرم اومد! ــ مامان چے شدہ؟ برای بابا یا شهریار اتفاقے افتادہ؟😨 ــ نہ عزیزم نہ! با حرص گفتم : ــ پس چے؟! قلبم اومد تو دهنم!😨 خندہ‌ای ڪرد و گفت : ــ نہ دختر!😄فاطمہ و مریم اینجا بودن،مریم دردش گرفت بردنش بیمارستان🏥💨🚙 منم دارم میرم! قلبم یخ زد❄️احساس ڪردم یہ نفر با پتڪ بہ سرم ڪوبید اما... من فراموشش ڪردم؟ نہ؟ باید ڪامل فراموش میڪردم باید میگذشتم از احساسم... با سردی تمام ڪہ خودم یخ زدم گفتم : ــ آهان! خداحافظ!😕 مادرم متوجہ حال بدم شد با ملایمت گفت : ــ هانیہ! ــ مامان جان! ڪلاسم دارہ شروع میشہ خداحافظ!😐 سریع علامت قرمز رنگ رو لمس ڪردم! بهار با نگرانے گفت : ــ چے شدہ؟!😟 برگشتم سمتش... شونہ‌هام رو دادم بالا و گفتم : ــ هیچے بابا...دختر امین دارہ بدنیا میاد!😐 ــ ناراحت شدی؟😕 سرم رو بہ نشونہ منفے تڪون دادم و گفتم : ــ خوشحالم نشدم! بےاختیار قطرہ اشڪے😢 مزاحم از گوشہ چشمم بہ زمین سرد افتاد، سقوطش صدای مرگبار سقوط احساسم💔 رو میداد! بهار بغلم ڪرد و گفت : ــ گریہ ندارہ ڪہ خل! مگہ مهمہ؟! با صدای لرزون گفتم :😢 ــ نہ! خداڪنہ دل دخترشو پسر همسایہ نبرہ! ــ خانم هدایتے؟! 🗣 صدای سهیلے بود! سریع از بهار جدا شدم و دستے بہ صورتم ڪشیدم...✨ همونطور ڪہ زمین رو نگاہ مے‌ڪرد گفت : ــ مشڪلے پیش اومدہ؟ ــ نہ! بازوی بهار رو گرفتم تا بریم سر ڪلاس ڪہ سهیلے گفت : ــ خانم هدایتے چند لحظہ!✋ بهار نگاهے بهمون انداخت و وارد ڪلاس شد، سهیلے چند قدم بهم نزدیڪ شد،دست بہ سینہ رو بہ روم ایستاد. ــ عظیمے مشڪلے پیش آوردہ؟😠 منظورش بنیامین بود،سریع گفتم : ــ نہ! نہ! اصلا ربطے بہ دانشگاہ ندارہ! همونطور ڪہ دیوار پشت سرم رو نگاہ مےڪرد گفت : ــ میخواید امروز ڪلاس نیاید؟😐 مطمئناً نمیتونستم سر ڪلاس بشینم، قلبم بہ ڪمے آرامش احتیاج داشت،جای زخم‌های قدیمے تیر مےڪشید!😔💔 آروم گفتم : ــ میشہ؟😒 سرش رو بہ نشونہ مثبت تڪون داد و گفت : ــ یاعلے!✋ رفت بہ سمت ڪلاس... زیر لب گفتم : خدا خیرت بدہ! راہ افتادم بہ سمت نمازخونہ! بہ آغوشش احتیاج داشتم!✨ ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : لیلی سلطانی
شب جمعه است هوایت نکنم می میرم
🚫 یکبار با حمید آقا داشتیم میرفتیم بیرون که بحث تقلب در امتحانات وسط کشیده شد من گفتم: دانشگاه اگه تقلب نکنی اصلا نمیشه! حمیدآقا سریع گفتن:"نباید تقلب کنید مخصوصا تودانشگاه حتی اگه رد بشی چون تاثیر مدرک روی حقوقتون میاد و حقوقت از نظر شرعی مشکل پیدا میکنه." خودش میگفت: بعضی وقتا ماموریت بودم ونرسیدم درس بخونم ولی تقلب نکردم و رد شدم ولی پیش خدا مدیون نشدم.. و دوباره درس رو برداشتم و فرصت کردم بخونم و نمره خوب هم آوردم. شهید 🌷 @moarefi_shohada
اتفاقی جالب در لحظه شهادت شهید تورجی زاده از زبان خودش شهید تورجی زاده مداح بود و عاشق خانم فاطمه الزهرا س آیت الله میردامادی نقل می کرد : بعد از شهادت محمد رضا خوابش رو دیدم و بهش گفتم محمد رضا تو که این همه از خانم فاطمه الزهرا خوندی چه ثمری برات داشت ؟ شهید تورجی زاده بلافاصله گفت : همین که در آغوش فرزندش حضرت مهدی عج جان دادم برام کافیه ... @moarefi_shohada
«نقطه قوت ما ولایت است و نقطه ضعف ما نیز بی توجهی به این امر؛ ما آنچنان که لازم است باید به آن توجه کرده و خود را ذوب در ولایت بدانیم.» "شهیدحمیدسیاهکالی مرادی" @moarefi_shohada
1_228257867.mp3
2.95M
🔊نمایشنامه باشه4⃣2⃣ 💞بر اساس زندگی شهید مدافع حرم حمیدسیاهکالی مرادی به روایت همسر 💚 @moarefi_shohada 💚
آیت الله مجتبی تهرانی: پدرم از عبد الکریم کفاش پرسیده بود ،چرا امام زمان علیه السلام به دیدن تو می آید⁉️ سید عبدالکریم گفت : حضرت به من فرمود : چون تو نفس را کنار زده ای من به دیدارت می آیم.😢☝️ 💔 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ها حس عجیبی ست میان و دلـ❤️ دل آواره به تکرار میخواند ! 🌷تعجیل در فرج، پنج 🌸🍃 🌷