شهدای مدافع حرم
☔️ #من_با_تو ✨ #قسمت_چهل_وهشتم ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 روی مبل لم دادہ بودم... ڪتاب رو ورق زدم و ڪم
☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_چهل_ونهم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
زن روی مبل نشستہ بود،
با دیدن من لبخند زد و از روی مبل بلند شد!😊رفتم بہ سمتش و سلام ڪردم، جوابم رو داد و گرم دستم رو فشرد.
مادرم رو بہ روش نشست و بہ من اشارہ ڪرد پذیرایے ڪنم.😊وارد آشپزخونہ شدم و با سلیقہ مشغول چیدن میوہها 🍎🍌🍇توی ظرف شدم،ظرف میوه رو برداشتم و بہ سمت مادرم و مادر حمیدی رفتم😊بشقابها رو🍽چیدم و میوہ تعارف ڪردم، مادر حمیدی با مهربونے گفت :
ــ زحمت نڪش عزیزم.
لبخندی زدم و گفتم :😊
ــ زحمت چیہ؟
نشستم ڪنار مادرم...✨
مادر حمیدی با لبخند نگاهم ڪرد،چادر مشڪے و روسرےگی مدل لبانے سبز رنگش صورتش رو قاب ڪردہ بود،صورت دلنشین و مهربونے داشت رو بہ من گفت :
ــ من مادر یڪے از هم دانشگاهتیم...
سریع گفتم : ــ بلہ میدونم...
ــ پس میدونے برای چے اینجام؟😊
سرم رو بہ نشونہ مثبت تڪون دادم و تڪرار ڪردم :
ــ بلہ!☺️🙈
نگاهے بہ مادرم انداخت و گفت :
ــ با مادرت صحبت ڪردم و توضیح دادم، این پسر من یڪم خجالتیہ روش نشدہ با خودت صحبت ڪنہ
با تعجب گفتم :
ــ ولے دیروز بہ من گفتن!😟
لبخندش پررنگتر شد :
ــ پس گفتہ با من هماهنگ نڪردہ!
آخہ انقدر خجالت میڪشید روش نشدہ آدرس بگیرہ تعقیبت ڪردہ.😅
پیشونیم رو دادم😟😳بالا و گفتم :
ــ تعقیبم ڪردن؟
سرش رو تڪون داد و گفت :
ــ آرہ یڪم عجول برخورد ڪردہ بهش گفتم باید من میومدم دانشگاہ باهات صحبت مےڪردم، جوونای امروزیاید دیگہ!☺️
دستهام رو بهم گرہ زدم،ادامہ داد :
ــ در واقع امروز اومدم براس ڪسب اجازہ ڪہ یہ وقت مناسب با همسرم و پسرم بیایم برای آشنایے بیشتر!☺️
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی
☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_پنجاهم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
موهای بافتہ شدم افتادہ بود روی شونہم با دست انداختمشون روی ڪمرم و گفتم:
ــ پدر و مادر اجازہ بدن منم راضےام تشریف بیارید!☺️🙈
مادر حمیدی
از روی مبل بلند شد و گفت :☺️
ــ انشاءالله ڪہ خیرہ!
مادرم سریع بلند شد و گفت :😊
ــ ڪجا؟ چیزی میل نڪردید ڪہ...!
بلند شدم و ڪنارشون ایستادم،
مادر حمیدی ڪش چادرش رو محڪم ڪرد و گفت :
ــ برای خوردن شیرینے میایم!☺️
دفترچہ📝و خودڪاری از توی ڪیفش👜درآورد و مشغول نوشتن چیزی شد.
برگہ رو ڪند و گرفت بہ سمت مادرم :
ــ این شمارہی خودمہ
هروقت خواستید تماس بگیرید😊
با مادرم دست داد، دستش رو بہ سمت من گرفت و گفت :
ــ چشم امیدم بہ شماستا☺️
و گونہم😘 رو بوسید...
دستش رو فشردم، توقع انقدر گرمے و مهربونے رو از مادر یڪ طلبہ نداشتم.
حتے منتظر بودم بخاطرہ پوششم بد نگاهم ڪنہ!😌
واقعا مادر یڪ طلبہ بود!😇
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی
☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_پنجاه_ویکم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
وارد حیاط 🌳دانشگاہ شدم
چند قدم بیشتر برنداشتہ بودم ڪہ
بهار بدو بدو بہ سمتم اومد و دستش رو زد روی شونہم :😉
ــ بَهههه عروس خانم!
چپ چپ نگاهش ڪردم و گفتم :
ــ اولاً سلام...دوماً نہ بہ بارہ نہ بہ دارہ چرا جار میزنے؟!
با شیطنت نگاهم ڪرد و گفت :
ــ سلام عروس! اگہ بہ دار و بار و در و پنجرہ نبود ڪہ مامانش نمےاومد خونہتون شمام اجازہ نمےدادی
بیان😉
همونطورڪہ قدم بر مےداشتم گفتم :
ــ بیا بریم ڪلاس دیر میشہ!
بهار نگاهے بہ
ساعت مچیش انداخت و گفت :
ــ دہدیقہ موندہ بیا تعریف ڪن ببینم چیشد!😊
پوفے ڪردم و گفتم :
ــ وااا چے بشہ؟! هیچے نشد!😬
بهار چشم هاش رو ریز ڪرد و گفت :
ــ خب بابا حمیدی رو نخوردم!😕
خواستم ڪلاس بذارم و شوخے ڪنم همونطور ڪہ با دست گوشہی چادرم رو گرفتہ بودم گفتم :😌😏
ــ بهار من ڪہ قبول نمےڪردم مامانش خیلے گیر بود ڪم موندہ بود بگم سمج بسہ دیگہ چقدرم بداخلاق و بد عُنق!
همونطور ڪہ دستهام😌رو تڪون میدادم ادامہ دادم :
ــ هےاصرار پشت اصرار آخر قبولڪردم بابام اجازہبدہ بیان،از این زنای ڪَنہ بود😌
بهار همونطور ڪہ بہ
پشت سرم زل زدہ بود گفت:😳😥
ــ شنید!
با دهن باز بہ صورتش خیرہ شدم، چندبار دهنم رو تڪون دادم بہ زور سرم رو برگردوندم ڪسے رو ندیدم چندتا از بچہهای دانشگاہ در حال رفت و آمد بودن رو بہ بهار گفتم :
ــ حمیدی پشت سرم بود؟!😨
زل زد بہ چشم هام و گفت :
ــ نہ بابا توام،وگرنہ الان مچالہ شدہ بودی ڪف زمین! سهیلے رو میگم،انگار بلندگو قورت دادی!😐 داشت مےاومد صداتو ڪہ شنید مڪث ڪرد پروندہی غیبتم پیش سهیلے رد ڪردی!
نفسم رو بیرون دادم و گفتم :
ــ درد نگیری فڪرڪردم حمیدی پشت سرم بودہ!🙁
بازوم رو گرفت،با تعجب گفتم :
ــ راستے بهار من اصلا تو مغزم نمیگنجہ حمیدی اومدہ خواستگاریم آخہ چیزی ازش حس نڪردہ بودم...
بهار با شیطنت نگاهم ڪرد و گفت:😉
ــ از آن نترس ڪہ های و هوی دارد از آن بترس ڪہ سر بہ توی دارد!
با چشمهاش بہ جایے اشارہ ڪرد،رد نگاهش رو گرفتم حمیدی نزدیڪ ما راہ مےاومد🙄با دیدن نگاہ من لبخند ڪمرنگے زد، خواست بیاد سمتمون ڪہ سهیلے از پشت دست روی شونہش گذاشت و گفت :
ــ مهدی بیا ڪارت دارم..!
قیافہی سهیلے جدی و ڪمے اخم آلود بود😠متوجہ نگاہ خیرهم شد سرش رو بلند ڪرد اما نگاهش بہ من نبود!
سریع نگاهم رو ازش گرفتم
و با بهار وارد ساختمون دانشگاہشدیم😕
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی
⭕️ قیام کنید برای خدا
🎙 #امام_خمینی:
💬 همه چیز از اینجا شروع میشود که انسان برای خدا نهضت کند و از خواب بیدار شود.
#تفسیر_سوره_حمد
@moarefi_shohada
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊
🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#شادی_روح_شهدا_صلوات
#شهید_مصطفی_چمران :
می گویند تقوا از #تخصص بالاتر است، آنرا می پذیرم. اما می گویم :
آنکس که تخصص ندارد و کاری را می پذیرد، #بی_تقواست.
🍃 @moarefi_shohada 🍃