☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_پنجاه_وششم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
سهیلے ڪمے اون طرف تر
داشت با چندتا از دانشجوها👥صحبت مےڪرد. روزهای آخری بود ڪہ مےاومد دانشگاہ
چادرم رو ڪشیدم جلو و با قدمهای بلند وارد ساختمون دانشگاہ شدم...میخواستم ازش معذرت خواهے😔ڪنم ولے نمیتونستم...باید بہ بهار مےگفتم.👌
بهار با صورت گرفتہ😒زل زدہ بود بهم نچ نچے ڪرد و گفت :
ــ هانیہ اینو نمیشہ جمع ڪرد؟
اخم ڪردم و زل زدم بہ دست هام.
ــ بهار چطور ازش معذرت خواهےڪنم؟
ــ ببین تا چند دقیقہ دیگہ از دانشگاہ میرہ تا ڪلاس بعدی فرصت داری از دانشگاہ ڪہ بیرون رفت برو دنبالش بهش توضیح بدہ ڪارت خیلے بد
بودہ!😒
ــ وای نگو روم نمیشہ!😞
ــ روت میشہ یا نمیشہ رو ول ڪن!
نگاهے👀 بہ پشتش انداخت و گفت :
ــ هانے بدو دارہ میرہ!
سرم رو بلند ڪردم،بهار ضربہی آرومے بہ شونہم زد و گفت :😐
ــ بدو دیگہ عین ماست نگا نڪن!
نمیتونستم تڪون بخورم...
انگار پاهام بہ زمین چسبیدہ بود.
بهار نگاهے بهم انداخت و گفت :
ــ خودت خواستے!😏
ازم فاصلہ گرفت و رفت بہ سمت سهیلے!
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی
گُفتَم که کبوتر بشَوم دورِحریمت
دَرقُرعه ی فالَـم پـر ِپَرواز نَیـامد...
السلامعلیک یاعلی بنموسی الرضا
@moarefi_shohada
نقاره ها ز اوج مناره وزیده اند
مردم صدای آمدنت را شنیده اند
زیباتر از همیشه شده آستان تو
آقا! چقدر ریسه برایت کشیده اند
#میلاد_امام_رضا_علیه_السلام
#مبارکباد
@moarefi_shohada
#شهید_سجاد_طاهرنیا 🎋
در مزار شهدا دیدمش از آن دوست هایی بود که هروقت رشت🌳🌲🌳 میآمد حتما یک شام🌇 در منزل🏠 ما مهمان بود
و یا اگر من قم🕌 می رفتم حتما منزلشان🏡 میرفتم آن روز هم دعوتش کردم
اما گفت آمدهام به مادرم سر بزنم و بروم،
گفت که ماموریتی در پیش دارم اگر همدیگر را ندیدیم حلالم کن برادر،👬
گفتم این چه حرفی است 🥺اما آن حلالیت طلبی خیلی جدی بود😢 بعد رفت کنار قبور مطهر شهدا❤️
می دیدم گردنش را کج کرده و با نگاه معصومانه ای به قبور شهدا خیره شده است......
@moarefi_shohada
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش عباس هست🥰✋
*شهیدے که مکان و زمان شهادتش را امام رضا(ع) در خواب گفته بود*💫
*شهید عباس کردانی*🌹
تاریخ تولد: ۲۰ / ۱۲ / ۱۳۵۸
تاریخ شهادت: ۱۹ / ۱۱/ ۱۳۹۴
محل تولد: اهواز
محل شهادت: حلب
🌹عباس مهندس ساخت بمب و موشکهای دستی و از نوابغ اهواز بود💫او میتوانست سی نوع تله انفجاری درست کند *و با همین تله انفجاری ها چند نفر از داعشیها را به هلاکت رساند💥* دوست← عباس تاریخ و محل دقیق شهادتش را میدانست💫 *او خواب دیده بود که امام رضا(ع) در خواب ساعت، تاریخ و مکان شهادتش را گفته است*💫 این خواب را برای چند نفر ازدوستانش تعریف کرده بود🌷یک روز بعد از دومین اعزامش که به اهواز برگشته بود به بنده گفت *فلانی این آخرین سفر من است و دیگر برنمیگردم*🕊️البته من از کارهایش متوجه شدم که مقداری عوض شده🌷 به او گفتم چه میگویی سفر آخر هست ؟بر نمیگردی یا اینکه شهید میشی؟🥀 *سرش تکان داد و گفت بله شهید خواهم شد*🌷در نهایت *عباس طبق خوابش*💫 در تاریخ ۱۹ / ۱۱ / ۹۴ در عملیات آزادسازی دو شهر نبل الزهرا *در اثر اصابت تیر به سینه اش🥀به شهادت رسید*🕊️پیکرش حدود ۴ روز در منطقه جاماند🥀و زمانی که پیکرش آمد *جز ناحیه ای که تیر خورده بود ما بقی سالم بود*🌷شهید ۴ روز به حالت سجده قرار داشت *و بوی بسیار خوبی از پیکرش آن محل را فرا گرفته بود*🕊️🕋
*شهید عباس کردانی*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
شهدای مدافع حرم
☔️ #من_با_تو ✨ #قسمت_پنجاه_وششم ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 سهیلے ڪمے اون طرف تر داشت با چندتا از دانش
☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_پنجاه_وهفتم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
لبم رو بہ دندون گرفتم...
رو بہ روی سهیلے ایستادہ بود و تندتند چیزهایے میگفت سهیلے😠هم با اخم زل زدہ بود بہ زمین.
همونطور ڪہ با سهیلے صحبت مےڪرد نگاهے😒بہ من انداخت و با چشم و ابرو بهم اشارہ ڪرد! نفسم رو بیرون دادم
و یڪ قدم برداشتم اما نتونستم جلوتر برم😕ایستادم، بهار😬با حرص دندونهاش روی هم فشار داد، سهیلے ڪمے بہ سمت من برگشت چند لحظہ تو همون حالت بود دستے بہ ریشش ڪشید و بہ سمت در 🏢دانشگاہ رفت!
بهار با عجلہ اومد سمتم :
ــ هانے بدو الان میرہ ها😬
ڪلافہ گفتم : نمیتونم😣
با اخم زل زد بهم
و لب هاش رو جمع ڪرد... آروم قدم برداشتم، چند قدم ازش دور شدہ بودم ڪہ گفت : 😟😬
ــ مسابقہی لاڪ پشتها نیستا هرڪے دیرتر برسہ! بجنب دختر!
پوفے ڪردم و سرعتم رو بیشتر ڪردم،
از دانشگاہ خارج شدم،سهیلے آروم راہ مےرفت...
مردد صداش ڪردم :😔
ــ استاد!
ایستاد اما بہ سمتم برنگشت...
نباید مڪث مےڪرد وقتے من صداش ڪردم فقط منظورم خودش بودہ!
رفتم بہ سمتش، چهار پنج قدم باهاش فاصلہ داشتم...✨
صورتش جدی بود آروم گفت :
ــ امرتون؟
چیزی نگفتم...بند ڪیفش رو روی دوشش جا بہ جا ڪرد :
ــ مثل اینڪہ ڪاری ندارید!😐
خواست قدم بردارہ اما برگشت سمتم:
ــ ڪار دیشبتون اصلا جالب نبود بدترین توهینو بہ من و خانوادم ڪردید!😒
خجالت زدہ زل زدم بہ زمین...
با صدایے ڪہ انگار از تہ چاہ مےاومد گفتم :
ــ قصدم بےاحترامے نبود! اصلا توقع نداشتم شما بیاید خواستگاری فڪر مےڪردم آقای حمیدی...😞
ادامہ ندادم،گریہم گرفتہ بود!
سهیلے هم ساڪت بود،دوبارہ شروع ڪردم :
ــ دیروز ڪہ اون حرف ها رو زدم شوخے مےڪردم اصلا فڪر نمےڪردم مادر شما باشن😞شبم ڪہ شما رو دیدم مغزم قفل ڪرد،ڪارم خیلے بد بود میدونم حاضرم بیام از پدر و مادرتونم عذرخواهے ڪنم،توضیح میدم!😥
بغضم داشت سر باز مےڪرد...
با تمام وجود معنے ضربالمثل چرا عاقل ڪند ڪاری ڪہ باز آرد پشیمانے رو فهمیدم!
ــ حلال ڪنید...😞✋
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی
☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_پنجاه_وهشتم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
همونطور که لبم رو به دندون گرفته بودم به کمد لباس هام👚👖زل زدم،
نگاهی به لباس ها انداختم در کمد رو بستم و از اتاق خارج شدم.
مادر و پدرم 💑😠با اخم روی مبل نشسته بودن، لبم رو کج کردم و آروم گفتم :🙁
ــ مامان چی بپوشم؟
مادرم سرش رو به سمتم برگردوند، نگاهی بهم انداخت👀😠 همونطور که سرش رو به سمت دیگه میچرخوند گفت :
ــ منو بپوش!
مثل دفعهی اول استرس نداشت!
جدی و ناراضی نشسته بود کنار پدرم.
اخم های😠پدرم توی هم بود،ساکت زل زده بود به تلویزیون📺هشت روز از ماجرای اون شب میگذشت، خانوادهها به زور برای خواستگاری دوباره رضایت دادن! پدر و مادر من ناراضیتر بودن، چون احساس میکردن هنوز همون هانیهی سابقم!😒
نفس بلندی کشیدم و دوباره برگشتم توی اتاقم،در رو بستم... دوباره در کمد رو باز کردم😕نگاهم رو به ساعت🕰کوچیک کنار تخت انداختم،هفت و نیم!🕢نیم ساعت🕗دیگه میاومدن! نگاهم رو از ساعت گرفتم... با استرس لبم رو میجویدم😢پیراهن بلند سفید رنگی با زمینه ی گل های ریز آبی کمرنگ برداشتم،گرفتمش جلوی بدنم و مشغول تماشا توی آینه شدم...🙁سری تکون دادم و پیراهن رو گذاشتم روی تخت، روسری نیلی رنگی برداشتم و گذاشتم کنارش...نگاهی به پیراهن و روسری کنار هم انداختم.👀
پیراهن رو برداشتم😊
و سریع تن کردم،دوباره نگاهم رو به ساعت دوختم،هفت و چهل دقیقه!
چرا احساس میکردم زمان دیر میگذره؟😥چرا دلشوره داشتم؟ زیر لب صلواتی✨فرستادم و روسریم رو برداشتم...روسریم رو مدل لبنانی سر کردم و چادر نمازم رو از روی ریخت آویز پشت در برداشتم... باز نگاهم🕰رفت سمت ساعت،هفت و چهل و پنج دقیقه!
همونطور که چادرم رو روی شونههام مینداختم در رو باز کردم و وارد پذیرایی شدم.
رو به مادرم گفتم :
ــ مامان اینا خوبه؟😟🙁
چادرم رو کنار زدم تا لباسم رو ببینه، مادرم نگاهی سرسری به پیراهنم انداخت و گفت :
ــ آره!
پدرم آروم گفت :😒
ــ چطور تو روشون نگاه کنیم؟
حرف هاشون
بیشتر شرمندهام میکرد!😞😓
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی
🍃🌸🍃🌸🍃
ای شهیدان، عشق #مدیون شماست
هرچه ما داریم از خون شماست
ای شقایقها و ای آلالهها
دیدگانم #دشت_مفتون شماست🌷
2⃣
#زندگینامه✨
🌱سید علیاکبر شجاعیان
در سال 1339 در شهر امیرکلا از توابع شهرستان بابل دیده به جهان گشود.
🌱پنج سال بیشتر نداشت که قامت کوچکش در برابر معبود به #سجده افتاد و #نور_ایمان
در جانش ریشه دواند.🌱
سید در هفتمین پائیز زندگی به مدرسه رفت و مراحل تحصیلی را سالی پس از سال دیگر با موفقیت گذراند.
هم زمان با اوج گیری #انقلاب_اسلامی در صف
سربازان روحالله قرار گرفت.
🍂حضور در جلسات سخنرانی و فریاد اللهاکبر در ظلمت شب های رازدار،
از او مردی #پرصلابت و با شکوه ساخت.
سید در کنار مبارزه با متجاوزان بعث، به کسب علم و دانش نیز میپرداخت
و با مطالعه شبانه
موفق به قبولی رشته ی #پزشکی در دانشگاه علوم پزشکی بابل گشت.🌸
4⃣
#جبهه✨
دو سالی بود که به تحصيل در رشته ی پزشکی میپرداخت
ولـي عشق بـه جبهه نگذاشت شهيد در دانشگاه بماند
و بنا به ديدگاه حضرت امام(ره) به دانشگاه اصلي يعني #جبهه عزيمت نمـودند.
سید علی اکبر در طول سال های خدمتش مسئولیت های بیشماری را بر عهده گرفت و در عملیاتهای بسیاری شرکت نمود که در جریان همین عملیاتها #گلبوسههای زخم بر تن او نشست.
او حضور در جبهه را
بهترین فرصت برای #خودسازی_معنوی میدانست
و شب ها گوشهای #خلوت میجست تا زمزمهای شیرین را
با معشوق #حقیقی خود نجوا کند🌺
5⃣