🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #چهل_وسه
به همه چیز #دقیق بود، حتی توی #شوخی_کردن....
به چیزایی توجه می کرد و حساس بودکه تعجب می کردم..!
گردش که می خواستیم بریم..
اولین چیزی که بر می داشت #کیسه_زباله بود.
مبادا جایی که میریم سطل نباشه چیزایی که می خوریم، آشغالش آب داشته باشه....!
همه چیزش قدر و اندازه داشت.
حتی حرف زدنش.اما من پر حرفی می کردم...!!
می ترسیدم...
در سکوت به چیزی فکر کنه که من وحشت داشتم.......
نمیذاشتم وصیت بنویسه...
می گفتم:
_"تو با زندگی و رفتارت وصیتاتو کردی. از مال دنیا هم که چیزی نداری."
به همه چیز متوسل می شدم.. که فکر رفتن رو از سرش دور کنم.....
همون روزا بود که از تلویزیون اومدن خونمون....
از منوچهر خواستن خاطراتش رو بگه که یه برنامه بسازن..
منوچهرم گفت:...
دو سه ماه خبری از پخش برنامه نشد....😞
میگفتن :
_(کارمون تموم نشده.)
یه شب منوچهر صدام زد...
تلویزیون برنامه ای از شهید مدنی نشون می داد.
از بیمارستان... تا شهادت... و بعد تشییعش رو نشون داد....
اونم جانباز شیمیایی بود...
منوچهر گفت:
_"حالا فهمیدم...اینا #منتظرن کار من تموم شه..."
چشماش پر اشک شد....😭
دستش رو آورد بالا با تاکید رو به من گفت:
_"اگه این بار زنگ زدن.. بگو بدترین چیز اینه که آدم منتظر مرگ کسی باشه تا ازش سوژه درست کنه....
#هیچوقت_بخشیدنی_نیست..."
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #چهل_وچهار
من هم نمی توانستم ببخشم...
هر چيزی که منوچهر را می آزرد،مرابیشتر #آزار می داد....
انگار همه #غریبه شده بودند...
چقدر بهش گفته بودم..
گله کند و حرف هایش را جلوی دوربین بگوید...😭
هیچ نگفت...
اما توقع داشتم #روزجانباز از بنیاد کسی زنگ بزند و بگوید یادشان هست...
چه قدر منتظر مانده بودم....😭
همه جا را جارو کشیده بودم، پله ها را شسته بودم. دستمال کشیده بودم، میوه ها را آماده چیده بودم و چشم به راه تا شب مانده بودم.
فقط #بخاطرمنوچهر که فکر نکند #فراموش شده.....😭
نمی خواستم بشنوم
_ "کاش ما همه رفته بودیم."
نمی خواستم منوچهر غم این را داشته باشد که کاری از دستش بر نمی آید، که #زیادی_است...
نمی خواستم بشنوم
_«ما را بیندازید توی دریاچه ی نمک، نمک شویم اقلا به یک دردی بخوریم."
همه ی ناراحتیش می شد یه حلقه #اشک توی چشمش...
و #سکوت می کرد.
من اما وظیفه ی خودم می دونستم که حرف بزنم،..
اعتراض کنم،...
داد بزنم..
توی بیمارستان ساسان که چرا تابلو می زنید «اولویت با جانبازان است»، اما نوبت ما رو می دید به کس دیگه و به ما میگید فردا بیاید....😡😭
چرا باید منوچهر آنقدر وسط راهرو بیمارستان بقیةالله بمونه برای نوبت اسکن...
که ریه هاش عفونت کنه و چهار ماه به خاطرش بستری شه....😡😭
منوچهر سال هفتاد و سه رادیوتراپی شد، تا سال هفتاد و نه نفس عمیق که می کشید می گفت:
_"بوی گوشت سوخته رو از دلم حس می کنم."
این درد ها رو می کشید...
اما توقع نداشت از یه #دوست بشنوه
_ "اگه جای تو بودم حاضر بودم بمیرم از درد اما معتاد نشم."
منوچهر دوست نداشت #ناله کنه،راضی میشد به مرفین زدن....
و من دلم می گرفت...
این حرف ها رو کسی می زد که نمی دونست #جبهه کجاست و #جنگ یعنی چی....
دلم می خواست با ماشین بزنم پاشو خورد کنم...
ببینه میتونه مسکن نخوره و دردش رو تحمل کنه؟😭
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #چهل_وپنج
منوچهر باخدا معامله کرد...
حاضر نشد مفت ببازد، حتی ناله هایش را.
می گفت:
_این دردها عشقبازی است باخدا
و من همه زندگیم را در او می دیدم. در صداش، درنگاهش که غم ها را میشست از دلم.
گاهی که میرفتم توی فکر، سر به سرم میگذاشت...
یک «عزیز من» گفتنش همه چیز را از یادم می برد.☺️
باز خانه پر از صدای شادی میشد.
ما دو سال تو خونه های سازمانی حکیمیه زندگی می کردیم.
از طرف نیروی زمینی یه طبقه رو بهمون دادن...
ماشین رو فروختیم، یه #وام از بنیاد گرفتیم و اونجا رو خریدیم.
دور و برمون پر از تپه و بیابون بود...
هوای تمیزی داشت...
منوچهر کمتر از اکسیژن استفاده می کرد...
بعدظهرا با هم می رفتیم توی تپه ها پیاده روی.
یه گاز سفری و یک اجاق کوچک و ماهیتابه ای که به اندازه ی دو تا نیمرو درست کردن جا داشت خریدیم.
با یه کتری و قوری کوچیک و یه قمقمه.
دوتایی می رفتیم پارك قیطریه...
مثل دوران نامزدی......
بعضی شبا چهارتایی..
می رفتیم پارك قیطریه برای علی و هدی دوچرخه خریده بود.
پشت دوچرخه ی هدی رو می گرفت و آهسته می برد..
و هدی پا می زد تا دوچرخه سواری یاد گرفت.
اگه حالش بد می شد می موندیم چیکار کنیم...😞
زمستونای سردی داشت....
آنقدر که گازوییل یخ می زد. سختمون بود.
پدرم خونه ای داشت..
که رو به راهش کردیم و اومدیم یه طبقش نشستیم.
فریبا و جمشید طبقه ی دوم و ما طبقه ی سوم اون خونه....
منوچهر دوست داشت به پشت بوم نزدیک باشه.
زیاد می رفت اون بالا...
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
با روضه حسین(ع) نفس تازه میکنم؛
وقتی هوای شهر نفس گیر می شود...
#شب_زیارتی
#در_عزای_حسین 🏴
هرگاه شب جمعه شهدا را یاد کنید، آنها شما را نزد اباعبدالله یاد میکنند!
🔸به یاد همه شهدا...
@moarefi_shohada
آخر #وصیتنامه اش نوشتہ بود:
♦️وعدۂ ما بهــشت
بعد روی بهــشت را خط زدہ بود
اصلاح ڪردہ بود :
وعدۂ ما "جَنَّتُ الْحُسِیْن علیہالسلام"
#شهـیدحجت_اسدی✍
#محرم
@moarefi_shohada🖤
.
+السلامعلیڪیااباصالحالمھدۍ^عجلاللهتعالےفرجہالشریف^🌱
#سلام آقام♥️
.
• • •
[ امامحسیـݩ{عݪیہاݪسݪام} ]
یڪ باره دݪم گفٺ ڪہ بنویس ڪݪامے
در وصف بلند مرتبه و شاه مقامی
دستے به روے سینه نهادم و نوشتم
از من به حسین😍 بن علے❤️ عرض سلامے
🥀 و اینجا کربلای دیگر است....
محل شهادت #حاج_قاسم 💔
بازهم نخل و دست قطع شده...!