محمد که با کارت برادرم به سوریه رفته بود، بدون گذراندن هیچ دوره آموزشی پس از 2 ماه و نیم فرمانده گردان شد. یکی از فرماندهان مازندرانی تعریف می کرد که یکی را به دنبال محمد فرستادم تا ببینم چطور کار می کند. بعد از 2 روز شخصی که فرستاده بودم برگشت و گفت این «غلامعباس» (اسم جهادی محمد در سوریه بود) از من واردتر است. انقدر قشنگ کار سازماندهی را انجام می دهد که دیگر به حضور من احتیاجی نیست.
انقدر جدی خودش را افغانستانی معرفی کرده بود که خود بچه های افغانستانی هم هیچ شکی نکرده بود. حتی یک بار که برخی به افغانستانی ها توهین کرده بودند، با جدیت طرفداری کرده بود که چرا به ملیت من توهین می کنید. بسیاری از نیروها تا بعد از شهادت محمد نمی دانستند ایرانی است.
لیاقت محمد چیزی جز شهادت نبود؛ به خاطر خواندن نماز اول وقت، خواندن نماز شب و سخاوت، مهربانی، شجاعت، بصیرت و هوشش. اگرچه انسانی عاری از عیب و گناه پیدا نمی شود، ولی قطعا شهدا در مسیر شهادت کارهایی می کنند که به واسطه آن لایق شهادت شده و پاک می شوند. از 2 ماه قبل از سوریه رفتن، برایمان جالب بود که حس دیگری به محمد داشتیم. از ذهن همه اهالی خانه گذشته بود که وقتی محمد در اتاقش را باز می کند و بیرون می آید انگار نوری از اتاق خارج می شود. حتی یک بار برادرم به من گفت حس می کنی محمد چقدر نورانی شده؟! تعجب کردم و گفتم داداش! من هم می خواستم همین را بگویم.
برای اینکه به سوریه برود، 40 روز نذر روزه کرده بود. حتی بیشتر از این 40 روز را روزه گرفت. سه روز هم در حرم معتکف شد. خیلی بحث اعتقادی نمی کرد؛ ولی برادر کوچکترم که همیشه با محمد بود، می گوید هرچه دارم از محمد دارم چون محمد بود که من را هیئتی کرد.
فقط یک بار آن هم وقتی بچه بود از شهادت گفت، که ما به حرفش خندیدیم. خیلی اهل صحبت کردن از اینکه دوست دارد شهید شود، نبود. اصلا اینطور نبود که بخواهد بگوید برای شهادتم دعا کنید. حتی فیلمی در سوریه دارد که می پرسند دوست داری شهید شوی؟ و محمد پاسخ می دهد: «هرچه خدا بخواهد». خیلی تسلیم خدا بود.
وقتی می خواست از ما خداحافظی کند من و برادرم را صدا زد و با همان حجب و حیای همیشگی گفت: «من نباید این حرف را بزنم؛ ولی دوست دارم این سفارش را بکنم و بگویم که رسول خدا که پیغمبر بود، تنها وظیفه اش رسالت بود. ما هم تنها مامور به انجام وظیفه هستیم؛ نه حصول نتیجه» این حرف محمد برای من تلنگر بود؛ چون آدم بسیار حساسی هستم و برای همه نگرانم. بعد از شهادت محمد حس کردم در بسیاری از کارهایم آرامشی که باید داشته باشم را دارم و نگرانی قبلی را ندارم.»
💠نحوه شهادت
🔹همرزمان #پاکستانی شهید از دوربین پیکر چند #شهید را بین نیروهای خودی و دشمن مشاهده میکنند و به جانشین محمد میگویند که در همان لحظه شهید بزرگوار🌷 سر میرسند و میگویند #مادران این شهداء چشم به راه فرزندانشانند
🔸او میرود که #پیکر_شهدا را با چند نفر دیگر که داوطلب میشوند برگردانند که در نزدیکی پیکر شهدا #کمین میخورند و به شهادت میرسند🕊و مادر این شهید هم چشم انتظار #فرزندش میماند و بعد از یک سال چشم انتظاری در نهایت پیکر پاکش را در مشهد #تشییع و به خاک میسپارند.
🔹در زمان حضور طولانی مدت(حدود شش ماه) در سوریه به همرزمش گفته بود: دلم برای #خانواده و پدر و مادر و برادران و خواهرانم تنگ شده💔 است ولی #غیرتم اجازه رفتن به مرخصی را به من نمیدهد و از حضرت زینب (س) #خجالت میکشم که او را تنها بگذارم
«این دنیا بسیار کوچک وگذراست و مثل یک دیوار میماند که ما بر لبه آن راه میرویم و انتهای این دیوار که هدف ماست شهادت است و ما باید هدف خود را با دقت و هوشیاری ببینیم و با سرعت و اشتیاق به طرف ان بدویم و مواظب باشیم که در این مسیر کوچکترین لغزشی در ما به وجود نیاید که ممکن از این دیوار سقوط کنیم و به هدفمان که شهادت است نرسیم.»
«خوشحال از اینم که دیگر عمه جانمان زینب (س) تنها نیست و فدایی زیاد دارد. کلنا فداک یا سیده زینب (س)»
«دلم برای خانواده و پدر و مادر و برادران و خواهرانم تنگ شده است ولی غیرتم اجازه رفتن به مرخصی را به من نمیدهد و از حضرت زینب (س) خجالت میکشم که او را تنها بگذارم، اگر او را تنها بگذارم در آن دنیا جوابی برای حضرت علی(ع) ندارم که بدهم، و من پوتینهایم را جفت کرده ام و اصلا به مرخصی نمیروم یا باید جنگ تمام شود و ما به پیروزی کامل برسیم یا اینکه من به شهادت برسم.»
«پدر جان دیگر از من دل بکنید و من را نذر عمه جانمان زینب (س) کنید . من خمس پنج پسرت هستم.»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#جشن_ازدواج
ازدواج نورانی خاتم پیامبران حضرت محمد مصطفی ص وحضرت خدیجه س برشما وتمام فرشیان وعرشیان مبااااارک😍👏👏👏👏👏👏💐💐💐💐
قسمت چهارم🚫
این داستان واقعےاست🚫
.
#نقشه_بزرگ🔻
به #خدا توسل کردم و #چهل روز #روزه نذر کردم ... التماس می کردم ... خدایا! تو رو به عزیزترین هات #قسم ... من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده
هر#خواستگاری که زنگ می زد، مادرم قبول می کرد ...#زن صاف و ساده ای بود
علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست#دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه
تا اینکه مادر #علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت
شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد
#طلبه است؟
چرا باهاشون قرار گذاشتی؟
ترجیح میدم آتیشش بزنم اما بهاین جماعت ندم
عین همیشه داد می زد و اینها رو می گفت
مادرم هم بهانه های مختلف می آورد
آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره
اما همون #جلسه اول، جواب نه بشنون
ولی به همین راحتی ها نبود
من یه ایده #فوق_العاده داشتم!
#نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم
به خودم گفتم : خودشه #هانیه ... این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی ... از دستش نده
علی، #جوان گندم گون، #لاغر و بلندقامتی بود
#نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت
کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه ... یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم ... وقتی از اتاق اومدیم بیرون ... مادرش با اشتیاق خاصی گفت ... به به ... چه عجب ... هر چند انتظار #شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا ... مادرم پرید وسط حرفش ... #حاج_خانم ، چه عجله ایه... اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن... شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد
ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم
گفتم:
اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته!!
این رو که گفتم برق همه رو گرفت ... برق #شادی خانواده #داماد رو ... برق تعجب پدر و مادر من رو ... پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بودتوی چشم های من
و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی #لب هام بود بهش نگاه می کردم
می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده... .
#ادامه_دارد....
قسمت پنجم
🚫این داستان واقعےاست🚫
.
#میخواهم_درس_بخوانم
اون شب تا سر حد مرگ#کتک خوردم
بی حال افتاده بودم کف خونه
مادرم سعی می کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت،نعره می کشید و من رو می زد
اصلا یادم نمیاد چی می گفت
چند روز بعد، مادر علی تماس گرفت ، اما مادرم به خاطر فشارهای پدرم
دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه
#مادر علی هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود
شرمنده، نظر#دخترم عوض شده ... چند روز بعد دوباره زنگ زد
من وقتی جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم
#علی گفت: #دختر شما آدمی نیست که همین طوری روی #هوا یه حرفی بزنه و پشیمون بشه
تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره
بالاخره مادرم کم آورد ، اون شب با #ترس و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت
اون هم عین همیشه#عصبانی شد
_بیخود کردن!!
چه حقی دارن می خوان با خودش حرف بزنن؟
بعد هم بلند داد زد
#هانیه
این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدی
#ادب ؟#احترام ؟
تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمی
این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم
به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی حال
یه شرط دارم
باید بزاری برگردم#مدرسه....
.
#ادامه_دارد.........