eitaa logo
شهدای مدافع حرم
905 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1هزار ویدیو
30 فایل
🌷بسم الرب الشهدا والصدیقین🌷 🌹هر روز معرفی یک شهید🌹 کپی با ذکرصلوات ازاد میباشد ایدی خادم الشهدا @Yegansaberenn
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت پنجم 🚫این داستان واقعےاست🚫 . اون شب تا سر حد مرگ خوردم بی حال افتاده بودم کف خونه مادرم سعی می کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت،نعره می کشید و من رو می زد اصلا یادم نمیاد چی می گفت چند روز بعد، مادر علی تماس گرفت ، اما مادرم به خاطر فشارهای پدرم دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه علی هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود شرمنده، نظر عوض شده ... چند روز بعد دوباره زنگ زد من وقتی جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم گفت: شما آدمی نیست که همین طوری روی یه حرفی بزنه و پشیمون بشه تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره بالاخره مادرم کم آورد ، اون شب با و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت اون هم عین همیشه شد _بیخود کردن!! چه حقی دارن می خوان با خودش حرف بزنن؟ بعد هم بلند داد زد این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدی ؟ ؟ تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمی این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی حال یه شرط دارم باید بزاری برگردم.... . .........
قسمت نهم 🚫این داستان واقعی است🚫 . اولین روز مشترک، بلند شدم غذا درست کنم من همیشه از کردن می ترسیدم و فراری بودم برای همین هر وقت اسم آموزش وسط میومد از زیرش در می رفتم بالاخره یکی از معیارهای سنج در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت! تفریبا آماده شده بود که از برگشت بوی غذا کل خونه رو برداشته بود از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید _به به، دستت درد نکنه عجب بویی راه انداختی... با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم انگار فتح الفتوح کرده بودم رفتم سر درش رو برداشتم ،آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود قاشق رو کردم توش بچشم که بند اومد ... نه به اون ژست گرفتن هام نه به این مزه اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود ام گرفت هانیه مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر و بعد شدیدی به دلم افتاد ! حالا جواب علی رو چی بدم؟پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت ... _کمک می خوای ؟ با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم قاشق توی یه دست ، در قابلمه توی دست دیگه همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود ... با بغض گفتم: نه برو بشین الان سفره رو می اندازم یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد منم با های لرزان بودم از آشپزخونه بره بیرون - کاری داری علی جان؟چیزی می خوای برات بیارم؟ با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن ، شاید بهت سخت کمتر سخت گرفت - حالت خوبه؟ - آره، چطور مگه؟ - شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه! به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به فوق معرکه گفتم : _نه اصلا من و ؟ تازه متوجه حالت من شد هنوز فاشق و در قابلمه توی دستم بود ، اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد _چیزی شده؟ به زحمت بغضم رو قورت دادم قاشق رو از دستم گرفت خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید مردی هانیه ، کارت تمومه ... . برگرفته از زندگیه همسر . ــــــــــــــــــــــــــــــ .ا رو از دست ندید❤️ 📚 📖 📖
‌🍃 . تنها کسانی شهید می شوند! که باشند... . باید قتلگاهی رقم زد؛ باید کشت!! را را را را را دراز را را را را را را را... . باید از گذشت! باید کشت را... . شهادت دارد! دردش کشتن هاست... . به یاد کربلا... به یاد قتلگاه و و ... الهی،... باید شویم،تا شویم!
به روایت از همکار : همیشه دنبال بود. می‌گفت دوست دارم جایی که را همان موقع . برای همین به بخش پی سی آر اورژانس رفت و من هم همراهش شدم. 🍃⚘🍃 سروکار ما با بیماران کد خورده بود. بیمارانی که علائم حیاتی‌شان را از دست می‌دادند و باید احیای قلبی ریوی می‌شدند. روز‌هایی که احیای بیمار‌ها بود، مهشید کوک بود و روی صورتش عمیق‌تر😭. فردا که سرکار می‌آمد و فامیل بیمار را از درمی‌آورد و می‌زد به بخشی که منتقل‌شده و حالش می‌شد.😭 🍃⚘🍃 راستش من هیچ‌وقت را نداشتم. آن اوایل که کرونا تازه آمده بود و خیلی‌ها دنبال بهانه بودند تا در بخش کرونا کار نکنند، شد و به بخش کرونا رفت.😭 🍃⚘🍃 آن‌هم چه رفتنی. برای بیمار‌های کرونایی که وحشت و ترس از مرگ بر آن‌ها غلبه می‌کرد، سنگ تمام می‌گذاشت. با به و می‌داد و با آن‌ها می‌زد تا و شود.😭😭 🍃⚘🍃