🌹🌹💕💕🌺🌺🌹🌹
آے شهدا...
#نوڪرتون ڪه بودم...
دیگر توان ماندن نیست!
اےن روزها #اشک امان نمے دهد!
دل #بی_قرار تر از همیشه مے تپد!
و #نَفَس به سختے بالا مے آید...
هوای #شهادت در جان مان افتاده...
آی شهدا...
به رسم #نوڪری...
به #جان بے توان...
به #اشک بے امان...
به #دل بے قرار...
به #نفس هاے به شمارش افتاده...
#دریابید...
دعاےم ڪن...
وقتی مے گویم:
دعاےم ڪن!
یعنی دیگر ڪارے از دست #خودم براے خودم بر نمے آید...
من به #شهادت محتاج ترم تا #زندگی!
پس؛
براےم در این روزها#شهادت بخواه...
فقط شهادت...😭😭😭
@moarefi_shohada
🌹🌹💕💕🌺🌺🌹🌹
آی شهدا...
#نوکرتون که بودم...
دیگر توان ماندن نیست!
این روزها #اشک امان نمی دهد!
دل #بی_قرار تر از همیشه می تپد!
و #نَفَس به سختی بالا می آید...
هوای #شهادت در جان مان افتاده...
آی شهدا...
به رسم #نوکری...
به #جان بی توان...
به #اشک بی امان...
به #دل بی قرار...
به #نفس های به شمارش افتاده...
#دریابید...
دعایم کن...
وقتی می گویم:
دعایم کن!
یعنی دیگر کاری از دست #خودم برای خودم بر نمی آید...
من به #شهادت محتاج ترم تا #زندگی!
پس؛
برایم در این شب ها #شهادت بخواه...
فقط شهادت...
#دعا
✨۳۲✨
#برشے_از_زندگینامه_شهید🌷
#لباس_سبز_دامادے💞
سال ۶۷ روز #نیمه_شعبان با لباس سبز پاسداری به خواستگاریم آمد . با لحنی دلنشین و ساده با من از #شهادت ، #اسارت و #جانبازی و مشکلاتی که در آینده در سر راه وجود دارد ، سخن گفت . منزلشان در کنار منزل ما بود و من ایشان و خانوادهشان را از قبل می شناختم . من هم پذیرفتم که با #سید همراه شوم، مهریه ما چهارده سکه به نیت ۱۴ معصوم (ع) بود . #سید_عبدالحسین بعد از خواستگاری به جبهه برگشت و چهل روز بعد آمد و مراسم #عقد و عروسیمان همزمان با حضور اقوام و جمعی از رزمندگان در ایام نیمه شعبان روزچهاردهم فروردین سال ۶۷ برگزار شد .عبدالحسین #نوزده سال و من #شانزده سال داشتم . سرسفره عقد ایشان با همان #لباس_سبز پاسداری حاضر شدند من از خواهر ایشان تقاضاکردم اگر ممکن هست به ایشان بگویند لباسشان را عوض کنند ولی ایشان نپذیرفتند و گفتند این #لباس ، لباس #زندگی و #مرگ من است و این نشانه ای جز این نداشت که او همیشه آماده و حاضر برای #پاسداری از همه آن چیزهایی بود که به آن عقیده داشت ، حتی شب از #ازدواجش و این برای من یک #سعادت محسوب می شد که برای چنین شخصی انتخاب شدم
شب #ازدواجمان او می گفت و من گریه می کردم از دوستان #شهیدش، از رفقایی که در سخت ترین شرایط مشغول #دفاع از کشورمان هستند و در راه دین خدا جانبازی می کنندشروع زندگی ما با سخن از شهادت ادامه زندگی با رابطه با خانواده #شهدا و دهه سوم زندگیمان با #شهادت همسر #عزیزم رقم خورد و چه زیبا به آرزویش رسید .
✍به روایت همسربزرگوارشهید
#شهید_سید_عبدالحسین_موسوی_نژاد
قسمت اول
🚫این داستان واقعی است🚫: .
#مردهای_عوضی .
.
همیشه از پدرم متنفر بودم
مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه
آدم #عصبی و بی حوصله ای بود
اما بد اخلاقیش به کنار
می گفت: #دختر درس می خواد بخونه چکار؟
نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا 14 سالگی بیشتر درس بخونه ... دو سال بعد هم عروسش کرد
اما من، فرق داشتم
من #عاشق درس خوندن بودم
بوی کتاب و دفتر، مستم می کرد
می تونم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکان نخورم
مهمتر از همه، می خواستم #درس بخونم، برم سر کار و از اون #زندگی و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم
چند سال که از #ازدواج خواهرم گذشت
یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد
به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی
شوهر خواهرم بدتر از پدرم، #همسر ناجوری بود،یه ارتشی بداخلاق و بی قید و بند
دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرد
اما خواهرم اجازه نداشت
#تنهایی پاش رو از توی خونه بیرون بزاره
مست هم که می کرد، به شدت #خواهرم رو کتک می زد
این بزرگ ترین #نتیجه زندگی من بود ... مردها همه شون عوضی هستن ... هرگز ازدواج نکن ...
هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید
روزی که پدرم گفت
هر چی درس خوندی، کافیه ...
.
.
#ادامه_دارد...
برگرفته از زندگی #همسر_شهید
📚 📖 📖
قسمت ششم
🚫این داستان واقعےاست🚫
.
.
#داماد_طلبه .
با شنیدن این جمله چشماش پرید
می دونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود
اون شب وقتی به حال اومدم
تمام شب خوابم نبرد
هم #درد ، هم فکرهای مختلف،روی همه چیز فکر کردم
یاس و خلا بزرگی رو درونم حس می کردم ... برای اولین بار کم آورده بودم#اشک، قطره قطره از #چشم هام می اومد و کنترلی برای نگهداشتن شون نداشتم ... بالاخره خوابم برد اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم
به چهره نجیب علی نمی خورد اهل زدن باشه ... از طرفی این جمله اش درست بود
من هیچ وقت بدون فکری و تصمیم های احساسی نمی گرفتم
حداقل #تنها کسی بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود
و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود با خودم گفتم، زندگی با یه #طلبه هر چقدر هم سخت و #وحشتناک باشه از این #زندگی بهتره ... اما چطور می تونستم پدرم رو راضی کنم ؟ ..چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پیدا کردم ... یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوال پرسی به همه دوست ها، #همسایه ها و اقوام زنگ زدم و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتی که می خواستم و در نهایت ... _وای یعنی شما جدی خبر نداشتید؟
ما اون شب #شیرینی خوردیم
بله، #داماد#طلبه است ... خیلی #پسر خوبیه
کمتر از دو ساعت بعد، سر و کله پدرم پیدا شد ... وقتی مادرم برگشت، من بی هوش روی زمین افتاده بودم
"اما خیلی زود #خطبه عقد من و علی خونده شد"
البته در اولین زمانی که #کبودی های صورت و بدنم خوب شد
فکر کنم نزدیک دو ماه بعد ...
قسمت هفتم
🚫این داستان واقعےاست🚫
.
.
#احمقی_به_نام_هانیه
پدرم که از#داماد #طلبه اش متنفر بود بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم #عقدکنان فوق ساده برگزار کرد با 10 نفر از بزرگ های #فامیل دو طرف، رفتیم #محضر
بعد هم که یه عصرانه مختصر
منحصر به #چای و شیرینی ، هر چند مورد استقبال #علی قرار گرفت اما آرزوی هر دختری یه #جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور
هم هرگز به #ازدواج فکر نمی کردم، هم چنین مراسمی ...
هر کسی خبر ازدواج ما رو می شنید شوکه می شد
همه بهم می گفتن #هانیه تو یه #احمقی ... خواهرت که #زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد
تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه می خوای چه کار کنی؟
هم بدبخت میشی! هم بی پول! به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی دیگه رنگ نور #خورشید رو هم نمی بینی ...
گاهی اوقات که به حرف هاشون فکر می کردم ته #دلم می لرزید
گاهی هم پشیمون می شدم اما بعدش به خودم می گفتم دیگه دیر شده من جایی برای برگشت نداشتم
از طرفی هم اون روزها#طلاق به شدت کم بود رسم بود با #لباس سفید می رفتی و با کفن برمی گشتی حتی اگر در فلاکت مطلق #زندگی می کردی ... باید همون جا می مردی ... واقعا همین طور بود ...
اون روز می خواستیم برای #خرید عروسی و #جهیزیه بریم بیرون
مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره
اونم با عصبانیت داد زده بود
از شوهرش بپرس و قطع کرده بود ...
به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش ... بالاخره تونست علی رو پیدا کنه
صداش بدجور می لرزید با نگرانی تمام گفت: سلام #علی_آقا می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون...
.
#برگرفته_از_همسر_شهید
.
#ادامه_دارد .....
📚 📖 📖
قسمت نهم
🚫این داستان واقعی است🚫
.
#غذای_مشترک
اولین روز #زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم
من همیشه از #ازدواج کردن می ترسیدم و فراری بودم برای همین هر وقت اسم آموزش #آشپزی وسط میومد از زیرش در می رفتم
بالاخره یکی از معیارهای سنج #دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود
هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم
از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت!
#غذا تفریبا آماده شده بود که #علی از #مسجد برگشت
بوی غذا کل خونه رو برداشته بود
از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید
_به به، دستت درد نکنه
عجب بویی راه انداختی...
با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم انگار فتح الفتوح کرده بودم رفتم سر #خورشت
درش رو برداشتم ،آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود
قاشق رو کردم توش بچشم که #نفسم بند اومد ... نه به اون ژست گرفتن هام نه به این مزه
اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود
#گریه ام گرفت
#خاک_بر_سرت هانیه
مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر
و بعد #ترس شدیدی به دلم افتاد #خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت ...
_کمک می خوای #هانیه #خانم ؟
با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم
قاشق توی یه دست ، در قابلمه توی دست دیگه
همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود ... با بغض گفتم:
نه #علی_آقا برو بشین الان سفره رو می اندازم
یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد
منم با #چشم های لرزان #منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون - کاری داری علی جان؟چیزی می خوای برات بیارم؟
با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن ، شاید بهت سخت کمتر سخت گرفت
- حالت خوبه؟
- آره، چطور مگه؟
- شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه!
به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به #نفس فوق معرکه گفتم :
_نه اصلا من و #گریه ؟
تازه متوجه حالت من شد هنوز فاشق و در قابلمه توی دستم بود ، اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد
_چیزی شده؟
به زحمت بغضم رو قورت دادم
قاشق رو از دستم گرفت خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید
مردی هانیه ، کارت تمومه ...
.
برگرفته از زندگیه همسر#شهید
.
ــــــــــــــــــــــــــــــ
.ا#قسمتهای_قبل رو از دست ندید❤️
📚 📖 📖
قسمت پانزدهم
🚫این داستان واقعی است🚫
.
#من_شوهرش_هستم
ساعت نه و ده شب وسط ساعت حکومت #نظامی یهو سر و کله پدرم پیدا شد
صورت #سرخ با چشم های پف کرده از نگاهش خون می بارید اومد داخل تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می بره و میزاره کف دست #علی
بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش
_تو چه حقی داشتی بهش #اجازه دادی بره #مدرسه؟به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟
از #نعره های پدرم، #زینب به شدت ترسید
زد زیر #گریه و محکم لباسم رو چنگ زد
بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود
علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم #نازدونه علی بدجور ترسیده بود ... علی عین همیشه #آروم بود
با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد
_#هانیه خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟
#قلبم توی دهنم می زد
زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و #کمک بخوام
تمام بدنم #یخ کرده بود و می لرزید ... علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم _دختر شما متاهله یا مجرد؟!
و پدرم همون طور خیز برمی داشت و عربده می کشید
_این سوال مسخره چیه؟؟؟ به جای این مزخرفات جواب من رو بده ...
_می دونید قانونا و شرعا اجازه #زن فقط دست شوهرشه؟
.
همین که این جمله از دهنش در اومد رنگ سرخ پدرم سیاه شد
_و من با همین اجازه شرعی و قانونی مصلحت #زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه ، کسب #علم هم یکی از فریضه های اسلامه ...
از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می پرید #چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد
_لابد بعدش هم می خوای بفرستیش #دانشگاه ؟!؟!
📚
∞♥∞
#پای_درس_دل 🌿
منتظر نباش یک #شیرینی خاصی
در #زندگی ات پیدا شود تا لذت ببری؛
کاری کن از همین زندگی عادی ات
خیلی #نشاط پیدا کنی!
هر کار سادهای را هم به خاطر #خُدا
انجام بده تا از آن لذت ببری!
#استادپناهیان 🍂
༺✾➣♡➣✾༺