خدایا !
آدمهای خوب سر راهمان بگذار ...
👌حس بسیار خوبیست
هنگامی که در لحظه هجوم غم یا ناامیدی یا پریشانی،
بی هوا کسی سر راه آدم سبز بشود
کلامش ، نگاهش ، حتی نوشتهاش
آرامش و شادی و امید بپاشد به زندگی ات...
👌فقط از دستِ خودِ خدا برمیآمده
که آن آدم را ، یا کلام و نگاه و نوشتهاش را برای آن لحظه ی خاص ، سرِ راه زندگی ما بگذارد...
🙏یکی از #دعا هایم این است :
#خدایا ما را واسطهٔ خوب شدن حال دیگران قرار بده!
🍃🌸آمــــــــــین یا رب العالمین🌸🍃
@moarefi_shohada
#آقـــــــــا ،
دلـــم استجابتِ
#دعــــــــــــــآ
میخواهد !
دعایی که در قنوتِ #نافله_ات ،
بخواهـی برایم
#شهــــــادت را ...
#وعـده_گاه_جاماندگان_از_قافله
#اللهم_ارزقنا_شهادت
☘20☘
🌹🌹💕💕🌺🌺🌹🌹
آی شهدا...
#نوکرتون که بودم...
دیگر توان ماندن نیست!
این روزها #اشک امان نمی دهد!
دل #بی_قرار تر از همیشه می تپد!
و #نَفَس به سختی بالا می آید...
هوای #شهادت در جان مان افتاده...
آی شهدا...
به رسم #نوکری...
به #جان بی توان...
به #اشک بی امان...
به #دل بی قرار...
به #نفس های به شمارش افتاده...
#دریابید...
دعایم کن...
وقتی می گویم:
دعایم کن!
یعنی دیگر کاری از دست #خودم برای خودم بر نمی آید...
من به #شهادت محتاج ترم تا #زندگی!
پس؛
برایم در این شب ها #شهادت بخواه...
فقط شهادت...
#دعا
✨۳۲✨
#برشے_از_زندگینامه_شهید
#در_مسیر_شهدا..
⚜می خواستند #بنرهای درست کنند برای شهدای اطلاعات که به خانواده هایشان هدیه بدهند . رشته تحصیلی من کامپیوتر بود . خیلی وقت ها می نشستیم با همدیگر این عکس را درست می کردیم و از من نظر می خواست من هم پیشنهاد می دادم بعد آنها را #قاب می کردند و قابها را می آوردند خانه ما سر هم می کردیم که هر #هفته منزل هر شهید ببرند .
⚜خیلی از ما می خواست برای شهادتش #دعا کنیم ما هم دعا می کردیم و اصلاً به این فکر نمی کردیم که دعای ما یعنی #یتیمے و نبود #پدر یادم هست شب آخر که می رفتند ماموریت در منزل حرف #شهادت شد ، پدرم گفت دعا کنید من هم شهيد بشوم ، من گفتم #انشاءالله که شهید میشی بابا ؛ مادرم بغض کرد و ناراحت شد اما پدر اشک شوق در چشمانش #حلقه زد شاید خیالش از بابت ما راحت شد...🕊
✍به روایت:دخترشهید
#شهید_موسوے_نژاد
✍...میگفت پدر و مادر امامزاده های سیار هستند
هر وقت #حاجت دارید بروید پیششان و عرض حاجت کنید؛ آنها که #دعا کنند حتما #مستجاب میشود.
#شهید_محمود_رادمهر
🌺بسم الله الرحمن الرحیم🌺
🌺اللهم عجل لولیک الفرج🌺
🌺السلام علیک یا بقیه الله یا اباصالح المهدی
یاخلیفه الرحمن ویا شریک القرآن...🌺
🌺السلام علیک یا ابا عبدالله یا اباعبدالله وعلی الارواح التی حلت بفنائک علیک منی سلام الله ( ابدا) ما بقیت وبقی اللیل والنهار ولاجعله الله آخر العهد منی لزیارتکم...🌺
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سوره مبارکه شوري آیه 38
وَالَّذِينَ اسْتَجَابُوا لِرَبِّهِمْ وَأَقَامُوا الصَّلَاةَ وَأَمْرُهُمْ شُورَى بَيْنَهُمْ وَمِمَّا رَزَقْنَاهُمْ يُنفِقُونَ
و كسانى كه دعوت پروردگارشان را اجابت كرده و نماز را بر پا داشته و كارشان با مشورت ميانشان انجام مى گيرد و از آنچه روزيشان داده ايم انفاق مى كنند.
✅✅✅
✅ حدیث روز :
#امام باقر عليه السلام
مَثَلِ حريص به دنيا، مثل كرم ابريشم است كه هر چه بيشتر دور خود ببافد خارج شدن از پيله بر او سخت تر مى شود تا آن كه از غصه مى ميرد.
مَثَلُ الحَريصِ عَلَى الدُّنيا مِثلُ دودَةِ القَزِّ
كُلَّمَا ازدادَت مِنَ القَزِّ عَلى نَفسِها لَفّا كانَ أَبعَدَ لَها مِنَ الخُروجِ، حَتّى تَموتَ غَمّا؛
(نهج البلاغه، خطبه 192)
✅✅✅
✅ احکام روز :
#محاسبه نرخ ديه
س: مبناى محاسبه ديه سال وقوع عمل است يا اكنون؟
ج) ميزان، نرخ ديه در روز پرداخت است.
#استفتائات مقام معظم رهبری
✅✅✅
✅ انرژی مثبت :
#دعا
از عارفی پرسیدند: فاصله میان آسمان و زمین چقدر است؟ گفت: یک دعای مستجاب
اللهم صل علی محمد وال محمد و عجل فرجهم
مادر بزرگوار شهید✨
فرزندم #گذشت، #مهربانی، #صداقت و #مردانگی را از کودکی آموخت 🌺
و در فضای خانواده یادگرفت چگونه انسان باشد و به دیگران بیندیشد.
هرگز پایش را مقابل ما دراز نکرد؛ سر به زیر و حرف گوش کن بود و هیچ وقت صدایش را بلند نکرد.🌸
پسرم #اهلمطالعه و خواندن کتاب از کودکی بود، برنامه #دعا خواندن و #زیارتعاشورا را همراه با صبحانه راه میانداخت. 🌹
حتی وسایل سادهای رابه عنوان طبل و سنج قرار داده و بچههای محل را دور خودش جمع میکرد و به #عزاداری میپرداخت.🙂
میگفت:ما برای شهدا و امام حسین (ع) طبل سنج میزنیم. بعدها که بزرگتر شد؛ یکی از برنامههای همیشگی وی حضور در دستههای عزاداری به همراه دوستانش بود.🌈
در دوران دبستان #نماز میخواند و اهل اقامه #نماز _اول_وقت بود همیشه مورد تشویق مسئولان مدرسه قرارمیگرفت.🍃
فرزندم از دوران نوجوانی متدین و به دنبال #یادگیری بود، نوار سخنرانیهای #مرحومکافی که در مهدیه تهران سخنرانی میکرد را گوش میداد. #سحرخیز و اهل نماز اول وقت بود.💚
4⃣
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت صد و سی و دوم
بابغض گفت:
_یکی از نیروهام امروز شهید شد.پسر خیلی خوبی بود تازه رفته بود خاستگاری،بله هم گرفته بود
دو هفته دیگه عقدش بود.من و تو هم دعوت کرده بود.
دلم خیلی سوخت به وحید نگاه میکردم. هر دو ساکت بودیم ولی وحید حالش خیلی بد بود گفتم:
_خب الان شما چرا ناراحتی؟!!
سؤالی نگاهم کرد.بالبخند گفتم:
_اون الان وضعش از من و شما بهتره. شهادت قسمت هرکسی نمیشه..
با شیطنت گفتم:
_شما که بهتر میدونی دیگه.
با دست به خودش اشاره کردم و گفتم:
_بعضی ها تا یک قدمی ش میرن،حتی پاشون هم شهید میشه ولی خودشون شهید نمیشن.
لبخندی زد و گفت:
_این الان دلداری دادنته؟!!
خنده م گرفت.گفتم:
_من حالم بده..چه انتظاری از من داری؟ الان دلداری دادنم نمیاد پاشو برو بیرون، مریض میشی
وحید بلند خندید.دلم آروم شد.
سه ماه گذشت...
وحید هنوز هم خیلی کم میومد خونه. حتی چند روز یکبار تماس میگرفت.
تولد پسرها نزدیک بود.منتظر بودم وحید تماس بگیره تا ازش بپرسم میتونه بیاد که جشن بگیریم یا نه.
چند روز گذشت تا وحید تماس گرفت. چهار روز به تولد مونده بود.گفت:
_خیلی خوبه،منم روز قبلش میام کمکت.
خوشحال شدم.
دست به کار شدم.تزیین خونه و دعوت مهمان ها و خرید هدیه و سفارش کیک و کارهای دیگه وقتم رو پر کرده بود.بچه ها هم خوشحال بودن.حتی سیدمحمد و سیدمهدی هم که نمیدونستن تولد یعنی چی،خوشحال بودن.
روز قبل تولد شد ولی وحید نیومد.وحید هیچ وقت بدقول نبود.نگران شدم. آخرشب وقتی بچه ها رو خوابوندم، گوشیمو برداشتم که با وحید تماس بگیرم ولی وقتی ساعت رو دیدم،منصرف شدم. #نگرانش بودم. #نماز خوندم و براش #دعا کردم.
ظهر روز تولد شد ولی هنوز وحید نیومده بود.چند بار باهاش تماس گرفتم ولی جواب نمیداد.مهمان ها برای شام میومدن.مادروحید و نجمه سادات از بعدازظهر اومدن کمکم.مامان هم اومده بود...
شب شد و همه مهمان ها اومده بودن. باباومامان،آقاجون و مادروحید،نرگس سادات و شوهرش و بچه ش،نجمه سادات هم عقد بود با شوهرش،علی و اسماء،محمد و مریم هم با بچه هاشون مهمان های ما بودن.
بچه ها حسابی بازی و سروصدا میکردن. منم خیلی نگران بودم ولی طبق معمول اینجور مواقع بیشتر شوخی میکردم. آقاجون گفت:
_وحید میاد؟
گفتم:
_گفته بود میاد ولی فکر کنم کاری براش پیش اومده.
محمد رو صدا کردم تو اتاق.بهش گفتم:
_اگه کسی از همکارهای وحید رو میشناسی بهش زنگ بزن تا مطمئن بشم وحید حالش خوبه.
محمد تعجب کرد.گفت:
_چرا نگرانی؟!!
-قول داده بود میاد.قرار بود دیروز بیاد.هیچ وقت بد قولی نمیکرد.هرچی باهاش تماس میگیرم جواب نمیده.
محمد تعجب کرد.فقط به من نگاه میکرد. گفتم:
_چرا نگاه میکنی زنگ بزن.
همونجوری که به من نگاه میکرد گوشیشو از جیبش درآورد.با یکی تماس گرفت،جواب نداد.با یکی دیگه تماس گرفت،اونم جواب نداد.مامان اومد تو اتاق.گفت:
_شما چرا نمیاین بیرون؟
لبخند زدم و رفتم بیرون.به محمد اشاره کردم زنگ بزن.بعد نیم ساعت محمد اومد بیرون.گفت:
_بعضی ها جواب ندادن.بعضی ها هم گفتن چند روزه ازش خبر ندارن.
تصمیم گرفتم اول شام رو بیارم.شاید تا بعد شام بیاد،برای مراسم تولد.همه تعجب کردن ولی باشوخی ها و بهونه های من ظاهرا قانع شدن.
بعد شام دیگه وقت کیک بود.بیشتر از این نمیتونستم صبر کنم.کیک رو آوردم و مراسم رو اجرا کردیم.سیدمحمد بغل آقاجون و سیدمهدی بغل بابا بود.خیلی دوست داشتم بغل وحید بودن.بعد باز کردن هدیه ها و پذیرایی بابا گفت:
_ما دیگه بریم.
بقیه هم بلند شدن که برن.همون موقع در باز شد و وحید اومد.فاطمه سادات طبق معمول پرید بغل وحید.همه از دیدنش خوشحال شدن.فقط محمد میدونست که من چقدر نگرانش بودم.محمد به من نگاه کرد.منم سرمو انداختم پایین و نفس راحتی کشیدم.به وحید نگاه کردم.دقیق نگاهش میکردم که ببینم همه جاش سالمه.آره،خداروشکر حالش خوب بود.رفتم جلو و بالبخند سلام کردم.وحید لبخند زد و گفت:
_شرمنده.
محمد اومد جلو،احترام نظامی گذاشت و گفت:
_کجایی قربان؟ مراسم تموم شد.
وحید آروم یه مشت به شکم محمد زد و گفت:
_همه کیکهارو خوردی؟
بعد بغلش کرد و تو گوشش چیزی گفت. من میدونستم چی میخواد بگه.وحید از اینکه بقیه بفهمن کار و درجه ش چیه خوشش نمیومد.فقط آقاجون میدونست که وحید ترفیع گرفته.آقاجون هم از دیگران شنیده بود وگرنه خود وحید هیچ وقت نمیگفت.همه بخاطر دیدن وحید موندن...
وقتی همه رفتن،وحید تو هال با بچه ها بازی میکرد.منم مثلا آشپزخونه رو مرتب میکردم ولی در واقع داشتم به وحید نگاه میکردم...
ادامه دارد...
پ.ن:التماس دعا
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم