شهید سید احسان حاجی حتم لو✨
در روز چهارشنبه اول فروردین 1363، هجری شمسی، مصادف با هفدهم جمادی الثانی سال 1404 درخانواده ای مذهبی چشم به جهان گشود.🌹
پدرش از سادات حسینی تربیت حیدریه و مادرش اهل گرگان است. 🍃
3⃣
سید احسان
عضو گروه تخریب تیپ 45 جوادالائمه بارها به مناطق مرزی کشور و مبارزه با گروهای انحرافی پژاک واشرار و نیز مناطق برون مرزی از جمله سوریه و لبنان انجام وظیفه نموده بود.🌺
4⃣
مادر بزرگوارشهید✨
از چهار فرزندی که خدا به من و پدرش داد، از همان اول بچه آرام و صبوری بود. 🌹
سال 1381، دیپلم گرفت.
قرار بود برای دانشگاه درس بخواند، اما مدتی زیر نظر گرفتمش و دیدم کتاب های کنکور را حتی نگاه هم نمی کند.
گفتم: «احسان مگه دانشگاه نمی خواهی بروی؟» گفت: نه مامان، می خواهم وارد سپاه بشوم.» 🍃
اول به خاطر سختی های که این کار داشت موافقت نکردم. ولی وقتی اصرار و علاقه اش را دیدم قبول کردم.🌼
5⃣
سید احسان،
از همان سن و سال کم به مسائل مذهبی گرایش نشان می داد.🌹
پسرم از همان دوران کودکی وارد بسیج پایگاه شهید بهشتی در مسجد نزدیک خانه مان شد. خدا رو شکر در همین مسجد رفتن ها دوست های خوبی هم پیدا کرد. 🌈
نمازش را هنوز به سن تکلیف نرسیده می خواند و روزه اش را هنوز واجب نشده بود می گرفت. 🌸
بعد از آن هم، بزرگتر که شد به هیئت فاطمیون رفت و با بچه های خوب آنجا دوست گرمابه و گلستان شد.
در دوران کودکی، نوجوانی و جوانی من و پدرش کوچکترین استرسی از جانب احسان نداشتیم جز همین ماموریت های شغلی اش که می رفت. 🍃
6⃣
همسر بزرگوار شهید✨
احساس کردم احسان، می خواهد مطلب مهمی را به من بگوید ولی در چشمانش تردید را می دیدم. 🌸
با لبخند به صورت من نگاه کرد و گفت: «می دونم امشب اولین روز مشترک زندگی ما است و شاید گفتن این مطلب اصلا درست نباشد. ولی لازم است یک مطلب مهم را با شما درمیان بگذارم.»🍃
نگاهی به او انداختم. کنجکاو و منتظر بودم تا بشنوم این مطلب مهم چیست که انقدر او را پریشان کرده است؟
در ادامه صحبت هایش چنین گفت: «بزرگترین آرزوی من شهادته. می خواهم این را بدونی و دعا کنی به آرزویم برسم.»🌹🕊
نمی دانم چرا آن لحظه اصلا از حرفش تعجب نکردم، و اصلا ناراحت نشدم.
در کلامش و نگاهش عمق و معنای حرفش را فهمیدم.🌈
از همان شهدایی که کنارشان بودیم، دلم را قرص و محکم کردم. با آرامشی عجیب به او گفتم: «حالا که بزرگترین آرزویت شهادت است، امیدوارم به آرزوی قلبی ات برسی.»🌷
پنج سال و دو ماه از آن روز گذشت و احسان به آرزویش که همانا شهادت بود رسید.🍂
همسر شهید✨
یک وقت هایی که به عکس هایش نگاه می کنم، به او می گویم: «خیلی ناقلایی تو. این همه گریه های منو دفعه اول دیدی و سفرت رو لغو نکردی؟»🍃
در این پنج سال او را خوب شناخته بودم. برای هر چیز دیگری که بود و اشک های مرا می دید، امکان نداشت احساسم را نادیده بگیرد. 🌹
خوب می دانم، چون بحث عقیده اش در میان بود، روی همه چیز پا گذاشت. 🍂
آن موقع یعنی سال 1392، تکفیری ها سه منطقه را محاصره کرده بودند با جمعیت هفتاد هزار شیعه.
اهالی این مناطق از نظر وضعیت غذا آنقدر در مضیقه بودند که علف می خوردند. هر وقت احسان این ها را برایم تعریف می کرد، می دیدم که اشک در چشم هایش جمع می شد...😞
8⃣
همسر شهید✨
احسان، به #زیارتعاشورا علاقه عجیبی داشت. همیشه در جیبش بود و می خواند. 🌹
دو رکعت نماز به #استغاثهبهحضرتفاطمه(س) را هم به خودش واجب کرده بود. 🌷
که هر روز بعداز نماز مغرب می خواند. هم رزم سوریه اش، آقای احدی، گفت: احسان صبح همان روز شهادتش که می خواست برود منطقه برای شناسایی، چفیه اش را روی زمین پهن کرد و برعکس همیشه همان صبح نماز استغاثه اش را به جا آورد. انگار خودش از شهادتش آگاه بود و می خواسته نمازش را ادا کرده باشد.🌺
یک تسبیح #تربت هم داشت که همیشه در دستش بود و ذکر می گفت. همیشه به من می گفت: «با تسبیح تربت ذکر بگو، چون یه وقتی اگر فرصت نکنی یا مثلا نرسی ذکر بگی، این تو دستت هم که باشه، ملائکه به جای شما ذکر می گن.»🌈
#محبت در زندگی ما دو طرفه بود و همین زندگی مان را شیرین کرده بود.🌸
من در کنارش #آرامش واقعی را تجربه کردم و او هم همیشه به من می گفت: « آرامش زندگی ام.» واقعا چه چیزی بالاتر از اینکه در کنار همسرت احساس آرامش داشته باشی و او هم تو را آرامش زندگی اش بداند. ❤️
9⃣
وی سرانجام در عصر روز دوشنبه 13 بهمن 1393، مصادف با دهه فجر انقلاب اسلامی همراه با دیگر همرزمانش با شعار (کُلُنا عَباسُکَ یا زینب) در حومه شهر حلب سوریه به آرزوی دیرینه اش رسید و جامه فاخر شهادت را برتن کرد.🌹🕊