بخش ابتدایی داستان «کالی»
نوشتهٔ #کوثر_علیپور
#خیال_مدام
آفتاب پنهان شده بود پشت ابرهای نازک. نور نارنجیرنگی از شیارهای کپر داخل میآمد و روی جاجیم میافتاد. دور تا دور کپر تنبک و سبد حصیری بود. تنبکها از پوست بز درست شده بودند و بویشان هوای چادر را پر کرده بود. ننو را به تیرک چوبین کپر بسته بودند. صدای نجمان توی صحرا میپیچید.
«اسپ، الاغماده، الاغنره، زنَه، بچَه همه رَه جمع کنین. چیزی جا بمانَه برنمیگردیم.»
مانِس توی ننو خوابیده بود. پیراهن سپید بهش پوشانده بودم. بندینکهای مشمّای کهنه را پهلویش سفت گره زده بودم. بچه را توی دستم گرفتم. سنگین و لش شده بود. نجمان دوباره گفت:
«اسپ، الاغماده، الاغنره، زنَه، بچَه همه رَه جمع کنین. چیزی جا بمانَه برنمیگردیم.»
مانس را چسباندم به سینهام و همانجا پای ننو نشستم. با یک دست سر و پشت و رانهایش را گرفتم و با دست دیگر کیف بزرگ و سیاه را سمت خودم کشیدم و زیپش را باز کردم. گردن مانس از پشت آویزان بود و سرش روی دستهایم تاب میخورد.
📷عکس از: #عرفان_دادخواه
#مدامخوانی
#سفر_مدام
مدام؛ یک ماجرای دنبالهدار | @modaam_magazine