بخش ابتدایی داستان «زمزمههایی زیر گوش رمل»
نوشتهٔ #سمیه_شاکریان
#خیال_مدام
به سپهر پیام دادم: «کِی قراره بری کویر؟» و نشستم زل زدم به صفحهٔ گوشی تا جوابش را ببینم. فکرهای آشفته مغزم را چنگ میزد. اگر رفته باشد کویر و گوشیاش آنتن ندهد چه؟ اگر اصلاً جوابم را ندهد چه؟ قهرِ این بارمان طولانی شده بود. یادم نمیآمد آخرین باری که با هم حرف زده بودیم کِی بوده و چه گفتهایم. گوشیام پر از تماسهای ازدسترفتهاش بود. دیلینگ پیامکش که آمد، ترسیدم. اول جملهاش نوشته بود: «ها؟ چیه؟ گیر افتادی؟» انگشتهایم را به کف دستم فشار دادم و پیام را باز کردم: «هعی. خیالی نیس. برای همین آخر هفته با بچهها هماهنگ کردم بریم کاراکال. میتونم گردن بگیرمت.» شکلک دهن کج را کنار پیامش کوبانده بود. یک شکلک با آب دماغ آویزان برایش فرستادم و نوشتم: «باشه، بگیر.» نوشت: «چهارشنبه ساعت چاهار بعدازظهر گردنگیری شروع میشه. میام دنبالت.» و شکلک خندان با هالهٔ آبی را چسبانده بود تنگ پیامکش.
📷عکس از: #محمدمهدی_بهمنی
#مدامخوانی
#سفر_مدام
مدام؛ یک ماجرای دنبالهدار | @modaam_magazine