🖤......
#اربعینی_ها
کوله پشتی هایتان را آماده کنید ... سربندهایتان را نیز هم ...
حمـــآسه ای دیگر در راه است .
.
.
اربعینی_ها !
یک به یک ستون ها را، به نامِ یک #شهید گــُذر کنید ،
و یاد کنید از لباس خــاکی های خمینی ...
.
.
آی اربعینی_ها !
طریق_الحُسین را
به یادِ عاشقانی طی کنید که پشت پیراهن های خاکیشان
نوشته بودند :
یازیارت_یاشهادت ...
.
.
آی اربعینی ها !
به وقت ِ عبـــور از مرزهای شلمچه ، چذابه ، مهران ،
سلام دهید به شهدای مفقودالاثر ... شهیدانِ گمنـــام ...
و فراموش نکنید دعا برای نصرت رزمندگان ِ جبهه مقاومت و تعجیل
در فرج مولایمان مهــــ.عج.ـــدی ...
.
.
اربعینی_ها
چشمتان روشن ...آقا دوباره خــرید نوکر را ...
نائب الزیارة رهبر ِ عزیزمان باشید ...
#اربعینی_ها
#التماس_دعا
#قسمت_نبود😔
#ای_وای_که_مارو_نمیطلبی_آقا😭
@chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت22 آمد وضعیتم را چک کرد،در سکوت! زهرا از
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت23
_یعنی چی؟!
_توسل یعنی واسطه قرار دادن یک کسی که پیش خدا خیلی
عزیزه برای رسیدن به حاجت.. حالا اون حاجت میتونه اخروی
باشه و میتونه دنیوی.
_یکم بیشتر توضیح بده..نمیفهمم!
_ببین الان مثلا محرم نزدیکه.. امام حسین رو که میشناسی؟!
نگاهم را از چشمان ریحانه گرفتم و آرام گفتم:نه..
_عیبی نداره خودم برات میگم..
ولی اول مثال رو توجه کن..
الان امام حسین بنده خوب خداست و پیش خدا عزیزه..
اگر تو ایشونو پیش خدا واسطه کنی برای حاجتت،خدا محاله
روتو زمین بندازه..
اگر همونو بهت نداد مطمئن باش بهترشو بهت میده که لایقش باشی.
گیج شده بودم..از حرف هایش سر درنمی آوردم..
_ببین ریحانه من الان از حرفات هیچی نفهمیدم خب؟
بزار مرخص بشم یکم بیشتر برام بگو اما واضح تر!
ریحانه لبخند قشنگی زد و چشمی گفت.
سپس به همراه زهرا از اتاق بیرون رفتند تا کارهای ترخیص و
داروهایم را انجام دهند.
حرف های ریحانه را مرور کردم..
توسل یعنی واسطه قرار دادن یک شخص عزیز نزد خدا برای برآورده شدن حاجت..
امام حسین..
فقط محرم و سینه زنی و تفریحش را میدانم!
او کیست که حسین من(!) هم اسم اوست؟!
گفتم حسینِ من؟!
یعنی به این زودی دلم رفت؟!
باید راجب امام حسین تحقیق کنم..
این حسین کیست؟!
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
آفتابی که به زائر حسین میتابد، مانند هیزم گناهاناش را میسوزاند ..
🔸امام صادق(ع): زائرِ حسین(ع) وقتى به قصد زيارت از خانهاش خارج شد، سايهاش بر چيزى نمیافتد مگر اینکه آن چيز برايش دعا میکند. و هنگامى كه آفتاب بر سرش بتابد، گناهانش را میسوزاند همانطور كه آتش هيزم را میسوزاند.
🔻 کامل الزیارت ، ص۲۷۹
#اربعین
@chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت23 _یعنی چی؟! _توسل یعنی واسطه قرار داد
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت24
به زودی مرخص میشوم و تحقیق را شروع میکنم..البته
بعد از مراسم بابا!..
طبق گفته ی پزشک بودن در مراسم و تشییع جنازه برام ممنوع است..
و تنها میتوانم در خانه بنشینم و تسلیت مهمان ها را پذیرا باشم!
به سرم در حال اتمام خیره شده بودم که ریحانه وارد شد:
_خب خانم دکتر سمیراجان جمع کن بریم!
_مرخص شدم؟
_نه پس میخوای هنوزم بمون..
لبخندی زدم و از تخت بلند شدم..
لباس هایم را به تن کردم و با کمک ریحانه از اتاق بیرون زدم
که با خاله نسرین و آرمین روبرو شدم!
خاله:_سلام سمیراجان خداروشکر که بهتری عزیزم..
و آغوشش را باز کرد و مرا دربر گرفت!
چیزی نگفتم...
نیم نگاهی به آرمین انداختم که چشمانش سرخ شده بود!
ناخواسته رو به آرمین گفتم:
_چت شده؟!
دستش را به سر و صورتش کشید و کلافه گفت:
_هیچی...خوشحالم حالت خوبه.
لبخند زورکی زدم و به دنبال ریحانه که آنطرف تر ایستاده بود رفتم..
خاله هم مرا به اجبار دنبال کرد..
_سمیرا جان من و آرمین با ماشین اومدیم..بیا بریم خونه.
_باشه.
رو به ریحانه کردم و از او تشکر کردم..
وقت خداحافظی کتابی دستم داد.
به کتاب نگاه کردم..."دعای توسل"!
_این چیه؟
_مگه نمیخواستی بدونی ما چیکار میکنیم؟!
_خب؟
_اینم راهش..با قلب پاکت بخونش.
صفحه اول کتاب را باز کردم نوشته ای چشم من را گرفت!
_تو دل غم مونده یه ماتم مونده / یه چندشب دیگه تا به محرم مونده..
جالب است..بازهم محرم و امام حسین!
چه جمله قشنگ ولی سنگینی!
ناخودآگاه اشک از چشمانم فرو ریخت..
ریحانه مرا در آغوشش گرفت
_قربون قلب پاک و مهربونت بشم،این مروارید هارو نگه دار
برای دهه محرم لازمش داریم!
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت24 به زودی مرخص میشوم و تحقیق را شروع می
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت25
بوسه ای بر گونه ی ریحانه زدم و از او خداحافظی کردم..
به همراه خاله و آرمین از بیمارستان بیرون زدم.
آرمین رفت و ماشین را از پارکینگ بیرون آورد و من
و خاله سوار شدیم...
طول مسیر ساکت و خیره به جاده بودم..
به حرف های ریحانه فکر میکردم
به دعای توسل!
به محرم...به حسین!
کاش میدانستم این حس من یکطرفه است
یا دو طرفه؟!
با صدای خاله از جایم تکان خوردم!
_داری به چی فکر میکنی؟!
_هیچی..خستم!
_الان میرسیم خونه..خووووب استراحت کن
دست به سیاه و سفیدم نمیزنی.
نفس بلندی کشیدم و بازهم سکوت!
به خانه ی محزونمان رسیدیم..
مادرم چقدر ضعیف و پیر شده! خودم را در آغوشش انداختم..
کمی گریه کردیم و بعد هم من را به زور کنار کشیدند..!
همه میخواستند برای تشییع جنازه بروند،گویا ساعت 4 بعدازظهر
قرار تشییع بود.. بیچاره پدرم!
رفتم توی اتاقم و لباس های مشکی ام را به تن کردم..
کمی روی تختم نشستم و سعی کردم آرام باشم.
مامان و خاله برای خداحافظی آمدند و یک عالمه سفارش
که گریه نکنم و چه و چه و چه...
تنهایی قبلا چه خوب بود و الان چقدر بد!
کاش زودتر این خواب واقعی تمام میشد!
بلند شدم و به آشپزخانه رفتم..همه چیز آماده بود!
ظروف خرما و حتی استکان های چای..
حوصله ام داشت سر میرفت، گوشی تلفنم را برداشتم
و با ریحانه تماس گرفتم..
_سلام ریحانه خوبی؟!
_به سلام خانم گل..من خوبم تو بهتری!؟
_ریحانه میدونم خیلی بی ادبیه اما پاشو بیا اینجا من تنهام..
_باز تو لوس شدی؟! کجاش بی ادبیه؟! همین الان با زهرا میام..
_ممنون رفیق.فعلا..
زهرا هم می آید چقدر خوب!
فرصت خوبی برای شناخت برادرشوهرش است!
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
.
@chadoram
بۍبۍجانڪاشزمنسوالڪنے؟!🖐
دخترمڪربلانمےخواهے؟!💔
#درآرزوۍڪربلامیمیرمارباب
.