مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت57 آرمین با یک دسته گل بزرگ آنطرف در ب
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت58
وا رفتم...
پاهایم لرزید، دستم را به کابینت ها گرفتم
که زمین نخورم..
با صدای پر ازلرزش رو به آرمین گفتم:
_حسین نمرده..
اون قول داده برگرده پس برمیگرده.
آرمین نزدیکم شد و به آرامی گفت:
_آخه عزیزدل من چرا خودتو گول میزنی؟!
چرا میخوای خودتو تا ابد سیاه بخت کنی؟
اگه مشکلت اخلاق و عقاید منه، من قول میدم
بشم همونی که تو میخوای!
ولی سمیرا...
اون حسینی که داری سنگشو به سینه میزنی الان
فقط یه مُرده است.
دلم طاقت نیاورد و زدم زیر گریه..
فریاد میزدم و میگفتم:
_نههه اصلا اینطور نیست..
نههه حسین زنده است.
من مطمئنم اون زنده است.
موبایلم را برداشتم و به زهرا زنگ زدم.
بعد از سه بوق زهرا جواب داد..
با همان صدای گرفته و با هق هقم گفتم:
_زهرا راستشو بگو چه اتفاقی واسه حسین افتاده؟
قسمت میدم به جون شوهرت...
حسین کجاست؟!
زهرا آنطرف خط کمی سکوت کرد و بعد
با صدایی لرزان و آرام گفت:
_خبری ازش نیست..
فریاد زدم:
_یعنی چی خبری ازش نیست؟!
_یعنی نیستش! یعنی گم شده.. یعنی نمیدونن زنده است
یا اینکه شهید شده...
_یا امام حسین.. مگه میشه؟!
_ببین سمیرا نگران نباش..فقط براش دعا کن.
شوهرم میگه به زودی پیداش میکنن..
بی هیچ حرفی تلفن را قطع کردم و زدم زیر گریه..
گردنبند را در دستم گرفتم و نامش را صدا میزدم.
آرمین نزدیکم شد و گفت:
_من میرم ولی خوب فکراتو بکن..
من تا هروقت که بخوای منتظر جوابت میمونم.
قول میدم بشم همونی که تو میخوای...
بی توجه به حرف هایش رفتم توی اتاقم و شروع کردم
مجدد دعای توسل خواندن..هرچند که هرصبح میخواندم
اما اینبار فرق میکند.
حسین به این دعا نیاز دارد!
من مطمئنم او زنده است...
چقدر سخت است ندانی می آید یا نه..
چطور پنجشنبه را جمعه و جمعه را شنبه و همینطور
روزها را سر کنم تا که او بیاید؟!
شاید باید هرچه زودتر به مشهد بروم و آنجا برایش نذر کنم..
با خودم حرف زدم..
_امام رضا نذرت میکنم حسین رو زنده و سالم برگردون..
سلامت نگهش دار برایم!
خدای من چه کنم با این روزهای سنگین؟
چقدر دلم میخواهد بخوابم و وقتی بیدار شدم
حسین را بالای سرم ببینم...
شاید از سوریه برگشته و کسی خبر ندارد!
خدایا میشود آیا؟
به همین دلخوشی تصمیم گرفتم بخوابم..
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
⁉️چرا #حجاب_اجباری
❌سوالاتِ خانمی که به حجاب علاقه ندارد:
❓چرا باید حجاب اجباری باشه؟
چرا زن ها نمیتونند آزادانه هر لباسی که دوست دارند بپوشند؟
به من چه یه سری از مردها چشم ناپاک دارن؟
💢پاسخ:
⭕️حجاب هم برای مرد هست و هم برای زن ولی چرا تاکید بیشتر برای خانم هاست؟
بذارید با یک مثال این روبگم قوانین راهنمایی و رانندگی هم برای خودروهاست و هم برای موتورسیکلت ها ولی روی موتورسیکلت ها پلیس حسّاس تره خب ساده ست، چون توی تصادف موتورسوارها بیشتر آسیب می بینند با همین مثال جواب این سوالاتون رو هم میدم که فرمودین به ما چه مردها چشمای ناپاک دارند ؟اون ها مقصرند!
⭕️در تصادف رانندگی بین موتور و خودرو ،فرض کنیم خودرو مقصّر هستش ولی کی بیشترین خسارت رو میبینه خب معلومه موتور سوار چون وسیله نقلیه ش بدنه ای نداره و درسته یه سری از مردها مریض هستند و مشکل دارن ولی خانم ها بیشتر ضرر میکنند و آسیب می بینند،
از طرفی اگه قوانین راهنمایی و رانندگی وضع شده ،برای حفظ جان و مال مردم در هنگام رانندگیست مثل حجاب که برای محافظت از زن ها و مردها وضع شده،
⭕️البته خدا خانم ها را بیشتر دوست داره و اونها مثل خالق هستند و می تونن موجود دیگه ای رو خلق کنند و زیباتر اینکه بهشت زیر پای مادران است و از همه مهمتر خداوند خودش فرموده جهان را به خاطر وجود مقدّس یک زن، که همون حضرت زهراست آفریده.
⭕️زن در نزد خداوند موجود عزیزی است و برای حفاظت از اون خداوند یه سری قوانین رو وضع کرده و بیشتر روی زن ها تاکید میشه ببینید یک نفر سرعت غیر مجاز داره خب پلیس این راننده رو جریمه میکنه اِعمال قانون میکنه کار پلیس به خاطر خودِ راننده و حفظ جان و مال اون هستش و البتّه به خاطر دیگران که تو همون جاده هستن چون احتمال داره جان و مال اونها هم بر اثر تصادف که به خاطر سرعت غیر مجازِ راننده ای که اتفاقا ًاز اجباری بودن قوانین ناراحته،به خطر بیفته.
⭕️درسته ماشین خودشه مال خودشه اختیارش رو داره ولی قانون و پلیس بهش اجازه نمیده سرعتش رو از یه حدّی بالاتر ببره چون هم خودش آسیب می بینه هم به دیگران آسیب می زنه.
این در مورد حجاب هم صادقه،درسته هر کسی ی ماشین داره یک جسم اختصاصی داره ولی ما همه توی ی جاده ایم، توی یک جامعه هستیم و این جاده و این دنیا ی قوانینی داره که همه باید رعایت کنند و هر کس رعایت نکنه اعمال قانون میشه ،جریمه میشه هم به خاطر خودش و هم به خاطر دیگران
⭕️درسته بدن خودتونه شما میتونید هر نوع لباسی بپوشید ولی برای اینم حدّی در نظر گرفته شده هر لباسی یا هر سرعتی برای ما مجاز نیست و این به خاطر خودمون و دیگران هستش البته زن و مرد میتونند در خانه و برای همسر و خانواده شون هر لباسی بپوشن و این مانعی نداره چون دیگه هیچ خطری تهدیدشون نمی کنه.
✍محمدمهدی شریعت
🌸🍃🌸🍃🌸
@chadoram
سیاهی اش...بلند ی اش،
گرمایش
آرامش محض است...🌸
مشکی بودنش،آبی ترین آسمان من است...🌤
همین که دارمش..لذت دارد
و نعمت بزرگیست...🌷
. زینتم را میگویم:"چادر❤️
🆔 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت58 وا رفتم... پاهایم لرزید، دستم را به
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت59
...سروصدای داخل خانه روی اعصابم بود!
کمی اینطرف و آنطرف رفتم تا بتوانم بازهم بخوابم
بالشت را روی گوشم فشار دادم..
اما فایده ای نداشت..
با گوشه چشمم ساعت روی موبایلم را چک کردم..
ساعت 10 صبح بود!!!
من چقدر خوابیدم؟!
با عجله بلند شدم و روسری سر کردم و رفتم داخل پذیرایی..
باید میفهمیدم سر و صداها برای چیست؟!
جلوی ورودی پذیرایی ازسمت اتاق ایستادم و نگاهی انداختم..
این زن کیست کنار زهرا و ملیحه نشسته؟!
اینجا چه میکنند؟!
نزدیک تر رفتم و با همان حالت متعجب و خوابآلودم
آهسته سلام کردم..
همه نگاه ها به سمت من برگشت..
آن زن بلند شد و آمد سمت من
آغوشش را باز کرد و گفت:
_سلام دختر قشنگم..سلام عروس گلم.
چقدر خوشحالم میبینمت.
پس ...
پس این زن همان مامان نرگس، مادر حسین است!
سریع اشکم درآمد و رو به او مظلومانه گفتم:
_حسین کجاست؟!
_میاد قربونت برم فقط صبر کن..
منم مثل تو چشم به راه اومدنشم.
یه جشن عروسی براتون بگیرم وقتی بیاد...دهن همه وا بمونه!
گریه ام بند نمی آمد..
بغلش کردم و با هق هق گفتم:
_کاش بیااااد..
الان..الان زوده بره..
اون .. قول داد...برمیگرده ...و ..منو خوشبخت کنه...
مادرش هم با شنیدن اینها بامن گریه کرد..
ملیحه و زهرا آمدند و از ما خواستند بنشینیم و آرام باشیم..
ملیحه_سمیراجون وقتی قول داده پس میاد نگران نباش.
آقاحسین ازاوناش نیستا.. حرفش حرفه.
پس بیخودی چشمای نازت رو اذیت نکن بعدا که
آقا حسین برگشت اینارو همینجوری خوشگل میخوادها..
وسط گریه هایم خنده ای زدم که دوراز چشم
مادر حسین نماند و سریع مرا درآغوش گرفت
و بوسه ای روانه ی گونه ام کرد..
بعد از چند دقیقه سکوت رو به مامان نرگس گفتم:
_ من و زهرا و ملیحه و بچه ها آخرهفته میریم مشهد.
شما باهامون نمیاید؟!
_اتفاقا منم هستم دخترم.
میخوام یه کاری کنم که یه عالمه بهت خوش بگذره.
لبخندی زدم و تشکر کردم.
جمله ای که زهرا گفت مرا بیشتر از هرچیزی
در این وضعیت خوشحال کرد:
_سمیرا احتمالا زودتر بریم مشهد..
مثلا دوشنبه اینا..
ذوق زده گفتم:
_واقعاااا؟! چه خبر خوبی..
همگی لبخند زدند و خوب بودن خبر را تایید کردند..
مادرم لیوان های چای را آورد و من هم شروع به پذیرایی کردم.
در حین پذیرایی بودم که آیفون خانه به صدا درآمد..
کیست این وقت صبح؟!
مادرم رفت تا ببیند کیست..
اما در را باز نکرد!
چادر سر کرد تا برود دم در!
با تعحب پرسیدم:
_مامان کی بود؟!
_الان میام..
و رفت داخل حیاط...
مشغول نوشیدن چای بودیم که صدای التماس مامان
و ناله هایش از داخل شنیده شد!
با تعجب به زهرا و ملیحه و مامان نرگس نگاه کردم!
بلند شدم و رفتم پشت در..
خدای من چرا بدبختی دست بردار نیست!؟
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
مݧ براے شهادت اصرار نمیكنم ،
آنقدر كار میكنم تا لایق شهادت شوم
و خدا من را بخـرد...
#شهید_حسین_قمے🕊
@chadoram