مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت61 نگاهی به سنگ قبر شهید انداختم و لبخن
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت62
رفتیم داخل و بعد از مقداری خوش و بش و پذیرایی
مادر حسین رو به من گفت:
_سمیراجان؟ موافقی فردا صبح و بعد از ظهر بریم خرید
حلقه و لباس تا ان شاءالله یکشنبه یه عقد ساده بگیریم؟!
اگر عجله میکنم واسه اینه که دوشنبه که ده روز میرید
مشهد و بعدش برنامه حسین هم که خودت بهتر میدونی..
اصلا مشخص نیست!
عقد..چقدر منتظر این روز بودم از وقتی که حسین رفته بود!
خجالت زده سرم را پایین انداختم و گفتم:
_هرچی شما و البته مامانم بگین..
_قربون عروس باحیام برم..
نگران مامانت نباش الان زنگ میزنم زهرا بره دنبالش
بیاد اینجا و برای فردا و کارهامون هماهنگ کنیم،خوبه؟!
لبخندی زدم و سکوت کردم. مگرنه اینکه سکوت علامت رضاست؟!
مادرش بلند شد و تلفن را برداشت و شروع کرد
با زهرا حرف زدن تا مادر مرا بیاورد اینجا!
نگاهی با لبخند به حسین انداختم..
سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت:
_بالاخره فردا خانم خودم میشی!
دلم قنج رفت برای حرفش..
دوست داشتم از خوشی پرواز کنم!
بعد از چند لحظه حسین موبایلش را درآورد
و چند عکس را نشانم داد و گفت:
_این هارو از قبل آماده کرده بودم نشونت بدم..
کدوم مدل حلقه رو میخوای؟!
همه رو خودم رفته بودم از طلافروشی ها عکس گرفتم..
خندیدم و زیر لب دیووانه ای گفتم شروع به دیدن عکس ها کردم.
بعد از چند دقیقه گفتم:
_تو که طلا نمیپوشی..منم میخوام حلقه ام باتو ست باشه.
پس جفتمون نقره بخریم.
_طلا رو میخریم نقره هم میخریم،خوبه؟!
_نه! چرا خرج اضافه کنیم؟
همون یه ست نقره کافیه..
اصلا نظرت چیه یه جفت انگشتر فیروزه بخریم؟!
من خیلی فیروزه دوست دارم توهم که فقط عقیق توی دستت داری..
لبخندی زد و گفت:
_انقدر قانع نباش، پررو میشم ها..
_عیبی نداره..شما آقا بالاسر ما باش،پررو هم بشی تحملت میکنم!
و دوتایی خندیدیم و نگاه ها را متوجه خود کردیم!
پس از حدود یکساعت زهرا به همراه مادرم آمدند..
از هر دری سخن گفته شد تا اینکه مادر حسین گفت:
_نظرتون چیه امشب یه صیغه محرمیت موقت بینشون
خونده بشه که فردا برای خرید راحت باشن؟!
فکر خوبی بود ک با موافقت همراه شد و حسین سریع
به یکی از آشناهایشان زنگ زد و از او خواست بیاید و
همین امشب صیغه محرمیت مارا بخواند..
چقدر شب خوبیست امشب!
چقدر هوای پاییز دلچسب است!
باید آبان ماه 93 را ثبت تاریخی کنند!
روز محرمیت من و حسین..
.....……………♥️…………………♥️……………………♥️
بالاخره من مال او شدم و او مال من♥️
به اجبار مادر حسین دونفره رفتیم توی حیاط تا کمی تنها
باشیم و حرف بزنیم..
گوشه ی باغچه ی کوچک حیاط نشستم و حسین هم آمد کنار من..
گل رز زیبای قرمز رنگی از باغچه چید و جلوم گرفت و گفت:
_خوشحالم که سهم من شدی..
ممنون که من رو لایق همسفر بودنت دونستی.
همونطور که قبلا هم گفته بودم قسم میخورم خوشبختت کنم.
شاخه گل را ازدستش گرفتم و گفتم:
_نیازی به قسم خوردن نیست.
خانم خونه ی تو بودن یا همون همسفر تو بودن برای من اوج خوشبختیه...
من الان خوشبخت ترین دختر روی زمینم♡
دست سردم را گرفت و بوسه ای برروی آن زد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
بہ فرزندت نگو :
"پاشو نمازتو بخون
وگرنہ بہ جهنم میری" (🔥)
بلکہ بهش بگو :
"پاشو با هم نماز بخوانیم
تا در بهشت با هم باشیم" (😊)
اللّهم صَلِّ علی محمد وآل محمد
وعجل فرجهم.
@chadoram
(::
حجاب بر صورت هر ڪسي ڪہ مےنشیند☺
بر سیرتش هم ، جا خــــــوش مي ڪند✨
باور ڪن حتی خـاك چـادرت هم مقدس است...👑
آرۍ با توأم مدافع چـادر حضرت زهــرا(س)...
@chadoram
🌱
خیلی ها مے پرسنــ: ❗️
"ڪے گفٺہ ↶
محجبہ ها فرشٺہ اند؟"
||•امیرالمومنینــ
علے علیه السلام : •||
• همانا🌱
• عفیفـ❤️ــ و پاڪدامنــ🌙
• فرشتہ اے→
• ازفرشتہ هاسٺ♥
#نهجالبلاغہ
#چادر_ارثیه_مادر
@chadoram
🍃🌸
باور دارم که حجـــاب
یک هنــــر است
اما هنرمنـــد کسی است که بتـــواند
دوست خود را با حجـــاب کند ...
@chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت62 رفتیم داخل و بعد از مقداری خوش و بش
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت63
کنار هم یک عالمه حرف زدیم تا نیمه شب!
نهایتا مادرم آمد بیرون و از حسین خواست
مارا برساند خانه تا برای فردا استراحت کنیم...
چقدر حیف که باید میرفتم!
شب را نمیدانم چطور سر کردم تا صبح شد!
دیشب هرچه بود بهترین شب بود..
صبح با صدای مامان از اتاق بیرون زدم:
_سمیرا پاشو دیر میشه ها..الان میان بریم خرید تو هنوز
بیدار نشدی و صبحونه نخوردی!
پاشو تنبل خانم بعدا باید خونه داری کنی میخوای انقدر بخوابی؟!
_اومدم مامان خانم.
مامان صبحانه را روی میز چیده بود و منتظر من بود.
رفتم روی صندلی نشستم و شروع به لقمه گرفتن کردم
اما مادرم چیزی نمیخورد!
با لقمه ی داخل دهانم گفتم:
_چرا چیزی نمیخوری؟! توی بازار ضعف میکنی ها..
_دارم تماشات میکنم که انقدر زود بزرگ شدی..
دارم سرگذشتمون رو به یاد میارم.
اینکه چی بودیم و چی شدیم..
اینکه کاش بابات هم الان بود و میدید دخترش عروس شده..
قطره اشکی از چشمانش ریخت و ادامه داد:
_کاش بابات هم میتونست مذهبی بشه...
_مامان گریه نکن دیگه..
من مطمئنم بابا الآن با دیدن ما خوشحاله.
بعدم نگران نباش براش خیرات و صدقه میدیم
ان شاءالله که بلای اون دنیا ازش کم بشه..
حالا هم یه چیزی بخور گشنه میمونی ها.
و دوتایی باهم صبحانه مان را خوردیم و من رفتم توی اتاقم
تا لباس بپوشم و آماده رفتن بشویم..
مانتوی آبی رنگ بلندم را تن کردم و روسری کرم رنگم
را سر انداختم و چادری که مادر حسین داده بود را
در دستم گرفتم و از اتاق آمدم بیرون و فریاد زدم:
_من آمااااده ام..
اما مادر نبود!
نگاهی به اتاقش انداختم آنجا هم نبود!
یعنی کجا رفته؟
رفتم سمت حیاط..درب حیاط چرا باز است؟!
اگر بیرون رفته چرا بیخبر رفت و چیزی به من نگفت؟!
چادر را سر کردم و سرکی بیرون کشیدم..
کسی این اطراف نیست...!
داشتم نگران میشدم.
رفتم توی کوچه و این طرف و آن طرف نگاهی کردم..
کلافه وسط کوچه ایستادم و نفس نفس زنان اطراف را نگاه کردم
که صدای حسین از پشت سرم مرا ترساند:
_خانمِ من تنهایی وسط کوچه چیکار میکنه؟!
با هین آرامی سمتش برگشتم..
شاخه گلی که در دستش بود را روبرویم گرفت و گفت:
_سلام خانمِ من.
_سلام،منو ترسوندی..
گل را از دستش گرفتم و بوییدم و گفتم:
_ممنون بابت گل حاج آقا!
لبخندی زد و گفت:
_بیا بریم حاج خانم..
_کجاااا؟! مامانم نیست.. نمیدونم کجاست؟
_توی ماشینه..
با تعجب نگاهش کردم و او ادامه داد:
_میخواستم یکم اذیتت کنم!
مشت آرامی به سینه اش کوبیدم و گفتم:
_ای ناقلا..بریم.
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram