eitaa logo
مدافعان حجابیم
242 دنبال‌کننده
260 عکس
250 ویدیو
1 فایل
ـ﷽ـ🌱 〖خداوندگار‌م؛ رحمتِ‌تو ،💜 بیشتر‌از‌آرزوهایِ‌کوچکِ‌منھ'〗 • • • "✿ • •
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 خیلی ها مے پرسنــ: ❗️ "ڪے گفٺہ ↶ محجبہ ها فرشٺہ اند؟" ||•امیرالمومنینــ علے علیه السلام : •|| • همانا🌱 • عفیفـ❤️ــ و پاڪدامنــ🌙 • فرشتہ اے→ • ازفرشتہ هاسٺ♥ @chadoram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🌷✨🌷✨ 🌷✨🌷✨ ✨🌷✨ 🌷✨ ✨ تو تلگرام ۳۰۰ دوست ❗️ تو اینستا ۲۰۰ دوست ❗️ توی موبایل ۱۰۰ دوست !❗️ وقت ناراحتي ۱ همراه ‼️ اما داخل قبر تنهای تنها ....⚠️ پس مراقب باشیم فریب دنیا را نخوریم         آی     اهل نت📢                 بی                      اهل بیت❤️                                نشید. @chadoram
🍃🌸 باور دارم که حجـــاب یک هنــــر است اما هنرمنـــد کسی است که بتـــواند دوست خود را با حجـــاب کند ... @chadoram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت‌62 رفتیم داخل و بعد از مقداری خوش و بش
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین کنار هم یک عالمه حرف زدیم تا نیمه شب! نهایتا مادرم آمد بیرون و از حسین خواست مارا برساند خانه تا برای فردا استراحت کنیم... چقدر حیف که باید میرفتم! شب را نمیدانم چطور سر کردم تا صبح شد! دیشب هرچه بود بهترین شب بود.. صبح با صدای مامان از اتاق بیرون زدم: _سمیرا پاشو دیر میشه ها..الان میان بریم خرید تو هنوز بیدار نشدی و صبحونه نخوردی! پاشو تنبل خانم بعدا باید خونه داری کنی میخوای انقدر بخوابی؟! _اومدم مامان خانم. مامان صبحانه را روی میز چیده بود و منتظر من بود. رفتم روی صندلی نشستم و شروع به لقمه گرفتن کردم اما مادرم چیزی نمیخورد! با لقمه ی داخل دهانم گفتم: _چرا چیزی نمیخوری؟! توی بازار ضعف میکنی ها.. _دارم تماشات میکنم که انقدر زود بزرگ شدی.. دارم سرگذشتمون رو به یاد میارم. اینکه چی بودیم و چی شدیم.. اینکه کاش بابات هم الان بود و میدید دخترش عروس شده.. قطره اشکی از چشمانش ریخت و ادامه داد: _کاش بابات هم میتونست مذهبی بشه... _مامان گریه نکن دیگه.. من مطمئنم بابا الآن با دیدن ما خوشحاله. بعدم نگران نباش براش خیرات و صدقه میدیم ان شاءالله که بلای اون دنیا ازش کم بشه.. حالا هم یه چیزی بخور گشنه میمونی ها. و دوتایی باهم صبحانه مان را خوردیم و من رفتم توی اتاقم تا لباس بپوشم و آماده رفتن بشویم.. مانتوی آبی رنگ بلندم را تن کردم و روسری کرم رنگم را سر انداختم و چادری که مادر حسین داده بود را در دستم گرفتم و از اتاق آمدم بیرون و فریاد زدم: _من آمااااده ام.. اما مادر نبود! نگاهی به اتاقش انداختم آنجا هم نبود! یعنی کجا رفته؟ رفتم سمت حیاط..درب حیاط چرا باز است؟! اگر بیرون رفته چرا بیخبر رفت و چیزی به من نگفت؟! چادر را سر کردم و سرکی بیرون کشیدم.. کسی این اطراف نیست...! داشتم نگران میشدم. رفتم توی کوچه و این طرف و آن طرف نگاهی کردم.. کلافه وسط کوچه ایستادم و نفس نفس زنان اطراف را نگاه کردم که صدای حسین از پشت سرم مرا ترساند: _خانمِ من تنهایی وسط کوچه چیکار میکنه؟! با هین آرامی سمتش برگشتم.. شاخه گلی که در دستش بود را روبرویم گرفت و گفت: _سلام خانمِ من. _سلام،منو ترسوندی.. گل را از دستش گرفتم و بوییدم و گفتم: _ممنون بابت گل حاج آقا! لبخندی زد و گفت: _بیا بریم حاج خانم.. _کجاااا؟! مامانم نیست.. نمیدونم کجاست؟ _توی ماشینه.. با تعجب نگاهش کردم و او ادامه داد: _میخواستم یکم اذیتت کنم! مشت آرامی به سینه اش کوبیدم و گفتم: _ای ناقلا..بریم. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅ وصیت حججی به بانوان: همیشه این بیت شعر را به یاد بیاورید: آن زمانی که حضرت رقیه سلام الله خطاب به فرمودند: غصه ی حجاب من را نخوری بابا جان چادرم سوخته اما به سرم هست هنوز... ♥ 🍃 @chadoram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مادر که به دختر یادگاری میدهد🌹 دختر از او مراقبت میکند شوخی ندارد یادگاری مادر است..... مادر که فاطمه بود یادگاری میشود چادر چادر سیاهم یادگار مادرم فاطمه است جانم را بگیری چادرم را نمیدهم❤️ @chadorm
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت‌63 کنار هم یک عالمه حرف زدیم تا نیمه ش
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین راه افتادیم سمت بازار.. مستقیم رفتیم طلافروشی و صدای غر زدن های من بلند شد! _من که گفتم طلا نمیخوام چرا اومدی اینجا؟! من میخوام باتو ست باشه حلقه ام.. مادرحسین_عجله نکن دخترم میخوایم برات سرویس طلا بخریم! _هااان؟! نمیخواد بابا... چرا الکی خرج میکنید؟! _نمیشه عزیزم..این طلا باید پای عقدتون باشه. من دلم میخواد برات طلا بخرم پس مخالفت نکن! ناچارا سکوت کردم و رفتیم داخل طلا فروشی.. مشغول نگاه کردن سرویس ها بودم و همزمان از حسین برایشان نظر میخواستم تا سرانجام یک سرویس آویز ولی سبک برای خودم والبته موردپسند حسین انتخاب کردم! راه افتادیم به سمت فیروزه و نقره فروشی.. در بین راه مادرم از خُلقیات من و در بال قو بودنم میگفت! و مادر حسین از یتیم بزرگ کردن بچه هایش و اینکه حسین از بچگی مثل مرد کار کرده بود میگفت.. بمیرم برایت که همیشه در سختی بودی! در این مغازه هم ست نقره با نگین فیروزه انتخاب کردیم و راه افتادیم سمت انتخاب لباس.. یک کت و شلوار نقره ای طوسی رنگ برای حسین و یک لباس بلند و توری گلبه ای رنگ برای من! چقدر مشتاق فردا هستم برای عقد دائم! هنگام برگشت کم کم طزهر شده بود و به پیشنهاد مادر حسین رفتیم یک رستوران و همانجا ناهارمان را خوردیم. من طبق معمدل یک دست جوجه و یک لیموناد سفارش دادم و حسین هم یک دست جوجه اما با دوغ! میگفت آدم نباید چیزی که برایش ضرر دارد مصرف کند و سعی در این داشت مرا از خوردن لیموناد منصرف کند!! حسین_عروس خانم دوغ مفیدتره و خوشمزه تر! _علاقه ای ندارم آخه... _چیزایی که ضرر داره نخور..تمرین کن به خوردن چیزای مفید. مکه نمیخوای مادر بشی؟! خندیدم و چشمی گفتم. اوهم لیموناد مرا با دوغ عوض کرد! دلم نمی آمد با او یکی به دو کنم..بس که عزیز است! در بین غذا خوردن مادرش درباره محل برگذاری عقد نظر خواهی میکرد.. ناخودآگاه گفتم: _بریم گلزار شهدا.. حسین نگاهی با لبخند کرد و گفت: _فکر خوبیه. موافقم. _کنار همون شهید گمنام.. _چشم.. مادرم_مثل اینکه خودتون بریدید و دوختید! ماهم هیجکاره ایم دیگه..؟! حسین_دلتون میاد مامان خانم؟! شما تاج سرین.. منتهی این یه عهده و فک میکنم بهتره اینکار انجام بشه.. _چه عهدی؟! _دخترتون درجریانن! و نگاه های سنگین روانه ی من شد.. خدا خیرت بدهد حسین! چه کردی؟! آرام گفتم: _من با اون شهید عهد و قراری دارم..بیشتر نمیتونم بگم! و بالاخره با برگزاری مراسم در آنجا موافقت شد و همگی خوشحال برگشتیم.. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا