eitaa logo
مدافعان حجابیم
242 دنبال‌کننده
260 عکس
250 ویدیو
1 فایل
ـ﷽ـ🌱 〖خداوندگار‌م؛ رحمتِ‌تو ،💜 بیشتر‌از‌آرزوهایِ‌کوچکِ‌منھ'〗 • • • "✿ • •
مشاهده در ایتا
دانلود
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت‌81 ساعت 10 صبح بود که به ابتدای شهر رسی
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین حسین سینی را از دست آن آقا گرفت: _خب اینم از جیگر و چنجه..میخوری یا بخورم!؟ نگاهش کردم دیدم بدون معطلی شروع کرد به خوردن! بمیرم برایش چقدر گرسنه بود.. چرا من اصلا حواسم به گرسنگی و خستگی او نیست؟! نفسم را از سینه بیرون دادم و من هم کنارش شروع به خوردن این صبحانه لذیذ کردم.. گاهی بین لقمه هایم نگاهی به حسین می انداختم که چقدر با ولع داشت فعل خوردن را صرف میکرد!! خنده ی صداداری زدم که باعث شد حسین بین خوردن و نخوردن با صدایی بم به حرف بیاید: ــچیشد؟! چرا میخندی؟ _آخه تو که انقدر گشنه بودی چرا زودتر نگفتی توی جاده میموندیم و یه چیزی میخوردیم دیگه... _مهم نیست الان دارم میخورم دیگه. توهم زودتر بخور تا بریم خونمون کلی کار داریم.. میدونی که باید وسایلمون رو بچینیم!! لبخندی زدم و چشمی گفتم و در فکر فرو رفتم... در فکر خانه مان! تزئیناتش..چیدمانش.. و مهم تر از همه، بودن من و او درکنار هم.. صدای زنگ موبایلم رشته افکارم را درهم شکست! درمیان نگاه های باتعجب حسین به صفحه ی تلفنم نگاه کردم.. _زهراست...نکنه مامانم بهشون گفته داریم میایم!؟ _زیاد غصه نخور فدای سرت..جواب بده. _الو؟ سلام زهرا خوبی خواهری؟! _سلام بر عروس کم طاقت ما! _هههه چرا کم طاقت؟! _چون مشهدو رها کردی خواستی بیای خونه ات!! _واییییی!!! ازکجا فهمیدی؟! _مامانت اول صبحی زنگ زد به مامان نرگس بهش گفت خونه رو حاضر کنیم که عروس و دوماد هول ان!!! خنده ای زدم و میام همان خنده ها گفتم: _اصن فراموش کردم به مامانم بگم چیزی نگه! ببخشید توروخدا زحمتتون چند برابر شد.. خودمون میومدیم به خونه میرسیدیم دیگه. _نه بابا په زحمتی..تازه مامان نرگس کلی هم خوشحال شد که دارین میاین والبته آقا رضا هم خوشحال شد. خیلی مشتاق بودم رضا؛شوهرزهرا و برادر حسین را ببینم! _اتفاقا منم خوشحالم که میخوام روزها و ساعات بیشتر درکنار شماها باشم و بگذرونم.. درمیان نگاه های در فکر فرو رفته ی حسین از زهرا خداحافظی کردم و درحال گذاشتن تلفن داخل کیفم رو به حسین گفتم: _چیهههه؟ چرا اینجوری نگاه میکنی؟! _هیچی..به این فکر میکنم که زودتر بریم خونمون دیگه! اونا که زحمت کشیدن همه چیو آماده کردن پس زودتر بریم تا یکم دور هم باشیم و خوش بگذره دیگه.. _چشم قربان.. ایستادم و نگاهش کردم، نگاهی به قد و بالایم انداخت و با لبخند بلند شد و گفت: _تاحالا بهت گفته بودم چه قد و بالایی داری؟!.. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram