مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت82 حسین سینی را از دست آن آقا گرفت: _خب
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت83
نگاهی با لبخند به چشمانش انداختم و گفتم:
_لوسم نکن بلند شو بریم دیگه..
_چشم خانوووم هرچی شما بفرمایید.
بلند شد و صبحانه را حساب کرد و راه افتادیم سمت خانه..
همین که رسیدیم همه آمدند بیرون و استقبال.
چه استقبال باشکوهی!!
تا به حال انقدر کسی برای حضورم اهمیت قائل نشده بود..
این هم از برکت حسین بود دیگر!
شاید هم از برکت چادر و امام حسین!! آری این است..
تا خواستیم وسایلمان را از ماشین پیاده کنیم
آقا رضا نگذاشت و به زور و التماس ما را روانه ی خانه
مان کرد و گفت خودش وسایل را می آورد...
زهرا جلو آمد و با شیطنتی که از ریحانه به او رسیده بود گفت:
_خب عروس خانم دستپاچمون دست دومادت رو بگیر
و برو بالا توی خونه ات!!
خنده ای زدم و گفتم:
_وااا دنیا برعکس شده؟!
شازده دوماد باید دست منو بگیرن و ببرن بالا که..
نگاهی به حسین انداختم که از خنده سرخ شده بود!
دستم را خیلی آرام در دستش گذاشتم و او هم بی معطلی
راه افتاد سمت طبقه بالا..
**
چند ساعتی بود که مشغول حرف زدن و نگاه کردن به
خانه و وسایلمان و تزئیناتش بودیم که تلفن حسین زنگ خورد..نگاهی با نگرانی به صفحه تلفنش انداخت و بعد رفت
توی یکی از اتاق ها و مشغول حرف زدن شد!
نمیدانم که بود و چه گفت اما حسین را وقتی برگشت
بسیار ناراحت و درهم دیدم!!
لیوان چای را به دستش دادم و با ترس و لرز پرسیدم:
_تلفن کی بود؟
_هیشکی! چیز مهمی نبود از بچه ها بودن ..
_آها..
دروغ نمیگفت! از بچه ها بودند اما انگار من نباید میفهمیدم
چه به او گفته اند که درهمش کردند!
بحث را ادامه ندادم و سعی کردم امروز و این ساعت های
کنارهم بودنمان را خوش باشم..هرچند دلم آرام و قرار نداشت و همه اش میترسیدم بیایند حسین را از کنارم ببرند!
کاش این یکی دو هفته ای که حسین اینجاست زود نگذرد!
کاش بتوانم استفاده بکنم از بودنش..
حسین با همان گرفتگی حالش رفت دوش بگیرد تا کمی
سرحال بشود و بعد هم ناهار که خانه مادرش دورهم بودیم..
یادم افتاد حسین عاشق خوراک لوبیا چیتی بود..
سریع دست به کار شدم تا برای شب لوبیا را آماده و پخته
جلوی همسر ایده آلم بگذارم.. حسین که از حمام بیرون آمد
و مرا در آشپزخانه کنار لوبیاها پیدا کرد با ذوق گفت:
_ببین این عروس خانم چه کرده؟!
هنوز نیومده دلبریتو شروع کردی!!!
خنده ای زدم و رو به حسین گفتم:
_بالاخره باید لایق همسری این فرشته زندگیم باشم..
با شنیدن این جمله نزدیک آمد و دستی روی موهایم کشید:
_تو همیشه لایق بودن با منی..
تو معجزه ی زندگی منی سمیرا..
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram