میگفتـــ↓
میدونۍکِۍازچشمخدامیوفتۍ؟؟
زمانۍڪہآقاامامزمان
سرشوبندازهپایینو
ازگناهڪردنتو #خجالتـــ بڪشہ😞
ولۍتـوانگارنہانگار😒
رفیــق
#نزارڪارتبہاونجاهابرسہ..‼️☝️🏻
#تلنگر
مدافعان حجابیم
میگفتـــ↓ میدونۍکِۍازچشمخدامیوفتۍ؟؟ زمانۍڪہآقاامامزمان سرشوبندازهپایینو ازگناهڪردن
#امام_زمانی
تا کی بنگارم غـــَــمِ بی طاقتی ام را
ای بُـرده مــَــــرا طاقت أیام کُجایی
🌹الٰلهُمَ عَجِّل لِوَلِیّکَ الفَرَج
@chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت81 ساعت 10 صبح بود که به ابتدای شهر رسی
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت82
حسین سینی را از دست آن آقا گرفت:
_خب اینم از جیگر و چنجه..میخوری یا بخورم!؟
نگاهش کردم دیدم بدون معطلی شروع کرد به خوردن!
بمیرم برایش چقدر گرسنه بود..
چرا من اصلا حواسم به گرسنگی و خستگی او نیست؟!
نفسم را از سینه بیرون دادم و من هم کنارش شروع
به خوردن این صبحانه لذیذ کردم..
گاهی بین لقمه هایم نگاهی به حسین می انداختم
که چقدر با ولع داشت فعل خوردن را صرف میکرد!!
خنده ی صداداری زدم که باعث شد حسین بین خوردن
و نخوردن با صدایی بم به حرف بیاید:
ــچیشد؟! چرا میخندی؟
_آخه تو که انقدر گشنه بودی چرا زودتر نگفتی
توی جاده میموندیم و یه چیزی میخوردیم دیگه...
_مهم نیست الان دارم میخورم دیگه.
توهم زودتر بخور تا بریم خونمون کلی کار داریم..
میدونی که باید وسایلمون رو بچینیم!!
لبخندی زدم و چشمی گفتم و در فکر فرو رفتم...
در فکر خانه مان! تزئیناتش..چیدمانش..
و مهم تر از همه، بودن من و او درکنار هم..
صدای زنگ موبایلم رشته افکارم را درهم شکست!
درمیان نگاه های باتعجب حسین به صفحه ی تلفنم نگاه کردم..
_زهراست...نکنه مامانم بهشون گفته داریم میایم!؟
_زیاد غصه نخور فدای سرت..جواب بده.
_الو؟ سلام زهرا خوبی خواهری؟!
_سلام بر عروس کم طاقت ما!
_هههه چرا کم طاقت؟!
_چون مشهدو رها کردی خواستی بیای خونه ات!!
_واییییی!!! ازکجا فهمیدی؟!
_مامانت اول صبحی زنگ زد به مامان نرگس
بهش گفت خونه رو حاضر کنیم که عروس و دوماد هول ان!!!
خنده ای زدم و میام همان خنده ها گفتم:
_اصن فراموش کردم به مامانم بگم چیزی نگه!
ببخشید توروخدا زحمتتون چند برابر شد..
خودمون میومدیم به خونه میرسیدیم دیگه.
_نه بابا په زحمتی..تازه مامان نرگس کلی هم خوشحال شد
که دارین میاین والبته آقا رضا هم خوشحال شد.
خیلی مشتاق بودم رضا؛شوهرزهرا و برادر حسین را ببینم!
_اتفاقا منم خوشحالم که میخوام روزها و ساعات بیشتر
درکنار شماها باشم و بگذرونم..
درمیان نگاه های در فکر فرو رفته ی حسین از زهرا خداحافظی کردم و درحال گذاشتن تلفن داخل کیفم رو به حسین گفتم:
_چیهههه؟ چرا اینجوری نگاه میکنی؟!
_هیچی..به این فکر میکنم که زودتر بریم خونمون دیگه!
اونا که زحمت کشیدن همه چیو آماده کردن
پس زودتر بریم تا یکم دور هم باشیم و خوش بگذره دیگه..
_چشم قربان..
ایستادم و نگاهش کردم، نگاهی به قد و بالایم انداخت
و با لبخند بلند شد و گفت:
_تاحالا بهت گفته بودم چه قد و بالایی داری؟!..
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت82 حسین سینی را از دست آن آقا گرفت: _خب
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت83
نگاهی با لبخند به چشمانش انداختم و گفتم:
_لوسم نکن بلند شو بریم دیگه..
_چشم خانوووم هرچی شما بفرمایید.
بلند شد و صبحانه را حساب کرد و راه افتادیم سمت خانه..
همین که رسیدیم همه آمدند بیرون و استقبال.
چه استقبال باشکوهی!!
تا به حال انقدر کسی برای حضورم اهمیت قائل نشده بود..
این هم از برکت حسین بود دیگر!
شاید هم از برکت چادر و امام حسین!! آری این است..
تا خواستیم وسایلمان را از ماشین پیاده کنیم
آقا رضا نگذاشت و به زور و التماس ما را روانه ی خانه
مان کرد و گفت خودش وسایل را می آورد...
زهرا جلو آمد و با شیطنتی که از ریحانه به او رسیده بود گفت:
_خب عروس خانم دستپاچمون دست دومادت رو بگیر
و برو بالا توی خونه ات!!
خنده ای زدم و گفتم:
_وااا دنیا برعکس شده؟!
شازده دوماد باید دست منو بگیرن و ببرن بالا که..
نگاهی به حسین انداختم که از خنده سرخ شده بود!
دستم را خیلی آرام در دستش گذاشتم و او هم بی معطلی
راه افتاد سمت طبقه بالا..
**
چند ساعتی بود که مشغول حرف زدن و نگاه کردن به
خانه و وسایلمان و تزئیناتش بودیم که تلفن حسین زنگ خورد..نگاهی با نگرانی به صفحه تلفنش انداخت و بعد رفت
توی یکی از اتاق ها و مشغول حرف زدن شد!
نمیدانم که بود و چه گفت اما حسین را وقتی برگشت
بسیار ناراحت و درهم دیدم!!
لیوان چای را به دستش دادم و با ترس و لرز پرسیدم:
_تلفن کی بود؟
_هیشکی! چیز مهمی نبود از بچه ها بودن ..
_آها..
دروغ نمیگفت! از بچه ها بودند اما انگار من نباید میفهمیدم
چه به او گفته اند که درهمش کردند!
بحث را ادامه ندادم و سعی کردم امروز و این ساعت های
کنارهم بودنمان را خوش باشم..هرچند دلم آرام و قرار نداشت و همه اش میترسیدم بیایند حسین را از کنارم ببرند!
کاش این یکی دو هفته ای که حسین اینجاست زود نگذرد!
کاش بتوانم استفاده بکنم از بودنش..
حسین با همان گرفتگی حالش رفت دوش بگیرد تا کمی
سرحال بشود و بعد هم ناهار که خانه مادرش دورهم بودیم..
یادم افتاد حسین عاشق خوراک لوبیا چیتی بود..
سریع دست به کار شدم تا برای شب لوبیا را آماده و پخته
جلوی همسر ایده آلم بگذارم.. حسین که از حمام بیرون آمد
و مرا در آشپزخانه کنار لوبیاها پیدا کرد با ذوق گفت:
_ببین این عروس خانم چه کرده؟!
هنوز نیومده دلبریتو شروع کردی!!!
خنده ای زدم و رو به حسین گفتم:
_بالاخره باید لایق همسری این فرشته زندگیم باشم..
با شنیدن این جمله نزدیک آمد و دستی روی موهایم کشید:
_تو همیشه لایق بودن با منی..
تو معجزه ی زندگی منی سمیرا..
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
فِرِشتِهـ☽ خَندید😌
چَرخید وُ پیچیدُ و بویید و بوسید😻
صِداے زِمزِمِه اَش دُرستـ↓
اَز پُشتِ چادُرِ مِشڪیـ♥️ ات مےآمَد
دَرِ دِلَش داد مے زَد :
【خوشحال باش بانوے عِشقـ
ڪه اَگر چه عِشق تو دَر زَمین گُمنام ماند
اما دَر آسمان ها تو مَعروفے بِه نِجابتے مثال زدنے】
و حَرف هایش ڪِه گوشِـ°👂 دلت را نوازش داد
چِشمـ👀 گرفتے اَز
دخترڪِ قِرمـ👠➺ـز پوشے
ڪِه با پوزخَند نگاهت مے ڪَرد وُ اُمل خِطابت ڪَرده بود
بُغضت فُروخوردے🙂
وَ زیرِ لَب زِمزِمه ڪَردے :
« اِلهۍ رِضاً بِرضائِڪ
صَبراً عَلۍ بِلائڪ تَسلیماً لامَرِڪـ😍 »
با لَبخَنـ😇ـد پارچهِ عاشِقیتـ✿ را
بَغَل مےڪُنے وُ راهَت را اِدامِهـ🕊 مےدَهے
@chadoram
✨گروه فرهنگی اقتصادی انسیه الحورا
در راستای فرهنگ عفاف و حجاب در نظر دارد تعدادی قواره چادر ندوخته رو با جنس اعلی و زیر قیمت بازار ارائه نماید.
ب کانال ما ی سری بزنید
✨ @horaolensiieh
@horaolensiieh
@horaolensiieh
✍آیت الله بهجت (ره):
✔️خدا نکند حرام در انسان زینت داده شود این یک بیماری قلبی است که انسان به آن مبتلا میشود و با وجود راههای حلال کهنیازش را برآورده میکند خود رابه حرام گرفتار مینماید.
____________✨🌹
@chadoram
مــے گـفـتـ:🗣
اگر میگویـید الگویتانـ
حــضرت زهرا(س) استـ باید
کاری کنید ایشان از شما
راضے باشند و حجاب
شما فاطمے باشد.
👤| #شهید_ابراهیم_هادے
#چادر_ارثیه_مادر♥️
@chadoram
در روایات می گشت
دنبال ←علائم ظهـــــــور...⁉️
←گفتمش
نگرد!
←علامت همین جاست!
با تعجـب نگاهـــــــــم کرد
کہ گفتم:
علامت ماییــم❗️
عوض شدیـــم😞
می آیـــ❣ـد...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
💢سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمان(عج) صلوات❤️
@chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت83 نگاهی با لبخند به چشمانش انداختم و گ
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت84
حسین بلند شد تا سشواری به موهایش بکشد و من هم
نگاهی به ساعت انداختم تا بروم خودم را برای رفتن به پایین، منزل زهرا که اکنون همه آنجا بودند بصرف ناهار دست جمعی حاضر و آماده کنم..
لباس های سفیدم را به تن کردم و چادر گلدارم را به سر انداختم و رو به حسین گفتم:
_آقای جذاب من حاضرم شما هنوز داری موهاتو شونه میزنی؟
_اومدم خانم آقای جذاب!!
لبخندی زدم و یکبار دیگر خودم را در آینه ی کنسول
اتاقم برانداز کردم..
چشمان درشت و ابروهای پرپشت در یک صورت معصوم
و دخترانه که همه این ها درکنار چهره ی حسین زیبا بود!
اما بازهم یک فکر آشفته اخمی در این صورت زیبا آورد..
فکر اینکه به زودی حسین میرود و شاید برود و نیاید!!
فکر آن تلفن مشکوک ... فکر تنها شدنم بعد از نبودنش!
خدایا صبرم بده تا بتوانم با نبودنش کنار بیایم..
با صدای حسین به خودم آمدم:
_خانم چرا نمیای؟!
_اومدم آقا..
چادر را دور سرم گرفتم و راه افتادیم سمت طبقه پایین.
همه منتظر بودند و حتی سفره ی پر از عشق ناهار هم پهن
و آماه بود و انتظار حضور ما را میکشید!!
با لبخند کنار اهالی خانواده نشستیم و شروع به صرف
قورمه سبزی خوشمزه ی مامان نرگس کردیم!
چند قاشقی بود که غذا را شروع کرده بودیم که آقا رضا
رو به حسین گفت:
_خب داداش تا کی مرخصی هستی؟!
حسین اما پریشان فقط نگاهی به برادرش انداخت
که باعث تعحب جمع علی الخصوص من شد!
ضربه آرامی به حسین زدم و گفتم:
_خان داداش با شما بودن آقاحسین..
حسین نگاهی به برادرش انداخت و گفت:
_حالا حرف از اعزام و مرخصی نزنیم بعدا دوتایی
میشینیم راجب رفتنمون حرف میزنیم دیگه..
_ای به چشم شادوماد عزیز..
با لبخند این بحث جمع شد اما انگار واقعا اتفاقی افتاده بود
زیرا بعد از چند دقیقه مجدد تلفن حسین زنگ خورد!
حسین بلند شد و رفت یک گوشه و خیلی آرام با تلفن
مشغول حرف زدن شد.. بعد از تمام شدن تلفنش برادرش
را صدا زد که مرا بیشتر از قبل نگران کرد..
صحبتی که چند دقیقه ی طولانی طول کشید و حسین حال خوشی نداشت و مدام نگران بود..
نگران و آشفته از غذا دست کشیده بودم و خیره به
حسین و برادرش بودم که با ضربه ی زهرا به بازویم
به خودم آمدم:
_نگران نباش سمیرا..اینا عادت دارن یهو اینجور حرف بزنن
مطمئن باش چیزی نیست و به من و تو هم مربوط نمیشه!
نمیتوانستم به زهرا بگویم من نگران به زودی رفتنش هستم
نمیتوانستم بگویم ترس دارم از اینکه بخواهد برود!
من نگران این بودم..
سری با لبخند به زهرا تکان دادم و بعد هم حسین و
برادرش به جمع ما اضافه شدند..
همین که حسین کنارم نشست خیلی آرام گفتم:
_از بچه ها بود؟!
_چی؟!
_تلفنو میگم..
_آها..آره گفتم که چیزی نیست.
بعد از مکث کوتاهی حرف دلم را زدم:
_باید زودتر از موعد بری؟!
نگاه حسین پر از تعجب شد و با چشمان گرد شده نگاهم کرد..
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت84 حسین بلند شد تا سشواری به موهایش بکش
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت85
با صدایی لرزان و پر از بغض رو به او گفتم:
_هرکاری صلاح میدونی انجام بده..
خودم از حرفی که زدم تعجب کردم!
منی که تمام درونم جنگ جهانیست بین رفتنش و وابستگی ام..منی که آشوب بودم از نداشتنش،، حالا میخواهم
هرکاری برای رفتنش لازم است انجام بدهد!!
حسین دستش را روی پایم گذاشت و با لبخند و
صدای آرامبخشش گفت:
_ممنون که هستی سمیرا.
همش میترسیدم این اول عروسیمون چجوری
بهت بگم ممکنه زودتر از موعد برم
خودت اما الان خیلی کمکم کردی..
از جایم بلند شدم و به سمت روشویی رفتم
دست شستن بهانه بود! میخواستم اشک هایم را پنهان کنم..
حسین که متوجه بغض من شده بود به دنبالم آمد..
_خانم من چرا داری گریه میکنی؟!
بغضم ترکید و با هق هق سرم را روی سینه اش
انداختم و میام گریه هایم گفتم:
_حسین؟!
_جون دلم؟
_شهید شدی شفاعتم میکنی؟!
صدای گریه ام بلندتر شد و حسین سرم را محکم در آغوشش
گرفت و موهایم را نوازش کرد و با بغض گفت:
_مگه میشه پاره تنمو شفاعت نکنم؟!
تو دلبر زهرایی منی از جون خودمی هرکاری ازم بربیاد
برای تو انجام میدم بهترین همسردنیا...
بعدم خیالت راحت تا چهار روز دیگه هستم..
کمی با حرف هایش آرام شده بودم ولی باز هم
جنگ جهانی درونم کار خودش را شروع کرده بود!!
آبی به صورتم پاشیدم و حسین کمکم کرد تا چشمان
پف شده ام را کمی بپوشانم و رفتیم بیرون..
حسین رفت نزدیک برادرش و برای زمان رفتنش
با او صحبت و هماهنگی کند و زهرا هم آمد سمت من..
_میبینم که عروس خانم چشماشون پف کرده!!
ضربه ای به شانه اش زدم و با لبخند گفتم:
_توهم دلت خوشه ها.
شوهرمون چهار روز دیگه میرن..
_خب برن عزیزمن! مگه از اول نمیدونستیم
بالاخره یه روزی میرن؟؟
آرامش زهرا کمی مرا عصبی کرد و با تعجب
و مقداری صدای بلند گفتم:
_یعنی تو اصلا نگران نبودنش و نداشتنش نیستی؟!
نمیترسی ....
حرفم را قطع کرد و با لبخند گفت:
_عزیزم ماها قوی تر از اون چیزی هستیم
که شیطان بخواد توی روحیه و دلمون اثر کنه..
ماها باید انقدر قوی باشیم و بمونیم که بتونیم
در نبود همسرمون فرزندمون رو تربیت کنیم
که یه سرباز تحویل امام زمان بدیم..
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
حجاب زیباست ولی…
شهیدی گفت:
«خواهرم…تو در سنگر حجاب مدافع خون منی…»
.شهید دیگری گفت:
«خواهرم… استعمار از سیاهی چادر تو بیشتر از سرخی خون من می ترسد…»
.یادمان باشد که تا ابد مدیون این شهدائیم...
شهدایی که لباس و نوع شلوار و مُد روز برایشان معنایی نداشت…
.حجاب هم فرهنگی است که مُد روز و مدلهای مختلف بر نمیدارد…
.بانوی خوبم !
.فلسفـه حجاب
تنها به گنـاه نیفتـادن مردهـا نیست!
.که اگر چنین بود ،
چرا خدا تو را با حجـاب کامل
به حضور میطلبد در عاشقانه ترین عبادتت؟!
.جنـس تو با حیـا خلق شده...
.رعایت حجاب تو شرط انتظار حجت ابن الحسن (عج) است.
@chadoram