✍🏻 رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_بیست_و_پنج
💠 شب عید #قربان مادرش با آرد و روغن و شکر،
شیرینی سادهای پخته بود تا در تب شبهای ملتهب زینبیه،
خنکای عید حالمان را خوش کند.
در این خانه ساده و قدیمی همه دور اتاق کوچکش نشسته
و خبر نداشتم برایم چه خوابی دیده که
چشمان پُر چین و چروکش میخندید
و بیمقدمه رو به ابوالفضل کرد
:«پسرم تو نمیخوای خواهرت رو #شوهر بدی؟»
💠 جذبه نگاه مصطفی نگاهم را تا چشمانش کشید
و دیدم دریای احساسش طوفانی شده و میخواهد دلم را غرق #عشقش کند
که سراسیمه پا پس کشیدم.
ابوالفضل نگاهی به من کرد و همیشه شیطنتی پشت پاسخش پنهان بود
که سر به سر پیرزن گذاشت
:«اگه خودش کسی رو دوست داشته باشه، من نوکرشم هستم!»
💠 و اینبار انگار شوخی نکرد و حس کردم میخواهد راه گلویم را باز کند
که با #محبتی عجیب محو صورتم شده بود و پلکی هم نمیزد.
گونههای مصطفی گل انداخته و در خنکای شب آبانماه،
از کنار گوشش عرق میرفت که مادرش زیر پای من را کشید
:«داداشت میگه اگه کسی رو دوست داشته باشی، راضیه!»
💠 موج #احساس مصطفی از همان نگاه سر به زیرش به ساحل قلبم میکوبید
و نفسم بند آمده بود که ابوالفضل پادرمیانی کرد :
«مادر! شما چرا خودت پسرت رو زن نمیدی؟»
#ادامه_دارد..
.