✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_بیست
💠 آخرین صحنه شهر زیبا و سرسبز #داریا،
قبرستانی بود که داغش روی قلبمان ماند و این داغ با هیچ آبی خنک نمیشد
که تا #زینبیه فقط گریه کردیم.
مصطفی آدرس را از ابوالفضل گرفته و مستقیم به خیابانی در نزدیکی حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) رفت.
ابوالفضل مقابل در خانهای قدیمی ایستاده
و با نگاهش برایم پَرپَر میزد
که تا از ماشین پیاده شدم،
مثل اینکه گمشدهاش را پیدا کرده باشد، در آغوشم کشید.
💠 در این سه روز بارها در دلم رؤیای دیدارش را به قیامت سپرده بودم
و حالا در عطر ملیح لباسش گریههایم را گم میکردم تا مصطفی و مادرش نبینند
و بهخوبی میدیدند که
مصطفی از #شرم قدمی عقبتر رفت
و مادرش عذر تقصیر خواست
:«این چند روز خیلی ضعیف شده، میخواید ببریمش دکتر؟»
و ابوالفضل از حرارت پیشانیام تب تنهاییام را حس میکرد که روی لبش لبخندی نشست و با لحنی دلنشین پاسخ داد
:«دکترش حضرت زینبه (علیهاالسلام)!»
💠 خانهای دو طبقه برایمان تهیه کرده بود و میدانست چه #بهشتی از این خانه نمایان است که
در را به رویمان گشود و با همان شرینزبانی ادامه داد :
«از پشت بام حرم پیداس!
تا شما برید تو، من میبرمش #حرم رو ببینه قلبش آروم شه!»
نمیدانستم پشت این نسخه،
رازی پنهان شده که دستم را گرفت و از راه پله باریک خانه،
پا به پای قامت شکستهام تا بام آمد.
#ادامه_دارد..
.