✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_بیست_و_شش
و محکم روی پا مصطفی کوبید
:«این تا وقتی زن نداره خیلی بیکلّه میزنه به خط!
زن و بچه که داشته باشه،
بیشتر احتیاط میکنه کار دست خودش و ما نمیده!»
💠 کمکم داشتم باور میکردم همه با هم هماهنگ شدند تا بله را از زیر زبان من بکشند که
مادر مصطفی از صدایش شادی چکید
:«من میخوام مصطفی رو زن بدم،
منتظر اجازه شما و رضایت خواهرتون هستیم!»
بیش از یک سال در یک خانه از #داریا تا #دمشق با مصطفی بودم،
بارها طعم احساسش را چشیده و یک سحر در #حرم حرف عشقش را از زبان خودش شنیده بودم
و باز امشب دست و پای دلم میلرزید.
💠 دلم میخواست از زبان خودش حرفی بگوید و او همه #احساسش در نگاهش بود که امشب دلم را بیش از همیشه زیر و رو میکرد.
ابوالفضل کار خودش را کرده بود که از جا بلند شد و خندهاش را پشت بهانهای پنهان کرد
:«من میرم یه سر تا مقرّ و برمیگردم.»
و هنوز کلامش به آخر نرسیده،
مصطفی از جا پرید و انگار میخواست فرار کند
که خودش داوطلب شد
:«منم میام!»...
#ادامه_دارد..
.