نمونه جهاد تبیین اینه که اگر تحلیل بلد نیستی ،اگر تولید محتوا بلد نیستی تا جایی که میتونی این پستها رو تو گروه ها و کانالهاتون منتشر کنید
بسم الله
مرحوم حاج میرزا اسماعیل دولابی :
انسان باید خودکار باشد. اگر نمازی میخواند ذکری می گوید همینطور بی حساب بگوید. نه اینکه مرتّباً حساب کند که مثلا اگر اینطور بگوید ثواب دارد، آن طور بگوید ثواب بیشتری دارد. خدا هم بیحساب رفتار می کند. ابتدا با حساب کارکرد دید که بیحساب بهتر است. مرتب کار خوب انجام میداد او هم تلافی کرد. آخرش گفت من چرا حواسم به کارهای خوب اوست! همین که کار خوب می کنم خودش پاداش است. چه کار دارم به کار خوب او. بدون حساب کار کرد. اول با حساب کار کرد، حاسِبُوا أنفُسَکُم قَبلَ أن تُحاسِبُوا (وسائل الشیعه جلد 16 صفحه 99) یعنی دقیق باشید، مالتان حساب دارد. بدنتان حساب دارد. راه رفتن، زنداری، بچهداری، در هر چیزی حدودی گذاشتهاند. این بندهی خدا هم با حساب کار کرد بعد دید که خدا بدون حساب به او چشم داده، گوش داده، نعمتهای بسیاری داده است بدون اینکه کوچکترین نفعی داشته باشد. چطور من چشم طمع بدوزم به پاداش اعمالم؟ کم کم او هم بدون حساب کار کرد.
خوب است که انسان با رفیقش حساب و کتاب نداشته باشد. اگر با او بیحساب باشید خیلی خوب است. مالتان را بدهید، وقتتان را بدهید، اصلاً هم انتظار نداشته باشید او جبران کند. این خیلی خوب است. آن وقت او میداند با آن بنده چه کند. فرمود هر کس با خدا بیحساب باشد، روزه بگیرد نماز بخواند، اما نقشه نکشد و بدون حساب فقط برای خدا کار کند خدا هم بدون حساب با او معامله می کند. همانطور که بنده با او بیحساب کار کرد، او هم بیحساب عطا میکند. رفیق خوب، پدر خوب مادر خوب، برادر خوب، زن و زندگی خوب. پیامبر(ص) فرمود: هر کس برای خدا بیحساب کار کند، خدا هم بیحساب به او جزا خواهد داد و روز قیامت او را بیحساب به بهشت میبرد و اعمال او را روی ترازو نمیبرد.
📚منبع:کتاب طوبای محبّت ، میرزا اسماعیل دولابی، ج ۲ – ص ۱۰۹
جهت ارتقاء کانال نشر با لینک ⬇️
@modafeanzuhur
🏴 کانال مهدوی مدافعان ظهور 🏴
https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0
عمو عباس - سید مجید بنی فاطمه .mp3
2.95M
✨ ﷽ ✨
🎙سید مجید بنی فاطمه
عمو عباس علمت کو عموی خوبم💔🖤
#علمدار
جهت ارتقاء کانال نشر با لینک ⬇️
@modafeanzuhur
🏴 کانال مهدوی مدافعان ظهور 🏴
https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0
با توجه به استقبال گسترده از داستان تنها در میان داعش بریم با هم قسمت مهیج جدید رو بخونیم
502a579301c46a36f45c930b0eda26d5.mp3
6.35M
✨ ﷽ ✨
تا مشکتو تو آب زدی
موج دریا شد آروم
ابالفضل
جهت ارتقاء کانال نشر با لینک ⬇️
@modafeanzuhur
کانال مهدوی مدافعان ظهور 🏴
https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0
چو از دامگاه بلا رسته شد
به جانان همی جانش پیوسته شد
نبی در جنانش به بر بر کشید
زدست پدر آب کوثر چشید
درودش زحق بر تن و جان پاک
بدان تربت و قبه ی تابناک
نگیرد پس از زاده ی بوتراب
نه دستی عنان و نه پایی رکاب
نه شمشیر بادا نه خفتان نه خود
نه ابر سیاه ونه چرخ کبود
نه گرداد گردون نه ماناد خاک
نه تابد به چرخ اختر تابناک
نگونسار بادا فلک برتراب
درخشان درفش بلند آفتاب
نجوشاد نم در رگ تیره ابر
بریزاد سرپنجه غژمان هژیر
به هر چشم جوشن زخون رود –باد
زغم مویه گر جان داوود باد
نگردد دگر باره ی رهنورد
نپوشد دلیری سلیح نبرد
علم را بر از تیغ بادا قلم
شود نیزه چون تیغ بالاش خم
دلا مهر بردار از این جهان
که در وی نماند دلی شادمان
به مردی چو عباس شد چیردست
دگرها زوی چون توانند رست
یکی روز اگر سر برافرازدت
دگر روز با سر بیاندازدت
ابوالفضل چون زین جهان رخت بست
به عرش برین نزد داور نشست
شهنشه به بالین آن کشته زار
بگریید لختی چو ابر بهار
5.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹دامن کشان رفتی دلم زیر و رو شد...
🔹چشم حرامی با حرم روبرو شد....
🔹 بیا برگرد خیمه......
#حاج_محمود_کریمی
جهت ارتقاء کانال نشر با لینک ⬇️
@modafeanzuhur
🏴 کانال مهدوی مدافعان ظهور 🏴
https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0
📚#تنها_میان_داعش
📖 #قسمت_سیزدهم
1⃣3⃣
»حاج قاسم و جوونای شهر مثل شیر جلوی داعش وایسادن! شیخ مصطفی میگفت سیدعلی خامنه ای به حاج قاسم گفته
برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!«
سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان میکرد، به گوشم رساند :
»بیچاره مردم سنجار! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش داعش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!«
با خبرهایی که میشنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیکتر میشد، ناله حیدر دوباره در گوشم می پیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :
»شوهرم دیروز میگفت بعد از اینکه فرمانده های شهر بازم اماننامه رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمیذاره یه مرد زنده از آمرلی بره بیرون!«
او میگفت و من تازه میفهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما نارنجک آورده و از چشمان خسته و بی خوابش خون می بارید. از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک
نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس اسارت در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود. اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت ناموسش بیش از بلایی که عدنان به سرش می آورد، عذاب میکشید و اگر شهید شده بود، دلش حتی در بهشت از غصه حال و روز ما در آتش بود! با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم آتش گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد. نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر میتوانست یوسف را سیر کند. به سرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمیدانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد. حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به شوق دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم. همانطور که به سمت در میدویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی رزمنده ای آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لبهای او
بیشتر به خشکی میزد که به سختی پرسید :
»حاجی خونه اس؟«
گریه یوسف را از پشت سر میشنیدم و میدیدم چشمان این رزمنده در برابر بارش اشک هایش
مقاومت میکند که مستقیم نگاهش کردم و بی پرده پرسیدم :
»چی شده؟«
از صراحت سوالم، مقاومتش شکست و به لکنت افتاد :
»بچه ها عباس رو بردن درمانگاه...«
گاهی تنها خوش خیالی میتواند نفس رفته را
برگرداند که کودکانه میان حرفش پریدم :
»دیدم دستش زخمی شده!«
و کار عباس از یک زخم گذشته بود که نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی بالا آمد :
»الان که برگشت یه راکت خورد تو خاکریز.«
از گریه یوسف همه بیدار شده بودند، زن عمو پشت در آمد و پیش از آنکه چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم. دیگر نمیشنیدم رزمنده از حال عباس چه میگوید و زن عمو چطور به هم ریخته و فقط به سمت انتهای کوچه میدویدم. مسیر طولانی خانه تا درمانگاه را با بیقراری دویدم و وقتی رسیدم دیگر نه به قدم هایم رمقی مانده بود نه به قلبم.
دستم را به نرده ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم التماس میکردم که در گوشه حیاط عباسم را دیدم. تخت های حیاط همه پر شده و عباس را در سایه دیوار روی زمین خوابانده بودند. به قدری آرام بود که خیال کردم خوابش برده و خبر نداشتم دیگر خونی به رگهایش نمانده است. چند قدم بیشتر با پیکرش فاصله نداشتم، در همین فاصله با هر قدم قلبم به قفسه سینه کوبیده میشد
و بالای سرش از نفس افتادم. دیگر قلبم فراموش کرده بود تا بتپد و به تماشای عباس پلکی هم نمیزد. رگهایم همه از خون خالی شده و توانی به تنم نمانده بود که پهلویش زانو زدم و با چشم خودم دیدم این گوشه، علقمه عباس من شده است. زخم دستش هنوز با چفیه پوشیده بود و دیگر این جراحت به چشمم نمی آمد که همان دست از بدن جدا شده و کنار پیکرش روی زمین مانده بود
👇
سرش به تنش سالم بود، اما از شکاف پیشانی به قدری خون روی صورتش باریده بود که دلم از هم پاشیده شد.
شیشه چشمم از اشک پُر شده و حتی یک قطره جرأت چکیدن نداشت که آنچه میدیدم باور نگاهم نمیشد. دلم میخواست یکبار دیگر چشمانش را ببینم که دستم را به تمنا به طرف صورتش بلند کردم. با سرانگشتم گلبرگ خون را از روی چشمانش جمع میکردم و زیر لب التماسش میکردم تا فقط یکبار دیگر نگاهم کند. با همین چشم های به خون نشسته ساعتی پیش نگران جان ما نارنجک را به دستم سپرد و در برابر نگاهم جان داد و همین خاطره کافی بود تا خانه خیالم زیر و رو شود. با هر دو دستم به صورتش دست میکشیدم و نمیخواستم کسی صدایم را بشنود که نفس نفس میزدم :
»عباس من بدون تو چی کار کنم؟ من بعد از مامان و بابا فقط تو رو داشتم! تورو خدا با من حرف بزن!«
دیگر دلش از این دنیا جدا شده و نگران بار غمش نبودم که پیراهن صبوری ام را پاره کردم و جراحت جانم را نشانش دادم :
»عباس می دونی سر حیدر چه بلایی اومده؟ زخمی بود، اسیرش کردن، الان نمیدونم زنده اس یا نه! هر دفعه میومدی خونه دلم میخواست بهت بگم با حیدر چی کار کردن اما انقدر خسته بودی خجالت میکشیدم حرفی بزنم! عباس من دارم از داغ تو و حیدر دق میکنم!«
دیگر باران اشک به یاری دستانم آمده بود تا نقش خون را از رویش بشویم بلکه یکبار دیگر صورتش را سیر ببینم و همین چشمان بسته و چهره مظلومش برای کشتن دل من کافی بود.
حیایم اجازه نمیداد نغمه ناله هایم را نامحرم بشنود که سرم را روی سینه پُر خاک و خونش فشار میدادم و بی صدا ضجه میزدم. بدنش هنوز گرم بود و همین گرما باعث میشد تا از هجوم گریه در گلو نمیرم و حس کنم
دوباره در آغوشش جا شده ام که ناله مردی سرم را بلند کرد. عمو از خانه رسیده بود، از سنگینی قلب دست روی سینه گرفته و قدم هایش را دنبال خودش میکشید. پایین پای عباس رسید، نگاهی به پیکرش کرد و دیگر ناله ای برایش نمانده بود که با نفس هایی بریده نجوا میکرد.
نمیشنیدم چه میگوید اما میدیدم با هر کلمه رنگ زندگی از صورتش میپَرد و تا خواستم سمتش بروم همانجا زمین خورد. پیکر پاره پاره عباس، عمو که از درد به خودش میپیچید و درمانگاهی که جز پایداری پرستارانش وسیله ای برای مداوا نداشت. بیش از دو ماه درد غیرت و مراقبت از ناموس در برابر داعش و هر لحظه شاهد تشنگی و گرسنگی ما بودن، طاقتش را تمام کرده و شهادت عباس دیگر قلبش را از هم متالشی کرده بود.
هر لحظه بین عباس و عمو که پرستاران با دست خالی میخواستند احیایش کنند پَرپَر میزدم تا آخر عمو در برابر چشمانم پس از یک ساعت درد کشیدن جان داد. یک نگاهم به قامت غرق خون عباس بود، یک نگاهم به عمو که هنوز گوشه چشمانش اشک پیدا بود و دلم برای حیدر پر میزد که اگر اینجا بود، دست دلم را میگرفت و حالا داغ فراقش قاتل من شده بود. جهت مقام امام مجتبی (ع) را پیدا نمیکردم، نفسی برای دعا نمانده بود و تنها با گریه
به حضرت التماس میکردم به فریادمان برسد. میدانستم عمو پیش از آمدن به بقیه آرامش داده تا خبری خوش برایشان ببرد و حالا با دو پیکری که روبرویم مانده بود، با چه دلی میشد به خانه برگردم؟ رنج بیماری یوسف و گرگ مرگی که هر لحظه دورش میچرخید برای حال حلیه کافی بود و میترسیدم مصیبت شهادت عباس، نفسش را بگیرد. عباس برای زن عمو مثل پسر و برای زینب و زهرا برادر بود و میدانستم رفتن عباس و عمو با هم، تار و پود دلشان را از هم پاره میکند. یقین داشتم
خبر حیدر جانشان را میگیرد و دل من به تنهایی مرد اینهمه درد نبود که بین پیکر عباس و عمو به خاک مصیبت نشسته و در سیلاب اشک دست و پا میزدم. نه توانی به تنم مانده بود تا به خانه برگردم، نه دلم جرأت داشت چشمان منتظر حلیه و نگاه نگران دخترعموها را ببیند و تأخیرم، آنها را به درمانگاه آورد. قدم هایشان به زمین قفل شده بود، باورشان نمیشد چه میبینند و همین حیرت نگاهشان جانم را به آتش کشید. دیدن عباس بی دست، رنگ از رخ حلیه برد و پیش از آنکه از پا بیفتد، در آغوشش کشیدم. تمام تنش میلرزید، با هر نفس نام عباس در گلویش میشکست و میدیدم در حال جان دادن است. زن عمو بین بدن عباس و عمو حیران مانده و رفتن عمو باورکردنی نبود که زینب و زهرا مات پیکرش شده و نفسشان بند آمده بود. زن عمو هر دو دستش را روی سر گرفته و با لب هایی که به سختی تکان میخورد حضرت زینب (س) را صدا میزد. حلیه بین دستانم بال و پر میزد، هر چه نوازشش میکردم نفسش برنمیگشت و با همان نفس بریده التماسم میکرد :
»سه روزه ندیدمش! دلم براش تنگ شده! تورو خدا بذار ببینمش!«
ادامه دارد...
✍#ف_ولی_نژاد
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━━━
دقت کردید تا پزشکیان پیروز شد
دلار سقوط کرد
بورس سبز شد
قیمتها پایین اومد
در حالی که هنوز دولت تحت اختیار مخبره
وقتی میگم بازار درگیر مافیاست یعنی دقیقا همین
از خودشون نباش بلایی به سر بازار میارن که همه بهت فحش بدن
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━━━