eitaa logo
مدافعان ظهور
384 دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
4.6هزار ویدیو
75 فایل
ارتباط با خادم کانال @alishh.. با به اشتراک گذاشتن لینک کانال مدافعان ظهور،در ثواب راه اندازی آن و نشر مطالب شریک باشید ★ به بهانه یه لبخند مهدی فاطمه★ لینک کانال در پیام رسان ایتا👇 @modafeanzuhur ویا https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0
مشاهده در ایتا
دانلود
‌🔵‌شرایط ظهور ◀️قسمت سیزدهم 🔺چند قسمت درباره شرایط ظهور گفتگو کردیم،گفتیم شرایط ظهور امام زمان چهار‌ تا است: ⭕️۱: طرح و برنامه که تامینش با خداست و موجوده. ⭕️۲:رهبر که تامینش با خداست رهبر این انقلاب هم موجوده،امام زمان( علیه‌السلام) و داشتیم درباره شرط سوم صحبت می‌کردیم. ⭕️۳:وجود یار این شرط یکم بیشتر دارم براتون توضیح می‌دم چرا؟چون این شرط باید فراهم بشه اینجا ما لنگیم. 🔺از پیغمبر‌ها گفتم پیغمبر‌انی موفق شدن که یار داشتن.از ائمه دو سه قسمت باهم صحبت کردیم؛از امیرالمؤمنین،از امام مجتبی،از امام سجاد،از امام صادق عرض کردم که اینا تصریح کردن که مشکل ما اینه که یار نداشتیم. ❓چرا یازده امام قبل اون حکومتی که می‌خواستن نتونستن انجام بدن؟ 🔺حالا امیرالمومنین برای چند صباحی و امام حسن اونم خیلی کم تونستن، یک مشکل این بود که یار به اندازه کافی نداشتن. لنگش همیشه از سمت ما بوده که یاران خوبی برای رهبرانمون برای ائممون نبودیم. 🔺از امام حسین( علیه‌السلام) می‌خوام این قسمت و براتون بگم چون شما مردم با امام حسین آشنایین. 🔺تو زیارت عاشورا و بقیه زیارت‌ها وقتی به امام حسین سلام بدیم به یارانش هم سلام بدیم«اَلسَلامُ عَلَیکَ یَا اَبَاعَبدِالله وَ عَلی الاَروَاحِ الَتیِ حَلَت بِفِنَائِک، سلام بر حسین و بر یارانی که در کنار حسین آرمیده‌اند. اَلسَلامُ عَلَی الحُسَین وَ عَلی اَصحَابِ الحُسَین، سلام بر حسین، سلام بر یاران حسین.» ❓❓می‌دونین چرا؟چون اینا واقعا یار بودن تعدادیشون همون نقل معروف ۷۲ نفر یا اندکی بیشتر، کم بودن اما واقعا یار بودن امام حسین می‌تونست روی اینا واقعا حساب کنه. 🔺بذار ساده‌تر صحبت کنم آی عزیزی که چندین قسمت داریم با هم گفتگو می‌کنیم به جای جدی بحث رسیدیم، آیا من و شما که دم از امام زمان می‌زنیم به جایی رسیدیم که امام زمان بتونه رو ما حساب بکنه؟اگر امام زمان باری روی دوش ما گذاشت جا خالی نمی‌دیم!؟؟ 🔺یاران حسین،یاران اباعبدالله اینجوری بودن جا خالی نمی‌دادن وظیفشون انجام می‌دادن. 🔺شب عاشورا حلقه زدن دور سیدالشهدا؛راستش رو بهشون گفت. رک و پوست کنده بهشون گفت،فرمود:یاران من هر کی بمونه فردا شهیده؛می‌خواید برید؛برید.همتون شهیدید. 🔺همتون شنیدین چه اظهار وفایی کردن. اول حضرت عباس( سلام الله علیها) بعد یارانشون،یکی گفت آقا می‌فرمایین اگر باشیم کشته می‌شیم جون چیه که تقدیم به شما کنیم ما خجالت می‌کشیم چرا یه جان داریم؛ کاشکی چند تا جون داشتیم تقدیم شما می‌کردیم. 🔺یکی گفت هفتاد جان،یکی گفت هزار، سعید ابن عبدالله حنفی گفت:آقاجون کاشکی مرا می‌کشتند شهیدم می‌کردند آتیشم می‌زدند خاکسترم رو به باد می‌دادند؛دوباره زنده‌ام می‌کردند،باز تو رکاب شما شهید می‌شدم آتیشم می‌زدند چندین مرتبه. 🔺فقط حرف نبود؛روز عاشورا نشون دادند. من از همین سعید فقط براتون بگم، یاران دیگه اباعبدالله هم همینجوری بودن فقط حرف نبود. 🔺صبح عاشورا شد جونشون رو دادن تو رکاب امام حسین جنگیدند. از اباعبدالله دفاع کردند موقع نماز شد امام حسین می‌خواست نماز بخونه دشمن اجازه نمی‌داد چند تا از اصحاب مونده بودن و ۱۸ نفر اهل بیت؛ این چند صحابه وایستادن جلو که تیر به امام نخوره امام حسین نماز بخونه. 🔺 خوب حرف من رو گوش بدین. نماز امام حسین روز عاشورا تو سرزمین کربلا مثل نماز‌های مدینه،نماز‌های شب یا نماز‌های طولانی نبود! نماز جنگه،نماز خوفه.خیلی سریع بود اما دشمن چند هزار تیر اندازی می‌کنند؛ سعید یکی از محافظ‌ها بود.تیرها به سمتش میومد یه چیزی به سمت آدم پرت میشه آدم اول دستش می‌بره جلو سعید دست‌ها رو آورد جلو به دست‌هاش تیر خورد، سینه روبرد جلو تیر خورد،پا رو برد جلو تیر خورد. @modafeanzuhur
مدافعان ظهور
‌🔵‌شرایط ظهور ◀️قسمت سیزدهم 🔺چند قسمت درباره شرایط ظهور گفتگو کردیم،گفتیم شرایط ظهور امام زمان چهار
‌ 🔺سید بن طاووس در لهوف نوشتن غیر از جای شمشیر و نیزه سیزده تا چوبه‌ تیر تو بدن سعید بود. 📣آی شیعه امام زمان می‌فهمی چی دارم می‌گم؟سیزده تا چوبه ی‌ تیر تو بدنش بود فقط نگاه می‌کرد می‌گفت:خدایا امام حسین نمازش رو بخونه.جونم فدای نماز امام حسین بشه. 📣آی عاشقان امام زمان،همتون زیارت آل یاسین خوندین شاید غروب جمعه که دلتون می‌گیره با امام زمان حرف می‌زنید.از طریق زیارت آل یاسین حرف می‌زنید. چی می‌گیم؟ 🔺«اَلسَلامُ عَلَیک حیِنَ تَرکَعُ حیِن تَسجُدُ، امام زمان سلام من به رکوعت سلام من به سجدت سلام من به قنوتت» قربون اون رکوع قشنگت برم.ما این رو می‌خونیم؛سعید ابن عبدالله حنفی این رو انجام داد. ❤️جونم فدای رکوعت امامم ❤️جونم فدای سجدت... 🔺 بدنش پر از تیر شد به زور خودش و نگه داشت؛همین که امام حسین نمازش تموم کرد« السلام علیکم و رحمة الله»سعید افتاد. 🔺 اباعبدالله اومد بالا سرش. اینجاش رو هم خوب گوش بده. اومد بالا سرش.سعید نگفت دیدی امام چیکار کردم. به رخ امام نکشید. هنوز شک داشت گفت:أَوَفَیتُ؟آیا وفا کردم؟وظیفه یاریم رو انجام دادم؟ 🔺امام فرمود:«وَلا قَد أَوفَیتَ وَ أَنتَ اَمَامِی فِی الجَنَة [بحارالانوار، ج ۴۵، ص ۲۲‌]» "بله خوب وفا کردی تو بهشت خونت روبه روی خونه منه." 🔺امام حسین این طور یارانی داشت. 📣آی اونایی که دم از امام زمان می‌زنید شده برای امام زمان اینجور یاری بشین؟ فقط حرف نباشه یه جوری حرف بزنیم که اگر پای عمل افتاد بتونیم ان شاالله عمل بکنیم یار امام زمان باشیم.   @modafeanzuhur
📚 3⃣1⃣ 📘از دیگر اتفاقاتی که در آن بیابان مشاهده کردم این بود که برخی از آشنایان که قبلا از دنیا رفته بودند را دیدم. یکی از آنها عموی خدابیامرزم من بود، او را دیدم که در یک باغ بزرگ قرار دارد. سوال کردم: عموجان این باغ زیبا را در نتیجه کار خاصی به شما دادند؟ 🔰گفت: من و پدرت در سنین کودکی یتیم شدیم. پدر ما یک باغ بزرگ را به عنوان ارث برای ما جا گذاشت. اما شخصی آمد و قرار شد در باغ ما کار کند. اما او با چند نفر دیگر کاری کردند که باغ از دست ما خارج شد. آنها باغ را فروختند و البته هیچکدام عاقبت به خیر نشدند و در اینجا نیز همه آنها گرفتارند... ⛔️چون با اموال یتیم این کار را کردند، حالا این باغ را به جای باقی که در دنیا از دست دادم به من داده‌اند تا با یاری خدا در قیامت به باغ اصلی برویم. بعد اشاره به در دیگر باغ کرد و گفت: این باغ دو در دارد که یکی از درهای باغ برای پدر شماست که به زودی باز می شود. باغ بزرگ دیگری آنجا بود که متعلق به یکی از بستگان ما بود. به خاطر یک وقف بزرگ صاحب این باغ شده بود. ☘همانطور که به باغ خیره بودم یکباره تمام باغ سوخت و تبدیل به خاکستر شد! بنده خدا با حسرت به اطرافش نگاه می‌کرد. شگفت‌زده پرسیدم: چرا باغ شما سوخت؟؟ گفت: پسرم اینها همه از بلایی است که پسرم بر سر من می آورد،او نمی گذارد ثواب خیرات این زمین به من برسد. 🌺پرسیدم: حالا چه می‌شود؟ چه کار باید بکنید؟! گفت: مدتی طول می‌کشد تا دوباره با ثواب خیرات باغ من آباد شود به شرطی که پسرم نابودش نکند. من در جریان ماجرای زمین وقفی و پسر ناخلف اش بودم، برای همین بحث را ادامه ندادم. ✨آنجا می توانستیم به هر کجا که می‌خواهیم سر بزنیم یعنی همین که اراده می کردیم بدون لحظه ای درنگ به مقصد می‌رسیدیم. پسر عمه ام در دوران دفاع مقدس شهید شده بود ،دوست داشتم جایگاهش را ببینم. بلافاصله وارد باغ بسیار زیبایی شدم. مشکلی که در بیان مطالب آنجاست عدم وجود مشابه در این دنیا است... 🌏 یعنی نمی دانیم زیبایی‌های آنجا را چگونه توصیف کنیم؟! کسی که تاکنون شمال ایران و دریا و سرسبزی جنگل‌ها را ندیده و تصویر و فیلمی از آن جا ندیده هرچه برایش بگویم نمی تواند تصور درستی در ذهن خود ایجاد کند. 💢حکایت ما با بقیه مردم همینگونه است. ما باید به گونه‌ای بگوییم که بتواند به ذهن نزدیک باشد. وارد باغ بزرگ شدم که انتهای آن مشخص نبود. از روی چمن هایی رد می شدم که بسیار نرم و زیبا بودند. بوی عطر گلهای مختلف مشام انسان را نوازش می داد. 🌳درختان آنجا همه نوع میوه‌ای را داشتند، میوه های زیبا و درخشان. بر روی چمن ها دراز کشیدم. مثل یک تخت نرم و راحت و شبیه پرقو بود. بوی عطر همه جا را گرفته بود. صدای پرندگان و شرشر آب رودخانه به گوش می‌رسید. اصلا نمی شد آنجا را توصیف کرد. 🍀 به بالای سرم نگاه کردم درختان میوه و میوه و یک درخت نخل پر از خرما دیدم. با خودم گفتم: خرمای اینجا چه مزه‌ای دارد؟ یک باره دیدم درخت نخل به سمت من خم شد. دستم را بلند کردم و یکی از خرماها را چیدم و داخل دهان گذاشتم. ♻️ نمی‌توانم شیرینی آن خرما را با چیزی در این دنیا مثال بزنم، اینجا اگر چیزی خیلی شیرین باشد باعث دلزدگی می‌شود. اما نمی‌دانید آن خرما چقدر خوشمزه بود. از جا بلند شدم به سمت رودخانه رفتم.در دنیا معمولا در کنار رودخانه‌ها زمین گل آلود است و باید مراقب باشیم تا پای ما کثیف نشود. 💠اما همین که به کنار رودخانه رسیدم دیدم اطراف رودخانه مانند بلور زیباست... به آب نگاه کردم آنقدر زلال بود که تا انتهای رود مشخص بود دوست داشتم بپرم داخل آب. اما با خودم گفتم بهتر است سریعتر بروم سمت قصر پسر عمه. آن طرف رود یک قصر زیبای سفید و بزرگ نمایان بود نمی‌دانم چطور توصیف کنم. ♻️با تمام قصر های دنیا متفاوت بود. تمام دیوارهای قصر نورانی بود میخواستم به دنبال پلی برای عبور از رودخانه باشم اما متوجه شدم می توانم از روی آب عبور کنم. با پسر عمه صحبت می کردم، او گفت:ما در اینجا در همسایگی اهل بیت هستیم. میتوانیم به ملاقات امامان برویم و این یکی از نعمت‌های بزرگ بهشت برزخی است... ... @modafeanzuhur
مدافعان ظهور
💢سفر به آینده تاریخ شماره ۱۲💢 #داستان_مهدوی #قسمت_دوازدهم 🔹شمشیری که کوه را متلاشی می کند🔹 نزدیک
💢سفر به آینده تاریخ شماره ۱۳💢 امام رو به آنان می کند ومی گوید: "شما باید از گناهان وزشتی ها دوری کنید وهمواره امر به معروف ونهی از منکر کنید و هیچ گاه خون بی گناهی را به زمین نریزید. از ثروت اندوزی وتجمّل گرایی خودداری کنید، غذای شما، نان جو باشد وخاک بالشت شما".✋ البته اگر یاران امام، این شرایط را بپذیرند، امام هم قول می دهند که هرگز همنشینی غیر از آنان انتخاب نکند. یاران این شرایط را قبول کرده وبا امام بیعت می نمایند.🤝 همسفرم❗️ در این سخنان کمی فکر کن❗️ درست است که این سیصد و سیزده نفر در آینده نزدیک، فرمانروایان دنیا خواهند شد وهر کدام از آنان بر کشوری حکومت خواهند کرد؛ امّا عهد کرده اند ✋ که تمام عمر بر روی خاک بخوابند❗️ بی جهت نیست که آنان به چنین مقامی رسیده اند و یار امام شده اند.☺️ این عهدی که امام با یاران خود می بندد؛ گوشه ای از آن عدالتی است که همه منتظرش بودیم.😊 آری امام زمان از یاران خود بیعت می گیرد که بر اساس مفاهیم قرآن📖 عمل کنند. نگاه کن❗️ از آسمان 🌌 شمشیرهایی نازل می شود. برای هر کدام از سیصد وسیزده نفر یک شمشیر مخصوص می آید. هر کسی شمشیر خود را برمی دارد. هیچ کس اشتباه نمی کند وشمشیر فرد دیگر را برنمی دارد؛ زیرا نام هر کس، بر روی شمشیرش نوشته شده است. عجیب است،🤔 بر روی هر شمشیر هزار کلمه رازگونه نوشته شده است. از هر کلمه، هزار کلمه دیگر فهمیده می شود. آنها از هر کلمه، هزار کلمه دیگر دریافت می کنند. خداوند برای یاران امام، این کلمات را آماده کرده است تا در موقعیت های مختلف از آن استفاده کنند👌 ↩️... ✍تنظیم شده در واحد تحقیق و پژوهش قرارگاه محکمات #shia #عدالت_در_اسلام @modafeanzuhur
مدافعان ظهور
مطالعه کپشن👇👇
هزاران فرشته به كمك آمده اند! نگاه كن! ياران امام زمان با چه نظمى زيبا ايستاده اند و منتظرند تا دستور حركت داده شود. آن جوان را مى بينى كه در جلو لشكر، پرچمى نورانى در دست دارد؟ آيا او را مى شناسى؟ او «شُعَيب بن صالح»، پرچمدار اين لشكر بزرگ است. آيا پرچمى را كه در دست اوست مى شناسى؟ اين همان پرچم پيامبر است. همان پرچمى كه جبرئيل در جنگ «بَدْر» براى پيامبر آورد. آيا مى دانى اين پرچم تا به حال، فقط دو بار مورد استفاده قرار گرفته است؟ اوّلين بار زمانى بود كه جبرئيل آن پرچم را براى پيامبر آورد و او هم در جنگ بدر آن را باز نمود و لشكر اسلام در آن جنگ به پيروزى بزرگى دست يافت. پيامبر بعد از جنگ بدر، آن پرچم را جمع كرد و ديگر در هيچ جنگى آن را باز نكرد و تحويل حضرت على(ع) داد. آن حضرت نيز فقط در جنگ جمل، آن پرچم را باز نمود و ديگر از آن استفاده نكرد. آيا مى دانى كه اين پرچم از جنس پارچه هاى دنيايى مثل پنبه و كتان و حرير نيست، بلكه از جنس گياهان بهشتى است. اين پرچم آن قدر نورانى است كه مى تواند شرق و غرب دنيا را روشن گرداند. وقتى كه اين پرچم برافراشته مى شود، ترس و وحشت عجيبى در دشمنان پديدار مى گردد به طورى كه ديگر نمى توانند هيچ كارى بكنند. از طرف ديگر با برافراشتن اين پرچم، دل هاى ياران امام زمان چنان از شجاعت پر مى شود كه گويى اين دل ها از جنس آهن است و هيچ ترسى به آنها راه ندارد. جالب است بدانى كه چوب اين پرچم از آسمان آمده است و هر وقت امام بخواهد دشمنى را نابود سازد، كافى است با اين پرچم به او اشاره كند پس به امر خدا، آن دشمن به هلاكت مى رسد. آيا مى دانى هرگاه كه اين پرچم باز شود هفت دسته از فرشتگان به يارى امام مى آيند؟ دسته اوّل: فرشتگانى كه با نوح(ع)، در كشتى بودند و او را يارى كردند. دسته دوم: فرشتگانى كه به يارى ابراهيم(ع) آمدند. دسته سوم: فرشتگانى كه همراه موسى(ع) بودند زمانى كه رود نيل به امر خدا شكافته شد و قوم بنى اسرائيل از رود نيل عبور كردند. دسته چهارم: فرشتگانى كه هنگام رفتن عيسى(ع) به آسمان، همراه او بودند. دسته پنجم: چهار هزار فرشته اى كه هميشه در ركاب پيامبر اسلام بودند. دسته ششم: سيصد و سيزده فرشته اى كه در جنگ «بَدْر» به يارى پيامبر آمدند. دسته هفتم: فرشتگانى كه براى يارى امام حسين(ع) به كربلا آمدند. آمار كل اين هفت دسته، سيزده هزار و سيصد و سيزده فرشته است كه به يارى امام زمان مى آيند. اگر سمت راست لشكر را نگاه كنى، جبرئيل را مى بينى; در سمت چپ لشكر هم، ميكائيل ايستاده است. ادامه در کامنت👇👇👇 @modafeanzuhur
مدافعان ظهور
. 🌛عروس ماه 🌜 قسمت دوازدهم بالاخره روز موعود فرا رسید. امام ه
. 🌛عروس ماه 🌜 قسمت سیزدهم بشر بن سليمان طبق پيشنهاد امام هادی علیه السلام همان روز معيّن صبح زود، كنار پل بغداد رفت، ديد که كشتی ها رسيدند و كنيزها را در معرض فروش قرار دادند. بشر به انتظار نشست. کمی بعد کنیزی را ديد كه دارای همان ویژگی هایی بود كه امام فرموده بودند، خريداران اصرار داشتند او را بخرند، اما او با آن ها نمی رفت. بشر جلو آمد و با اجازه فروشنده، نامه امام هادی علیه السلام را به «نرجس» داد، ملیکا برای اینکه کسی او را نشناسد نام خود را به نرجس تغییر داده بود. به محض اینکه نرجس نامه را گشود، رایحه دل انگیزی تمام جانش را گرفت، بی اختیار منقلب شد، اشک هایش مانند شبنم روی پلک هایش نشستند و آرام از روی گونه هایش سر خوردند. رو به فروشنده کرد و گفت: مرا به صاحب اين نامه بفروش. بشر جلو رفت و همان مقدار پولی که امام هادی علیه السلام فرستاده بود را به فروشنده داد و او هم راضی شد. بشر می‌گفت: وقتی كنيز را خريدم و با او از آنجا حركت كرديم، آرام و قرار نداشت، همواره نامه را می‌بوسید و به چشم می‌کشید و اشک می ریخت، من از روی تعجب پرسیدم: «بانو شما كه هنوز صاحب نامه را نمی‌شناسی چرا اين قدر نامه را می‌بوسی؟» گفت: «به راستی که من آن ها را به خوبی می شناسم!» آن گاه داستان خود را از اوّل تا آخر برای من بيان كرد. ادامه دارد ... ✍نویسنده و پژوهشگر: فاطمه استیری 📝ویراستار: نفیسه سادات اسلامبولچی @modafeanzuhur 🌹 کانال مهدوی مدافعان ظهور 🌹 https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0
📚 سرم رو بالا آوردم. با دیدن جمعیتی که در حال کتک زدن کسی بودن با شهریار به سمت شون دوییدیم ... شهریار از پشت یکی از جوون هایی که به بسیجی بنده خدا لگد میزد رو گرفت و مشت محکمی به صورتش خوابوند! حتی نمیتونستم توی اون لحظه و شلوغی از شهریار بخوام دخالت نکن و به یادش بیارم که ما همین الان تعهد دادیم که هیچ کاری نکنیم ...! چون قبل اینکه بتونم فکر کنم یه دختر فریاد زد : - این دو تا هم با این عرزشی عوضی هستن ... از اونجا اومدن نجاتش بدن! نیمی از جمعیت به من و شهریار حمله کردن. فریاد زدن و گفتن اینکه ما این وسط هیچ کاره ایم بی فایده بود. ضربه ی محکمی به سر شهریار خورد تعادلش رو از دست داد و نزدیک بود به زمین بیفته ... محکم گرفتمش و نگه ش داشتم. پسری که بازم به سمت مون اومد رو پس زدم دستش رو بالا آورد تا مشتی حواله م کنه اما قبل از اون ضربه محکمی به پهلوش زدم دور خودش پیچید و نفر بعدی برای زدن من و شهریار جایگزین شد! باورم نمیشد که اینا هم وطن های خودمون بودن که به قصد کشت داشتن ما رو میزدن. شهریار فریاد زد : - پسره کو؟ پسر بسیجی کجا رفت؟ تو سیل جمعیتی که مشغول حمله به ما بودن دنبال پسری بودم که شهریار به دفاع از اون ما رو به این مهلکه کشونده بود ... اما هیچ اثری ازش نبود. شهریار یکی از اونا رو گرفته بود و با عصبانیت مشت حواله ی صورتش میکرد و با فریاد میپرسید : - اون پسره کجاست ها؟ مگه با تو نیستم عوضی؟ اون بچه بسیجی که دنبال خودتون کشوندین کجاست؟ به دفاع از شهریار به سمتش رفتم و تلاش کردم جداشون کنم. یهو یه زن میانسال با عجله به سمت مون اومد و کیفش رو بالا برد و محکم به سرم کوبید ... چشمام تار شد حس کردم ضربه با یه چیز فلزی و سنگین همراه بود. در حالی که داشتم تلو تلو میخوردم روی زمین افتادم و همه رو تار می دیدم یکی از جوون ها چوبی برداشت و محکم به سر شهریار زد. شهریار هم تعادلش رو از دست داد و با دست شکسته ی وبال گردنش روی زمین افتاد. زن میانسالی که چند ثانیه پیش با کیف تو سرم زده بود فریاد زد : - بچه ها فِلِنگ رو ببندین . اون بچه عرزشی رو هم ... باقی حرفاش رو نشنیدم و از حال رفتم. نمیدونم چقدر گذشته بود که با سر وصدای پیج بیمارستان به خودم اومدم. چشمام رو به سختی باز کردم. سرم به شدت درد میکرد حس میکردم پشت سرم در حال شکافتن باشه. توی بخش و روی تخت بیمارستان دراز بودم. خودم رو تکون دادم و سرم رو گردوندم. شهریار رو تخت روبرویی دراز کشیده بود. سرم به دست هر دومون وصل بود رو به شهریار گفتم : - شهریار ... شهریار ... یهو با عجله از جاش پاشد و روی تخت نشست. - زنده ای؟ سعی کردم از جام پاشم اما سرم به شدت گیج میرفت. رو بهش گفتم : - حالت چطوره تو؟ من که سرم داره میترکه ...! شهریار دست شکسته شو وبال گردنش بست و گفت : - خدا بهت رحم کرده که الان زنده ای! اونقدر از پشت سرت خون اومده بود که فکر کردن ضربه مغزی شدی و میمیری. اما خوشم اومد سگ جون تر از این حرفایی! چی تو سرت زدن که انقدر پشت سرت شکاف برداشته؟ با فهمیدن شرح حالم و خونریزی که ازش بی خبر بودم ، بیشتر احساس ضعف کردم. به سقف چشم دوختم و جواب دادم : - یه زن کیفش رو به سرم کوبید ... اما میدونم که یه جسم فلزی سنگین به سرم خورد. معلوم نیست چه کوفتی توش گذاشته بود. شهریار از روی تخت بلند شد و سرمش رو کند و به دست گرفت و بالای تختم اومد؛ علاوه بر دستش که وبال گردنش بود صورتشم به شدت کبود و ورم کرده بود. با دیدنش خنده م گرفت و گفتم : - شهید راه یه بسیجی جوجه فکلی شدی ها! شهریار به شدت رنگش تغییر کرد و گفت : - پسره بیچاره هنوز پیدا نشده تو اون لحظه حواست نبود که چطوری داشتن میزدنش. انگار که محشر کبری بود. نمیدونم چطور تا من فریاد زدم و به سمت شون رفتیم یهو غیب شد. انگار نصف جمعیت وایسادن من و تو رو بزنن. نیم دیگه ی جمعیت هم اون بسیجی رو دور کردن و بردن. قیافه ش از جلوی چشمم نمیره. نکنه کشته باشن بچه رو؟ خداشاهده بوی شهادت میداد از بس که قیافه ش معصوم بود ... با ناراحتی گفتم : - مطمئن باش به اونم یه ضربه خلاص مثه ما زدن و ولش کردن ... شهریار با تعجب گفت : - نمیدونم این جماعت وحوش کجای ایران بودن که ما تا حالا ندیده بودیمشون؟ به قصد مرگ میزدن ها! من تا حالا توی عمرم انقدر نزده بودم و منو نزده بودن ...! تلاش کردم تا از جام پاشم. شهریار نگه م داشت و گفت : - به اون مخ تعطیلت کم فشار بیار. 👇
. 🌛عروس ماه 🌜 فصل دوم: ☀️طلوع خورشید☀️ قسمت سیزدهم امام می‌خواستند برای سلامتی فرزندش که تازه به دنیا آمده است عقیقه کنند. قلم و کاغذ در دست گرفتند و نامه ای به بعضی از یاران نزدیک خود در شهرهای مختلف نوشتند و از آن ها خواستند تا گوسفندانی را خریداری نموده و برای مهدی علیه‌السلام عقیقه کنند. تعداد زیادی از شیعیان از گوشت گوسفند خوردند، ولی فقط تعدادی از ولادت مهدی علیه‌السلام با خبر شدند. امام حسن عسکری علیه‌السلام نامه ای را به یکی از یاران خود دادند تا به ایران ببرند و او را از تولد امام دوازدهم با خبر کنند. نامه برای یکی از شیعیان شهر قم بود. «احمد بن اسحاق قمی»، که اهل قم او را شیخ صدا میزدند. وقتی پیک امام به شهر قم رسید، شیخ را کنار مسجدی یافت که چندماه قبل به فرمان امام حسن عسکری علیه‌السلام درحال ساخت بود. برای پیک امام سوال شد که چرا این مسجد در خارج از شهر ساخته می‌شود؟ شیخ پاسخ او را این‌گونه داد: «این دستور امام است! این مسجد برای همیشه تاریخ شیعه است! روزگاری خواهد آمد که شهر قم بسیار بزرگ می‌شود و این مسجد در مرکز شهر خواهد بود. شیعیان در طول تاریخ به این مسجد خواهند آمد و نماز خواهند خواند. شایسته است هرکس که به قم سفر می‌کند در این مسجد نماز بخواند! اینجا مسجد امام حسن عسکری علیه‌السلام است » ادامه دارد... ✍نویسنده و پژوهشگر:فاطمه استیری 📝ویـراسـتـــار : دکتـر زهــــرا خـلخـالـی @modafeanzuhur 🌹 کانال مهدوی مدافعان ظهور 🌹 https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0
📚 📖 1⃣3⃣ »حاج قاسم و جوونای شهر مثل شیر جلوی داعش وایسادن! شیخ مصطفی میگفت سیدعلی خامنه ای به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!« سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان میکرد، به گوشم رساند : »بیچاره مردم سنجار! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش داعش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!« با خبرهایی که میشنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیکتر میشد، ناله حیدر دوباره در گوشم می پیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد : »شوهرم دیروز میگفت بعد از اینکه فرمانده های شهر بازم اماننامه رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمیذاره یه مرد زنده از آمرلی بره بیرون!« او میگفت و من تازه میفهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما نارنجک آورده و از چشمان خسته و بی خوابش خون می بارید. از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس اسارت در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود. اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت ناموسش بیش از بلایی که عدنان به سرش می آورد، عذاب میکشید و اگر شهید شده بود، دلش حتی در بهشت از غصه حال و روز ما در آتش بود! با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم آتش گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد. نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر میتوانست یوسف را سیر کند. به سرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمیدانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد. حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به شوق دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم. همانطور که به سمت در میدویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی رزمنده ای آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لبهای او بیشتر به خشکی میزد که به سختی پرسید : »حاجی خونه اس؟« گریه یوسف را از پشت سر میشنیدم و میدیدم چشمان این رزمنده در برابر بارش اشک هایش مقاومت میکند که مستقیم نگاهش کردم و بی پرده پرسیدم : »چی شده؟« از صراحت سوالم، مقاومتش شکست و به لکنت افتاد : »بچه ها عباس رو بردن درمانگاه...« گاهی تنها خوش خیالی میتواند نفس رفته را برگرداند که کودکانه میان حرفش پریدم : »دیدم دستش زخمی شده!« و کار عباس از یک زخم گذشته بود که نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی بالا آمد : »الان که برگشت یه راکت خورد تو خاکریز.« از گریه یوسف همه بیدار شده بودند، زن عمو پشت در آمد و پیش از آنکه چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم. دیگر نمیشنیدم رزمنده از حال عباس چه میگوید و زن عمو چطور به هم ریخته و فقط به سمت انتهای کوچه میدویدم. مسیر طولانی خانه تا درمانگاه را با بیقراری دویدم و وقتی رسیدم دیگر نه به قدم هایم رمقی مانده بود نه به قلبم. دستم را به نرده ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم التماس میکردم که در گوشه حیاط عباسم را دیدم. تخت های حیاط همه پر شده و عباس را در سایه دیوار روی زمین خوابانده بودند. به قدری آرام بود که خیال کردم خوابش برده و خبر نداشتم دیگر خونی به رگهایش نمانده است. چند قدم بیشتر با پیکرش فاصله نداشتم، در همین فاصله با هر قدم قلبم به قفسه سینه کوبیده میشد و بالای سرش از نفس افتادم. دیگر قلبم فراموش کرده بود تا بتپد و به تماشای عباس پلکی هم نمیزد. رگهایم همه از خون خالی شده و توانی به تنم نمانده بود که پهلویش زانو زدم و با چشم خودم دیدم این گوشه، علقمه عباس من شده است. زخم دستش هنوز با چفیه پوشیده بود و دیگر این جراحت به چشمم نمی آمد که همان دست از بدن جدا شده و کنار پیکرش روی زمین مانده بود 👇
🗒‌‌‌ آسمانی ‌‌شهیدحاج‌قاسم‌ سلیمانی 💖‌‌«‌‌ (آخر) » 🌴💫🌴💫🌴 🌹دست مبارکتان را میبوسم و عذرخواهی می‌کنم از این بیان، اما دوست داشتم در شرفیابی‌های حضوری به محضرتان عرض کنم که توفیق حاصل نشد. 🍀سربازتان و دست بوستان 🌺از همه طلب عفو دارم از همسایگانم و دوستانم و همکارانم طلب بخشش و عفو دارم. از رزمندگان"لشکر ثارالله " و"نیروی باعظمت قدس" که خار چشم دشمن و سدّ راه او است، طلب بخشش و عفو دارم؛ خصوصاً از کسانی که برادرانه به من کمک کردند... ‌ 💖🌷💖 نمی‌توانم از *حسین پورجعفری* نام نبرم که خیرخواهانه و برادرانه مرا مثل فرزندی کمک می‌کرد و مثل برادرانم دوستش داشتم🍃 💠از خانواده ایشان و همه برادران رزمنده و مجاهدم که به زحمت انداختم‌شان عذرخواهی می‌کنم. البته همه برادران نیروی قدس به من محبّت برادرانه داشته و کمک کردند و دوست عزیزم "سردار قاآنی" که با صبر و متانت مرا تحمل کردند.💐 جهت ارتقاء کانال نشر با لینک ⬇️ @modafeanzuhur 🌹 کانال مهدوی مدافعان ظهور 🌹 https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0۹