میدونۍ بزرگترینحسرت
توروزقیامتچیه؟!
اینه ڪھ پاداشومُزدعبادتها
وهمهثوابهاۍخودتو
توۍترازوۍدیگرانمیبینۍ!🍂
توۍترازوۍهمونایۍ ڪهیهروز
باآبوتابپشت
سرشونحرفمیزدۍ•😔•
🏜-! #تلنگرانه
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
📗 #چکیدهکتابالغارات
🥀 #بهسفارشحاجقاسم
🕯 #منبر_دهم اوضاع حکومت مصر (۴)
جاسوسان خبر انتصاب #مالکاشتر به #فرمانداریمصر را به معاویه رساندند. این خبر برای معاویه خبر بدی بود چون میدانست که اگر مالک فرماندار مصر شود کار او سختخواهد بود. به همین جهت پیغامی به یکی از #مأمورانمالیاتی مورد اعتمادش فرستاد و به او گفت: مالک اشتر به فرمانداری مصر مامور شده اگر بتوانی ما را از دستش راحت کنی تا زمانی که من زنده ام و تو زنده هستی از تو مالیات نمیخواهم و پس چارهای بیندیش.
مالک از کوفه بیرون آمد و به سمت مصر رفت تا به #قُلزُم رسید.
مامور معاویه خودش را در آنجا به مالک رساند و او را به منزلش دعوت کرد و به او غذا داد و پس از غذا برای او #شربتعسل آورد که در آن #سم ریخته بود. وقتی مالک آن شربت را نوشید،#مسموم شد و به #شهادت رسید.
زمانی که خبر شهادت مالک به معاویه رسید او گفت: علی بن ابیطالب دو دست توانا داشت یکی در جنگ صفین بریده شد ( #عماریاسر) و دیگری امروز ( #مالکاشتر)
امیرالمومنین🏴 در شهادت مالک اشتر فرمودند:همه ما از خدا هستیم و به سوی او باز میگردیم.
خدایا میدانم که مالک اکنون در نزد توست،مرگ او یکی از #مصائبروزگار است.
خدا مالک را رحمت کند که به #عهد خودش وفا کرد.
خداوند چه خوبیهایی به مالک داده بود، مالک، چه مالکی؛
اگر کوه بود کوه عظیمی بود اگر سنگ بود سنگ سختی بود.
برای کسی #مثلمالک باید گریست آیا کسی مثل مالک پیدا میشود!!
بعد از این خبر تا چندین روز نشان غم و مصیبت در چهره امام پیدا بود.
#منبع_کتاب_الغارات
@modafehh
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗گام_های_عاشقی💗
قسمت 23
امیر دست به سینه دم در منتظرم بود ،با اخم نگاهم میکرد
- چیه ،چرا اینجوری نگام میکنی
امیر: خوبه که از صبح منتظر تماس تو ام ،چرا گوشیت و جواب نمیدی ؟
- دیونم کردی خوب،بازم میخواستی حرفای تکراری بزنی ،تازه اگه از پشت تلفن بهت میگفتم معلوم نبود با شنیدنش چه اتفاقی برات می افتاد
گفتم خودم بیام از نزدیک بگم که اگه اتفاقی افتاد زود ببرمت بیمارستان
امیر: یعنی چی؟ مگه چی گفت ؟
- چی میخواستی بگه، دختره آبرو برام نزاشت ،هر چی تو دهنش بود بارم کرد ،میگفت من کجا داداش خل و چلت کجا،،
از دیدن قیافه در هم امیر خندم گرفته بود ولی زود رومو ازش برداشتم و رفتم سمت پله ،کفشامو درآوردم از پله ها میرفتم بالا
که امیر کنار حوض نشسته بود و به زمین نگاه میکرد
یه لبخندی زدمو رفتم داخل خونه
- مامان،ماماااااان؟
مامان: تو اتاقم
رفتم سمت اتاق مامان و بابا
درو باز کردم دیدم مامان درحال مرتب کردن لباس داخل کمده
- سلام
مامان : سلام عزیزم
- میگم مامان ،پسرت عاشق شده
مامان: برووو ،دیگه گول حرفاتو نمیخورم
- وااا ،مامان جدی میگم ،عاشق سارا دوستم شده
مامان: جدی میگی؟
- اره ،امروز با سارا صحبت کردم ،شماره خونشونو بهتون میدم زنگ بزن با مادرش صحبت کن
مامان: امیر کجاست؟
- بیچاره بهش گفتم دختر خوشش نمیاد ازت ،لب حوض کز کرده...
مامان: ای خدااا چیکارت کنه ،بیچاره الان از غصه دق میکنه که
- نترس مامان جون ،پوستش کلفته چیزیش نمیشه
مامانم بلند شد و رفت سمت حیاط
منم بدو بدو دویدم سمت اتاقم درو قفل کردم تا امیر حمله ور نشه تو اتاقم
لباسامو درآوردم و عوضشون کردم
یه روسری رنگی گذاشتم روی سرم ،بلوز شلوار اسپرت پوشیدم
یه دفعه صدای امیر و شنیدم هی میکوبید به در
امیر: آیه درو بازکن ،آیه تا صبح همینجا میشینم تا بیای بیرون پوستت و بکنم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗گام_های_عاشقی💗
قسمت24
یعنی فقط داشتم به خط نشوناش میخندیدم
یه ساعتی توی اتاق نشستم دیگه حوصله ام سر رفته بود دلم میخواست برم پیش بی بی
از صدای غر غر کردن امیر مشخص بود به در تکیه داده خیال بلند شدنم نداره یه فکری زد به سرم چادرمو سرم کردم گوشی رو گرفتم تو دستم شماره سارا رو گرفتم با شنیدن صدای سارا با صدای بلند حرف میزدم و در و باز کردم
امیر با کلافگی نگام میکرد
- سلام سارا جان خوبی؟ چه خبر ؟
امیر فکر میکرد دارم دروغ میگم داشت می اومد سمتم که گوشی رو گذاشتم رو اسپکیر
که امیر با شنیدن صدای سارا عقب رفت نقشم گرفت
همینجور که با سارا صحبت میکردم به مامان گفتم که میرم پیش بی بی
و از خونه زدم بیرون
بعد از سارا خداحافظی کردم و به سمت خونه عمو دویدم
زنگ آیفون و زدم در باز شد
وارد حیاط شدم
عزیز رو ایوان نبود
وارد خونه شدم
زن عمو از آشپز خونه اومد بیرون
- سلام
زن عمو : سلام عزیزم
- بی بی کجاست؟
زن عمو : اتاق معصومه
- باشه ،منم میرم اتاق معصومه
زن عمو: باشه برو ،معصومه رفته حمام ،الاناست که بیاد بیرون
- باشه فعلا با اجازه..
زیر لب نق میزدم از حمام رفتن بی موقع معصومه ،در اتاق معصومه رو باز کردم
یه دفعه با دیدن امیرو روی تخت با تاپ حلقه ای خشکم زد و درو بستم
بلند گفتم : یاا خداااا و از ترس از خونه زدم بیرون و رفتم خونه خودمون
تپش قلب گرفتم ،رضا تو اتاق معصومه چیکار میکرد، ای خدااا معصومه خدا بگم چیکارت کنه
الان این گندی که زدمو چه جوری جمعش کنم
روی تخت نزدیک حوض نشسته بودم
دستمو گرفتم روی سرم
به این فکر میکردم که با چه رویی دوباره رضا رو ببینم
گوشیم زنگ خورد
نگاه کردم معصومه بود
- الو
معصومه: کجا رفتی تو؟
- خدا چیکارت کنه دختر ،رضا تو اتاق تو چیکار میکرد ؟
معصومه: رضا؟ اتاق من؟
- نه اتاق من ،پس اتاق کی ،من اومدم اتاقت ،رضا توی اتاقت بود ،،واااییی خداا
معصومه: آها یادم اومد ،یادم رفت بهت بگم من و رضا اتاقامونو عوض کردیم
- درد و عوض کردیم ،یعنی تو نباید به من میگفتی ؟
معصومه: وااا ،حالا چه اتفاقی افتاده که مثل باروت میمونی ؟
- رضا لباسش مناسب نبود ،معلوم نیست الان چی فکر میکنه در مورد من
معصومه: خوبه حالا،خوبه که چند وقت دیگه محرم هم میشین بیخیال ،،بیا منتظرتم
- نه نمیام معصومه جان ،باشه یه وقت دیگه
معصومه : باشه هر جور راحتی
-فعلن خداحافظ
معصومه : خداحافظ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#منم_قرآن_میخونم 🌱
صفحه پنجاه و شش قرآن کریم✨
هدیه به شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️
📌پنج شنبہ
ناهار :
جواد الائـمہ؛امام محمد تقی
(درود خدا بر او باد)
شـام : هادی دلـها ؛امام علی النقی
(درود خـدا بر او باد)
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
╔═🍃❤════╗
@modafehh
╚════🍃❤═╝
شیطونـهکنارِ
گوشتزمزمهمیکنه:
تاجوونیاززندگیـتلذتببر !!
اماتوحواسـتباشه،
نکنهخوشگذرونیتبه
قیمتِشکسـتنِدلامامزمانمونباشه(:
-حواسمونهست💔!
#تلنگرانہ
#یادآوری
روز سی و یکم چله یک تسبیح صلوات
هدیه از طرف شهید حمید 😊
به آقا صاحب الزمان ❤️
۱۰ روز تا شهادت💔
@modafehhh
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
📗 #چکیدهکتابالغارات
🥀 #بهسفارشحاجقاسم
🕯 #منبر_دهم اوضاع حکومت مصر (۵)
معاویه چون از اهمیت #حکومتمصر آگاه بود، همواره در فکر تصرف آن بود از این رو جلسه ی تشکیل داد.
عمرعاص که فردی حیلهگر بود گفت: حکومت مصر و زیادی #مالیات و #جمعیتش، فکر تو را به خود مشغول کرده و ما را هم به همین علت جمع کردهای؟ پس بدان عزم خودت را جزم کن و این کار را انجام بده که این بهترین نظر و کار است؛ و بقیه هم حرف #عمرعاص را تایید کردند.
معاویه ، عمروعاص را همراه با لشکری فراوان راهی مصر کرد و به او گفت: با #همنظران ما و #مخالفان امیرالمومنین و #خونخواهان عثمان هم پیمان شو تا سریعتر به مقصودت برسی ، که اگر برسی تا ابد حاکم مصر خواهی ماند.
زمانی که عمرعاص به نزدیکی مصر رسید نامهای به #محمدبنابیبکر نوشت و گفت: پسر ابوبکر نگذار خونت بریزم ، مردم مصر همه به مخالفت با تو برخاستند و از بیعت تو پشیمانند ، خودت از مصر بیرون برو و حکومت را به ما بسپار چرا که من خیرخواه توام.
محمد اما نامهای به #امیرالمومنین نوشت: #عاصی #پسر #عاص با لشکری در حوالی مصر اردو زده؛ مردم مصر هم به دورش جمع شدهاند؛ کسانی هم که پیش من هستند در کارها سستی میکنند؛ اگر به مصر نیاز داری مال و نیرو برایم بفرست.
امام مردم را برای یاری محمد فراخواند اما آنان هم مثل همیشه از یاری امام خودداری کردند.
#منبع_کتاب_الغارات
@modafehh
#منم_قرآن_میخونم 🌱
صفحه پنجاه و هفت قرآن کریم✨
هدیه به شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
ما نجات را
سعادت را
آرامش را
فقط در سایهسار حکومت تو میشناسیم مولای موعود!
#السلام_علیک_یا_بقیة_الله
#امام_زمان
#صبح_بخیر
#هر_روز_با_توسل
يَا أَبا جَعْفَرٍ، يَا مُحَمَّدَ بْنَ عَلِيٍّ، أَيُّهَا الْباقِرُ، يَا ابْنَ رَسُولِ
اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا
تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ
يَدَيْ حَاجَاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ💚
@modafehh
جـمـعـــــہ:
ناهار
امام حسن عسکری
(درود خدا بر او باد)
شام:
حضرت ولیعصر
(درود خدا بر او باد)
╔═🍃❤════╗
@modafehh
╚════🍃❤═╝
__امام حسن مجتبی ع میفرمایند :
واسه دنیا طوری تلاش کن که انگار تا ابد زنده ای
و واسه اخرتت طوری زندگی کن که انگار همین فردا میخوای بری‼️
#تلنگرانہ❤️
دعای دسته جمعی💚
همین الان یه دعا کن ✨
خُب
حالا یه صلوات بفرست که هم دعای خودت برآورده بشه هم تمام عزیزانی که الان دعا کردن🌸
#یادآوری
روز سی و دوم چله یک تسبیح صلوات
هدیه از طرف شهید حمید 😊
به آقا صاحب الزمان ❤️
۹ روز تا شهادت💔
@modafehhh
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
📗 #چکیدهکتابالغارات
🥀 #بهسفارشحاجقاسم
🕯 #منبر_دهم اوضاع حکومت مصر (۶)
محمد چون شرایط را اینگونه دید مردم را به جنگ دعوت کرد لذا یکی از فرماندههای دلاور خود به نام #کنانهبنبشر را به همراه ۲۰۰۰ نفر برای جنگ به بیرون شهر فرستاد و خود با همین تعداد در قصر ماند.
#کنانه دلاورانه میجنگید و در مقابل حملات #سپاهیانشام مقاومت میکرد ولی هر لحظه بر سپاهیان عمرعاص اضافه میشد.
کنایه همچنان که میجنگید این آیه را زیر لب میخواند (آل عمران / ۱۴۵) و همچنان شمشیر میزد تا به به شهادت رسید.
زمانی که خبر شهادت #کنایهبنبشر به شهر رسید یاران #محمدبنابیبکر هم از دور او پراکنده میشدند.
وقتی محمد خود را تنها دید ، از شهر خارج شد به #خرابهای پناه برد و چندین روز در آنجا پنهان ماند به طوری که از شدت #تشنگی نزدیک بود بمیرد.
عمرعاص ، به #معاویةبنحدیج دستور داد تا او را دستگیر کنند و نزد او بیاورند.
#معاویهبنحدیج ، محمد را دستگیر کرد و از آنجایی که نسبت به او #کینه و #بغض داشت ، میان #او و #محمدبنابیبکر نزاع لفظی بر سر #قتلعثمان و #ولایت علی بن ابی طالب برگرفت.
که سرانجام ، #معاویهبنحدیج به محمد گفت: میدانی با تو چه خواهم کرد؟ تو را خواهم #کشت و در
#شکماینالاغمُردهمیگذارموآتشمیزنم.
معاویة بن حدیج فردی #ملعون و #خبیث بود که همواره به #امیرالمومنین دشنام میداد.
و بدین گونه محمد بن ابی بکر که #فرماندار امام در مصر بود کشته شد و مصر توسط #عمروعاص فتح و به دست #معاویه افتاد.
#منبع_کتاب_الغارات
@modafehh
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗گام_های_عاشقی💗
قسمت25
نفس عمیقی کشیدم و رفتم داخل خونه
امیر روی مبل دراز کشیده بود و با دیدنم میخندید
- چیه شنگولی ؟
امیر: مامان زنگ زد ،واسه فرداشب قرار گذاشت !
- قرار چی؟
امیر: قرار جلسه ۵+۱
- بی مزه
امیر: من در عجبم تو چه جوری کنکور قبول شدی،انیشتین قرار خواستگاری دیگه
- چی میگییییییی؟ مامااااااان ،مامااااان!
مامان : چیه خونه رو گذاشتی رو سرت
- امیر راست میگه،زنگ زدین خونه سارا اینا
مامان: اره ،اینقدر مخمو خورد که هول شدم یه دفعه گفتم فرداشب
به امیر نگاه کردم خندم گرفت : یعنی تو نمیتونستی صبر کنی بزاری واسه آخر هفته
امیر: نخیر ،،از قدیم گفتن ،درکار خیر حاجت هیچ استخاره ای نیست
- دیووونه ،این الآن چه ربطی داشت به حرف من...
امیر: کلن مزمونش همینه که زود بریم
- حالا شماره خونشونو از کجا آوردی؟
امیر: با اجازه ات از دفتر تلفن توی اتاقت
یه نگاه شیطنتی بهش کردمو رفتم توی اتاقم
روی تختم دراز کشیدمو به کار احمقانه ای که کردم فکر میکردم ...
یه دفعه در اتاق باز شد و امیر وارد اتاق شد
- چیه ،باز چی میخوای؟
امیر اومد کنار تختم نشست
امیر:میگم آیه ،با سارا صحبت کردی ،فهمیدی که از من خوشش میاد یا نه
- آخه هویچ! اگه خوشش نمی اومد که نمیزاشت بری خواستگاریش ...
امیر: میگم ،من فرداشب چی باید بگم بهش
- یه کم دلقک بازی براش در بیار یه دل نه صد دل عاشقت میشه ...
بالشت کنار تخت و برداشت زد به سرم
- چیه ،چرا ناراحت میشی ، ولی خودمونیمااا در و تخته عین همین...
امیر: خوبه که لااقل ما مثل همیم تو چی،،بیچاره رضا باید تا آخر عمر تحملت کنه
- خیلی هم دلش بخواد ،پاشو برو بیرون میخوام بخوابم
امیر: انتقاد پذیرم نیستی دیگه. اخلاقت و عوض کن خواهر من
خواستم بالشت و سمتش پرت کنم که از اتاق رفت بیرون از حرفش خندم گرفت...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت26
صبح زود از خونه زدم بیرون یه دربست گرفتم ،رفتم سمت دانشگاه
وارد محوطه دانشگاه شدم که یکی صدام کرد
برگشتم نگاهش کردم سارابود
- سلام عروس خانم ،اینجا چیکار میکنی ناسلامتی امشب شب خواستگاریته
سارا: نمیخواستم بیام ،ولی منصوری تماس گرفت گفت حتما باید بیای تازه گفت تو هم باید باشی
- عع من چرا ؟
سارا: نمیدونم بریم ببینیم چیکار داره
با سارا سمت اتاق بسیج حرکت کردیم ،بعد از در زدن وارد اتاق شدیم
- سلام
سارا: سلام
منصوری: سلام بچه ها بشینین کارتون دارم
رفتیم روی صندلی که کنار میز بود نشستیم
منصوری: یه مشکلی پیش اومده ،بچه هایی که هر ساله پکیج برای راهیان نور درست میکردن الان نمیتونن درست کنن ،گفتم بیاین اینجا تا یه فکری بکنیم ببینیم چیکار باید بکنیم
سارا: ببخشید من و آیه اسممونو واسه این سفر خط زدیم
منصوری:عه چرا؟
سارا:خوب نمیتونیم بیایم دیگه
( با حرف سارا خندم گرفت، به منصوری نگاه کردم)
- درسته که نمیتونیم بیایم ولی پکیج و درست میکنیم
منصوری یه لبخندی زد:
خدا رو شکر ،من تنها امیدم شما بودین
- خوب حالا باید چیکار کنیم
منصوری: باید برین بسیج برادران اونجا آقای هاشمی کمکتون میکنه
با شنیدن اسم هاشمی اخمام رفت تو هم ،یه روزه اومده کل کارو سپردن بهش
سارا: باشه ،چشم
با سارا از اتاق بیرون رفتیم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸