📌شنبہ
ناهار:
پیامبر خوبی ها؛ حضرت رسول الله
(سلام و صلوات خدا بر او باد)
شـام:
آقا جانم حضرت امیر المومنین؛
(درود خـدا بر او باد)
╔═🍃❤════╗
@modafehh
╚════🍃❤═╝
••
#تلنگرانه
یهچیزیبگمقولبدین
همیشهباخودتونتکرارشکنید!!
یهروزیتمامحسابای
بانکیومجازیماخالیمیشه..؛
تنهایهحسابباقیمیمونه..
اونمحسابِماباخداست..
#دستخالینریرفیق🖐🏻!
#ڪُپیبـٰاذِڪرِصَلواٰتتَعجیلدَرفَرَجاِمام'عج'
#اَللّهُمَّعَجِّلالِوَلیِّکَالفَرَجبِهحَقِحَضرَتزینَب'س--،'
بیا دلمان را فقط به خدا گره بزنیم
بیا یه رفاقت دو نفره داشته باشیم باهاش،
خدا شاهد همه چیز است ، هیچ چیز را بی جواب نمیگذارد
من به تو قول میدهم.🤝
@modafehh
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
📗 #چکیدهکتابالغارات
🥀 #بهسفارشحاجقاسم
🕯 #منبر_چهاردهم اقدامات معاویه برای تضعیف حکومت امیرالمومنین(۱)
💢 معاویه فردی به نام #زهیربنمکحول را مامور کرد که به #سماوه ، که در جنوب کوفه یعنی پایتخت حکومت امام بود، برود و از مردم آنجا زکاتشان را بگیرد. وقتی امام از این امر با خبر شد گروهی را برای جنگ با آنان فرستاد ، اما #زهیر با آنان جنگید و آنها را شکست داد.
💢 همچنین معاویه فردی به نام #مسلمبنعقبه را به سوی #دومهالجندل فرستاد.امام برای مقابله با او #مالکبنکعب را فرستاد این دو با هم بسیار جنگیدند و به یاری خدا فرستاده امام پیروز شد و نماینده معاویه به سمت شام فرار کرد.
💢 روزی معاویه فردی به نام #یزیدبنشجره را فراخواند و به او گفت: تو باید از طرف من به مکه بروی و مردم آنجا را به حمایت از ما بخوانی ، اعمال حج را به جای آور و امامت نماز جمعه را به عهده بگیری. #یزید که فردی عابد ، زاهد و #عثمانیمذهب بود این کار را پذیرفت و با لشکری به سوی #مکه حرکت کرد بدون آنکه نیت خود را با همراهانش در میان بگذارد. در این زمان #قثمبنعباس فرماندار امام در مکه بود زمانی که از این لشکرکشی با خبر شد ابتدا خواست فرار کند چون از یاری مردم اطمینان نداشت و سپاه امام هم که با فرماندهی #معقلبنقیس قرار بود برای مقابله با سپاه #یزیدبنشجره بیاید ، هنوز به آنها نرسیده بود ، اما با صحبتهای اطرافیانش از این کار منصرف شد و در شهر ماند. و به مقابله و گفتگو با فرستاده معاویه پرداخت.
چون یزید به مکه رسید .....
#منبع_کتاب_الغارات
@modafehh
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت49
با نوازش دستای بی بی روی موهام بیدار شدم
بی بی لبخند زد و با دیدن لبخند بی بی جون گرفتم
- سلام
بی بی: سلام به روی ماهت ،دانشگاه نداری؟
- چرا ،الان بلند میشم
بی بی: باشه ،بیا برات صبحانه آماده کردم
- دستتون درد نکنه
بلند شدمو رفتم دست و صورتمو شستم و رفتم سمت سمت پذیرایی دیدم بی بی کنار سفره صبحانه نشسته
رفتم رو به روش نشستم مشغول صبحانه خوردن شدم بی بی هم درباره اتفاق دیشب هیچ حرفی نزد چون میدونست داغونم ،انگار بی بی هم شکسته شدن غرورمو دیده بود
بعد از خوردن صبحانه بلند شدمو رفتم توی اتاق لباسمو پوشیدم کیفمو برداشتم و رفتم بیرون
از بی بی خداحافظی کردم
کفشمو پوشیدم و رفتم سمت در حیاط
درو باز کردم ،دیدم ماشین امیر جلو در پارکه ،خودش هم داخل ماشین خوابیده!
چند تقه به شیشه ماشین زدم که بیدار شد
شیشه رو پایین داد
- سلام ،اینجا چیکار میکنی؟
امیر: سلام ،منتظر تو بودم ،سوار شو میرسونمت
چیزی نگفتم
سوار ماشین شدم و حرکت کردیم
- از کی اینجایی،چرا نیومدی داخل ؟
امیر: از دیشب اینجام ،خونه نرفتم
- چیی؟ خونه نرفتی،؟ یعنی از دیشت تو ماشین بودی؟
امیر: میترسیدم قولی که از من خواستی و بزنم زیرش ،تنها راهش همین بود
- پس چرا نیومدی خونه بی بی اونجا بخوابی؟
امیر: اینقدر حالم خراب بود ،میترسیدم وقتی دوباره چشماتو ببینم دست به کاری بزنم که نباید میزدم
با شنیدن حرفش آروم شدم ،خدا رو شکر کردم که امیر و دارم دیگه چیزی نگفتیم و رفتیم سمت دانشگاه
از امیر خداحافظی کردمو از ماشین پیاده شدم
چند قدم رفتم سمت دانشگاه که امیر صدام زد
برگشتم نگاهش کردم
امیر: آیه بعد کلاس زنگ بزن بیام دنبالتون
- باشه
امیر داشت میرفت که یه ماشینی براش بوق داد خوب دقت کردم دیدم هاشمی بود
هر دوتا از ماشین پیاده شدن و نزدیک هم رفتن با هم صحبت میکردن منم برگشتم و به راهم ادامه دادم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت50
چشمم به اتوبوسای گوشه محوطه افتاد
۳ روز دیگه حرکت میکردن تو فکر این بودم که ای کاش منم میرفتم ،تو فکر خیال بودم که یکی از پشت با کیفش زد به من برگشتم نگاه کردم سارا بود
- سلام
سارا: علیک ،خیلی نامردی
- چرا
سارا: آخه دیروز شوهرمو همراه خودت بردی دور دور ،منم زیر بارون مثل موش آب کشیده رفتم خونه
- چیه حسودی میکنی؟
سارا: خیلیییی،از اینکه امیر خیلی دوستت داره حسودیم میشه...
- نترس بابا ،امیر تو رو هم خیلی دوست دار
سارا: ولی نه به اندازه تو !
- تو چون تازه ازدواج کردی اینو میگی،کم کم متوجه دوست داشتنش میشی،البته اگه خجالت و بزاری کنار
سارا: امید وارم
- راستی امتحان دیروز و چیکار کردی ؟ گند که نزدی؟
سارا: هاشمی دیروز اصلا امتحان نگرفت ،اصلا یه جوری بود کلافه ،عصبانی ،توپش پر پر بود
- عع چرا!
سارا: چه میدونم حتما باز رفته خواستگاری جواب رد شنیده
- بی مزه
سارا: راستی پکیج راهیان نورو دیدم عالی شده بود
- اره خیلی خوب شده ،راستی به نظرت جای اضافی دارن
سارا: واسه چی پرسیدی؟
- دلم میخواد چند روزی به چیزی فکر نکنم ،و تنها باشم
سارا: نمیدونم باید بری از منصوری بپرسی
- باشه ،بعد کلاس میرم پیشش
سارا: بریم که الا کلاس شروع میشه
- بریم
بعد تمام شدن کلاس وسیله هامو تن تن جمع کردم و رو کردم به سارا گفتم: سارا تو برو تو محوطه منتظرم باش من میرم پیش منصوری و میام
سارا: خوب باهم میریم پیشش
- نه خودم میرم،امیر گفت میاد دنبالمون تو برو که با دیدنت یه کم شارژ شه بیچاره
سارا: فعلا که دستگاه شارژش پیش شماست
لبخندی زدم و از کلاس بیرون رفتم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شیعه خوب ڪسی است ڪه
حضور #امام_زمان عجل الله را حس ڪند
و خود را در حضور او احساس نماید؛
این؛ به انسان امید و نشاط می بخشد ...
#شهید_بابک_نوری_هریس🌱
یکشنبه:
نهار: مادرجان، حضرت زهرا(درود خدا بر او باد)
شام: غریب مدینه، امام حسن مجتبی(درود خدا بر او باد)
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
╔═🍃❤════╗
@modafehh
╚════🍃❤═╝
این زیارتو به نیابت حمید آقا رفتم اگر خدا قبول کنه ونایب زیارت شماهم بودم
#ارسالی_ازشما 🌹🍁
#سخن_بزرگان
آیت الله فاطمی نیا رحمة الله علیه
عمده چیزی که برزخ را تاریک می کند، حرف زدن پشت سر مردم است؛ غیبت و تهمت و...
و از آن طرف، یکی از چیزهایی که برزخ را روشن می کند، گره گشایی از کار مردم است.
نکته ها از گفته ها ج ۱ ص ۳۴
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
📗 #چکیدهکتابالغارات
🥀 #بهسفارشحاجقاسم
🕯 #منبر_چهاردهم اقدامات معاویه برای تضعیف حکومت امیرالمومنین(پایان)
چون #یزید به مکه رسید ، ابتدا خواست #امامتنمازجمعه را بر عهده بگیرد و مردم را به سوی معاویه دعوت کند اما با مقاومت مردم مواجه شد از این رو گفت: پس نه من امام جماعت باشم و نه قیس؛
#خودمردم امامی را انتخاب کنند و به او اقتدا کنند. مردم #شیبهبنعثمان را انتخاب کردند.
چون #مراسمحج به پایان آمد ، #یزیدبنشجره به سمت شام حرکت کرد در این بین سپاه امام به فرماندهی #معقلبنقیس به مکه رسید و زمانی که از رفتن سپاه یزید مطلع شد به دنبال آنان رفت و در منطقه #وادیالقری به آنها رسید و توانست در جنگی نمایان ، #اموال آنان را به غنیمت گرفته و تعداد زیادی را #اسیر کند.
امام بعدها این اسیران را با عدهای از اصحابش که نزد معاویه اسیر بودند مبادله کرد.
💢معاویه بعد از ماجرای #حکمیت خود را #خلیفه و #امیرالمومنین خواند و برای تثبیت خلافت خودش ، برای مناطقی از حکومتش #امیر تعیین کرد.
یکی از این امیران #ضحاکبنقیس بود که او را به فرمانداری #حران ، #رقه ، #روها و #قرقیسسیاه مامور کرده بود. امام علی برای مقابله با این حرکت معاویه ، #مالکاشتر را به جنگ و مقابله با #ضحاک فرستاد.
بین ضحاک و مالک جنگ سختی در گرفت و ضحاک مجبور شد شبانه به داخل شهر #حران رفت و در حصار آنان پناه گرفت و دیگر برای مقابله با سپاه مالک بیرون نیامد. بعد از این داستانها مالک به حکومت خودش نصیبین برگشت. وقتی خبر به نیروهای معاویه رسید آنها هم به شام برگشتند.
#منبع_کتاب_الغارات
@modafehh
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی 💗
قسمت51
از پله ها یکی دو تا پایین اومدم رفتم سمت دفتر بسیج
چند تقه به در زدمو وارد اتاق شدم
- سلام
خانم منصوری : سلام عزیزم
- خانم منصوری میخواستم بپرسم جای خالی دارین واسه راهیان نور
خانم منصوری: نه ،چطور؟
- آخه میخواستم منم بیام
خانم منصوری: ولا آیه جان لیست ها همه تکمیل شده ان ،جایی خالی نیست
- باشه ،اشکالی نداره ،با اجازه
رفتم سمت در که گفت: آیه برو پیش هاشمی ببین شاید یه کاری بکنه برات
( لبخند بی جونی زدم ) : باشه
از دفتر خارج شدمو رفتم سمت دفتر بسیج برادران
یه بسم الله گفتم و در زدم ،درو باز کردم
اتاق خیلی شلوغ بود
همه مشغول کاری بودن
با دیدنم همه از کار دست کشیدن و نگاهم میکردن
هاشمی هم پشت میز نشسته بود
وارد اتاق شدم
- سلام
همه یکی یکی سلام کردن
هاشمی: سلام ،بفرمایید کاری داشتین؟
- میخواستم بپرسم جای خالی واسه راهیان نور دارین؟
یه دفعه یکی از بچه ها گفت: نه استاد پر شدن
هاشمی کمی سکوت کرد و گفت: میتونم بپرسم برای چه کسی میخواین ؟
- خودم
هاشمی: شرمندم ،فعلا که کاری نمیشه کرد چون اتوبوس همه تکمیل شدن،اگه میخواین شمارتونو بدین ،اگه یکی از بچه ها نیومد شما رو جایگزینش میکنیم
خیلی ناراحت شده بودم ،از کیفم یه خودکار و کاغذ برداشتم و شمارمو روش نوشتم
دادم به هاشمی
وقتی داشتم کاغذ و بهش میدادم
با بغض بهش نگاه کردم و گفتم
- لطفا یه کاری کنین منم بیام
بعد بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شدم و رفتم سمت محوطه
داشتم دنبال سارا میگشتم که گوشیم زنگ خورد
سارا بود
- کجایی سارا؟
سارا: بیا بیرون ،داخل ماشین امیرم
- باشه
از دانشگاه رفتم بیرون دورو برمو نگاه کردم ،ماشین امیر و پیدا کردم رفتم سمت ماشین و سوار شدم
- سلام
امیر: سلام
سارا: چی شد آیه ،اسمتو نوشتی؟
- نه ،گفتن پر شده
سارا: اشکال نداره ،ان شاءالله سال بعد
- اووو تا سال بعد کی مرده ،کی زنده
سارا: عه این حرفا چیه ،تو هنوز عمه نشدی ،عروس نشدی ،مامان نشدی
با گفتن این حرفش امیر یه نگاهی بهش کرد و سارا دیگه چیزی نگفت
- امیر جان منو ببر خونه بی بی
امیر : باشه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت52
رسیدیم خونه بی بی خداحافظی کردم خواستم پیاده شم که سارا گفت: آیه میخوای منم بیام تنها نمونی؟
از حرفش متوجه شدم از امیر دلخور شده
امیر خندید و گفت: شما لطفا من و از تنهایی دربیار از ماشین پیاده شدم به چهره سارا نگاه کردم خندم گرفت
چند تقه به شیشه زدم ،سارا شیشه رو پایین آورد به امیر نگاه کردم: امیر جان ،سارا پفک هندی و لواشک خیلی دوست داره
امیر :با شه چشم
سارا رو بوسیدمو رفتم سمت خونه بی بی
زنگ در و زدم بعد چند لحظه در باز شد و وارد حیاط شدم به حیاط نگاه کردم چقدر خاطره داخل این حیاط دارم دورتا دور حیاط درخت بود که همه شون شکوفه زده بودن
چشمم به تاب وسط حیاط افتاد
تابی که چند سال پیش امیر و رضا واسه منو معصومه درست کرده بودن
همیشه هم واسه اول سوار شدن تاب منو معصومه دعوامون میشد
رضا هم همیشه میومد معصومه رو با کلی وعده شکلات و چیپس و پفک ،قانع میکرد که من اول سوار شم
چه طور میتونم باور کنم که همه ی این کارا به خاطر حس برادرانه اش بوده باشه
با صدای بی بی جون ،از خاطراتم بیرون اومدم
- جانم بی بی
بی بی: آیه جان ،بیا خونه سرما میخوری
- چشم الان میام
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
-
• حتی نگاه هم بہپھلویش نَینداخت
محوِ علـے بود عاشقانہ .. عارفانہ :)
#لبیکیافاطمهالزهـراۜ
📌دوشنبہ:
ناهار:
سـالار زیـنب؛سیـدالشـهدا
(درود خدا بر ان ها باد)
شـام:
زیـنت عبادتــ کنندگـان ؛امام سـجاد
(درود خـدا بر او باد)
✨@modafehh
Abdolreza Helali & Hossein Sibsorkhi - Be Range Yas (128).mp3
8.69M
"بمیرم اے یـٰاس ڪَبود...!💔
#فاطمیه 🥀
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
📗 #چکیدهکتابالغارات
🥀 #بهسفارشحاجقاسم
🕯 #منبر_پانزدهم غارت و شبیخون های معاویه
💢غارت ضحاک بن قیس:
زمانی که معاویه مطلع شد بعد از جنگ #خوارج ، بسیاری از یاران امام علی از جنگ با شامیان خوددداری میکنند ، فرصت را غنیمت شمرد و بلافاصله #ضحاکبنقیس را فراخواند به او دستور داد : حرکت کن تا به منطقه ی ازکوفه برسی ، اگر بادیه نشینی در اطاعت از علی بود به او #حمله کن و هر نگهبان مسلحی از لشکر علی رو دیدی او را #بکش.
ضحاک حرکت کرد ،او اموال مردم را به #غارت میبرد و هر بادیه نشینی را که میدید #میکشت ، وقتی سپاهش بر قافلهای از #حاجیان روبرو شدند ، به آنها حمله کردند و اموالشان را #دزدیدند.
در راه با یکی از #اصحابامیرالمومنین برخورد کردند و او را به قتل رساندند.
امام #حجربنعدی را همراه با ۴ هزار نفر برای مقابله با #ضحاک فرستاد. #حجر و یارانش به سرعت به دنبال #ضحاک رفتند تا در #تدمور به آنها رسیدند. درگیری سنگینی بین آنها اتفاق افتاد و در نتیجه به یاری خدا یاران امام بر فرستاده معاویه پیروز شدند و ضحاک و یارانش شبانه به سمت شام فرار کردند.
💢 غارت #نعمانبنبشیر:
به فاصله چند ماه از غارت #ضحاک ، معاویه فردی به نام #نعمانبنبشیر ، که #عثمانیمذهب بود، را فراخواند و از او خواست تا از راه #ساحل رود فرات به غارت برود و مردم عراق را بترساند.
#نعمان هم که در آرزوی چنین اقدامی بود قبول کرد و به راه افتاد تا به #عینالتمر رسید ، که در آنجا #مالکبنکعب به همراه ۱۰۰ نفر از یارانش حضور داشتند. مالک چون خود را دست تنها دید خواست ...
#منبع_کتاب_الغارات
@modafehh
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت53
وارد خونه شدم
بی بی داخل آشپز خونه مشغول غذا درست کردن بود
رفتم نزدیکش
صورتش بوسیدم
- سلام بی بی جون
بی بی: سلام مادر خسته نباشی
- قربونتون برم
بی بی : برو لباست و عوض کن بیا
- چشم
رفتم توی اتاق لباسمو عوض کردم و دست و صورتمو شستم
رفتم سمت آشپز خونه کنار سفره نشستم
بی بی غذا رو داخل دیس کشید و گذاشت روی سفره بعد از خوردن غذا ظرفا رو جمع کردم و شستم رفتم توی پذیرایی روی مبل نشستم و مشغول کتاب خوندن شدم بی بی هم رو به روم نشسته بود و مشغول خوندن قرآن بود
احساس میکردم زیر چشمی داره منو نگاه میکنه انگار میخواست حرفی بزنه ولی نمیتونست ...
کتابمو بستم و رفتم کنارش،سرمو گذاشتم روی پاهاش و چشمامو بستم
- بی بی جون اگه حرفی میخواین بزنین من میشنوم بی بی هم قرآن شو بست و موهامو نوازش میکرد ...
بی بی: همیشه فکر میکردم تو و رضا کنار هم چقدر خوشبخت میشین ،اما نمیدونستم که دنیای رضا چقدر فاصله داره با دنیای تو ،آیه جان از رضا دلخور نباش،رضا راست میگفت تقصیر ما بزرگتر ها بود ما خودمون بریدیمو دوختیم براتون ،دریغ از اینکه حتی یک بار نظرتونو بپرسیم ،هر چند من از چشمهای تو دوست داشتن و میدیدم ،ولی فکر نمیکردم رضا
آیه جان ،ببخش مارو ،به خاطر کاری که با دلت کردیم ببخش خیلی سعی کردم اشک نریزم ولی نشد ،از پشت پلکهای بسته اشکام سرازیر شد
همونجور که چشمام بسته بود گفتم : بی بی جون من از کسی دلخور نیستم جز خودم،تقصیر دل خودم بود که زود دلباخته شده بود
بلند شدمو سمت اتاقم رفتم...
در و بستم و روی تخت دراز کشیدم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت54
با صدای خنده ای از داخل حیاط بیدار شدم
بلند شدمو رفتم سمت پنجره ،پرده رو کنار زدم
دیدم سارا روی تاب نشسته و امیر داره تابش میده
سارا هم هی التماس میکنه میگه: امیر تو رو خدا ،آروم تر امیر میخوام بیام پایین صدای جیغ و خنده سارا کل خونه رو پر کرده بود پالتمو پوشیدم شال بافتیمو سرم گذاشتم و از اتاق رفتم بیرون ...
بی بی در حال صبحانه آماده کردن بود سلام کردمو رفتم سمت سینک ظرفشویی دست و صورتمو شستم
- بی بی ،امیر و سارا کی اومدن ؟
بی بی: یه ساعتی میشه ،دیدن که تو خوابیدی رفتن داخل حیاط
از خونه رفتم بیرون کفشمو پوشیدم رفتم سمتشون سارا با دیدنم جیغ میکشید و التماس میکرد سارا: آیه تو رو خدا بیا منو نجات بده از دست داداشت
امیر میخندید و چیزی نمیگفت
- امیر جان ،کشتن سارا راه های دیگه ای هم داره هاا
سارا: ( با صدای بلندی که همراه جیغ بود گفت)خیلی بد جنسی آیه
امیرم اومد کنارم و کم کم تاب ایستاد ،سارا هم به محض پیاده شدن از تاب
یه چوب برداشت و دنبال امیر کرد
خندم گرفت ،چقدر دلم برای شیطنتای خودمون تنگ شده بود
بعد از اینکه سارا حسابی از خجالت امیر در اومد با هم رفتیم داخل خونه صبحانه خوردیم
سارا: آیه لباس بپوش بریم بیرون
- نه حوصله ندارم
سارا: عه حوصله ندارم چیه،میخوایم بریم شهربازی ،خوش میگذره
امیر: مگه دست خودشه نیاد ،میبریمش...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸