eitaa logo
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
4.8هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
106 فایل
🌸🍃 #کانال_رسمی #شهیدمدافع‌حرم‌ #حمیدسیاهکالی‌مرادی (با نظارت خانواده ی شــهید عزیز)💚 🍁گفت به جای دوستت دارم چه بگویم : گفتم بگو : #یادت_باشد❣ کانال تلگراممون:@modafehhh خـادم کانال : @khadem_sh 🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
📌دوشنبہ: ناهار: سـالار زیـنب؛سیـدالشـهدا (درود خدا بر ان ها باد) شـام: زیـنت عبادتــ کنندگـان ؛امام سـجاد (درود خـدا بر او باد) ✨@modafehh
🥀 ✨قول بده شفیعم باشی روزهای آماده شدن برای بود. که در عملیات قبلی مجروح شده بود با عصا آمد. وقتی او را دیدم حیرت کردم . تعجبم از این بود که چرا او با این وضعیت جسمی دوباره آمده تا در عملیات حضور یابد. همه دوستش داشتند. دوربینش همیشه همراهش بود. به دلم افتاده بود او نور بالا می‌زند و عاشق شده است. اینجا است جایی که بچه‌ها ساماندهی شدند تا کار قهرمان را یکسره کنند. در فرصتی کوتاه را پیدا کردم دست در گردن هم انداختیم. گفتم: قول بده اگر شدی مرا شفاعت کنی. او خندید و همین درخواست را از من کرد. اما او کجا و من کجا... او در همان عملیات و در راه حفظ آرمان‌های اسلام و امام و آزادسازی خرمشهر به رسید. :جانباز محسن صباغ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت21 رفتم توی اتاقم شماره مادر جونو گرفتم - الو مادر جون خوبین؟ مادرجون: واییی سارا مادر،ما که از دلشوره مردیم - ببخشید مادرجون گوشیم شارژش تمام شده بود یادم رفته بود بزنم به شارژ مادر جون: دخترم چرا یه سر نمیزنی خونه ما ،از من دلخوری - الهی فداتون بشم این چه حرفیه ،دانشگاه دارم بعد اینقدر خستم که جایی نمیرم اصلا مادر جون: سارا جان فردا میتونی بیای خونمون - چیزی شده؟ مادر جون : نه مادر کارت دارم - چشم شنبه بعد دانشگاه میام مادر جون : قربونت برم پس منتظرتم - باشه ،به اقا جون سلام برسونین ،خداحافظ وااییی میدونستم چیکارم داره ،باز میخوان همون حرفای قبلو بزنن فردا جمعه بود و دلم نمیخواست جایی برم ،تصمیم گرفتم یه کم اتاقمو تمیز کنم و دستی به خونه بکشم بابای بیچارم هم هیچی نمیگفت بابت خونه اینقدر تمیز کردن خونه سخت بود که بدون شام رفتم اتاقم خوابیدم صبح به زور از خواب بیدار شدم که برم دانشگاه ،بلند شدم یه دوش گرفتم لباسامو پوشیدم موهامو با سشوار خشک کردم مقنعه امو سرم کردم موهامو مدل هوایی زدم یه کم آرایش کردم رفتم پایین یه لقمه واسه خودم درست کردم که تو راه بخورم به دانشگاه رسیدم ماشین و پارک کردم پیاده شدم وارد محوطه دانشگاه شدم احساس میکنم همه دارن منو زیر چشمی نگاه میکنن نمیدونستم چرا یه دفعه دیدم یه دختری اومد جلوی من : سلام اسم من مرجانه - سلام درخدمتم ( مرجان ،همکلاسیم بود ولی اسمشو هنوز نمیدونستم ،من زیاد ازش خوشم نمیاومد،همیشه دورو بره یاسریه ،ظاهرش هم که ،یک کیلو مواد مالیده بود به صورتش ،مانتوش اینقدر تنگ بود و کوتاه بود نگاه همه رو به خودش جلب میکرد ،همیشه هم از حراست بهش گیر میدادن) مرجان: چرا پویا دوروبرت میچرخه ؟ - هااا، پویا دیگه کدوم خریه ؟ مرجان: خر خودتی دختر... همونی که چند روز پیش داخل کافه اومد پیشت - آها یاسری و میگی،من اصلا نمیخوام سر به تنش باشه مرجان : عکسایی رو که فرستادم دیدی - تو فرستاده بودی؟ مرجان: اره ،قشنگ بودن نه؟ - به چه منظور این عکسارو برای من فرستادی؟ مرجان: هیچی همینجوری خواستم بدونی طرفت کیه - اول اینکه من خودم میدونم طرفم کیه ،دومم الان چرا تو اینقدر ناراحتی... مرجان: من ۷ ساله که با پویام پویا قول ازدواج داده به من نمیدونم چرا یه مدتیه که میگه پشیمون شدم ،اونم از وقتیه که تو اومدی سر راهش - چه مسخره ،خودت عکس فرستادی ندیدی عکسارو؟ اصلا خودت تو عکس نبودی چرا؟ ( همین لحظه یاسری وارد محوطه شد از کنارمون داشت رد میشد) مرجان : سلام پویا جان خوبی ( یاسری هم بدون هیچ حرفی رفت) 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت22 صورت مرجان مثل باروت بود اونم به سمتم با عصبانیت مرجان: ببین دختره ناز نازی، به تو هیچ ربطی نداره که من کجا بودم و چیکار میکنم، دفعه اخرت باشه رفتی سمت پویا ،وگرنه .... - ( زدم به شونه اش ) برو بابا ،فک کردین همه مثل خودتون اشغال و یه بار مصرفن؟ از کنارش رد شدم و رفتم داخل کافه رفتم یه جای خلوت پیدا کردم نشستم بعد ده دقیقه یه دختره دیگه ای اومد سمتم نشست کنارم... ( این دیگه چه خط و نشونی داره واسم) سلام ،اسمم منیژه است ،میخواستم بگم مرجان دختر خطرناکیه ،عکس تو رو پویا رو بین دانشجو ها پخش کرده گفته اون شب تو هم همراهش بودی مواظب خودت باش ،من برم بیاد ببینه اومدم پیش تو پدرمو درمیاره یا خدااا اینا دیگه از چه قماشن دیدم روی یه میزی چند تا دختر نشستن دارن به گوشی شون نگاه میکنن یع چیزایی میگن رفتم کنار میزشون گوشی رو از دستش گرفتم هوووی دیونه چه غلطی میکنی ( واااییی باورم نمیشد چی میبینم ،عکس من با یاسری در کنار مهمونیاشون) داشتم سکته میکردم ،اگه بابا این عکسو ببینه اصلا نمیدونم باورش میشه یا نه نمیدونم با چه سرعتی رسیدم کلاس یاسری یه گوشه با چند تا رفیقاش نشسته بود مرجانم مثل همیشه داشت خود شیرینی میکرد جلوش رفتم رو به روی مرجان ،اشک از چشمام میاومد مرجان از جاش بلند شد ،زدم زیر گوشش یاسری هاج و واج نگاه میکرد - دختره بیشعور ،فک کردی منم مثل خودت کثیف و تن فروشم ،من آبرومو از تو جوب نیاوردم که با کارای احمقانه تو بخوام به تاراج بزارمش رومو کردم سمت یاسری : ببین پسره کثافت واسه آخرین بار کنار این دختره بهت میگم که فک نکنه ازت خوشمم میاد ،دفعه اخرت باشه اومدی سمتم از کلاس زدم بیرون ،صدای داد و بیداد مرجان و یاسری و میشنیدم مستقیم رفتم سمت دفتر مدیر دانشگاه ،همه چیزو گفتم تو این مدت گذشت،اونا هم گفتن حتمن برخورد میکنن اون روز کلاسو بیخیال شدم ورفتم سوار ماشین شدم ،توی راه یادم اومد که باید برم خونه مادر جون ...وااایی دیگه تحمل حرفای مادرجونو نداشتم ،ولی مجبور بودم که برم رسیدم خونه مادر جون زنگ درو زدم در که باز شد با دیدن حیاط خونه یاد و خاطره مامانم زنده شد ،خاله زهرا هم بود خاله زهرا: سلام سارا جان خوش اومدی مادر جون اومد تو حیاط بغلم کرد: سلام مادر خوبی ؟ - سلام مرسی شما خوبین مادر جون: بیا عزیزم اینجا بشین - چشم مادرجون: سارا جان درس و دانشگاهت خوبه؟ ( بغضمو قورت دادم) بله خوبع... هوا سرد بود ولی من هنوز درونم آتیش بود مادر جون : سارا جان چند شب پیش خواب مامان فاطمه رو دیدم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
‹💜☁️› _حاج‌آقا،چرامحبت‌خداروحس‌نمی‌کنیم؟ +دیدی‌آدمی‌که‌سرماخورده‌مزه‌ غذارونمی‌فهمه؟:) ماهام‌از‌بس‌گناه‌کردیم‌تازه‌شاکی‌میشیم که‌چرا‌بوی‌اصلی‌و‌لذت‌از‌دین‌نمیبریم...! ‹💜›¦↫ ‹☁️›¦↫ ‹💜›¦↫
🥀 ✨خدایا قربانیم را بپذیر عکس مربوط به روز وداع است. پدر بزرگوارش در پشت عکس نوشته است: تولد مصادف بود با روز ولادت و روز شهادتش هم مصادف با روز شهادت . او در ۱۸ سالگی و در روز از قزوین اعزام شد و پس از دو سال دوری از خانواده و شهرش به رسید. امید است این قربانی را خدای متعال از ما قبول فرماید. : حسن شکیب‌زاده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت23 چه خوب ،منو که فراموش کرده ،لااقل جای شکرش باقیه که هنوز شما رو فراموش نکرده خاله زهرا: ععع سارا این حرفا چیه میزنی - مگه دروغ میگم ،شما چه میدونین حال این روزامو... مادر جون بغلم کرد: الهی دورت بگردم چیشده - از گوشه های چشمم اشک میاومد: چیزی نیست درست میشه.... خاله زهرا: سارا جان اگه چیزی که اذیتت میکنه به ما بگو - این نیز بگذرد.‌‌‌‌.. خوب مادر جون نگفتین چه خوابی دیدین؟ مادر جون: خیلی نگرانت بود ، نگران حاج رضا بود - مادر جون حرف دل خودتونو با خواب مامان مطابقت ندین... مادر جون: ای چه حرفیه میزنی دخترم - فعلن من برم اصلا حالم خوب نیست ( بلند شدم و رفتم جلوی درکه ...) مادر جون: سارا به مامان فاطمه چه قولی دادی ،تو بیمارستان؟ ( خشکم زده بود،یعنی چی؟ چه قولی دادم) مادر جون: سارا جان مامان فاطمه ناراحت بود خیلی ،میگفت سارا قول داده(حرفی نداشتم بزنم )،از خونه رفتم بیرون سوار ماشین شدم و حالم خراب بود،فقط رانندگی میکردم نمیدونم چرا رسیدم بهشت زهرا،رفتم سر مزار مادرم سرمو گذاشتم روی سنگ قبرش سلام مامان خانم ،حالا میری تو خواب مامان جونت اره؟ تو که از درونم باخبری ،تو حال این روزامو میدونی ،چرا رفتی تو خواب مادرت بی معرفت، یادته همیشه بهم یاد میدادی که حق ندارم حرف دلمو به کسی بزنم ،یادته گفتی غمی داشتی بیا پیش خودم ،پس تو چرا زیر حرف زدی ،چرا این روزا هر کسی داره زیر حرفاش میزنه ،من به کی اعتماد کنم ،بغضم ترکید ،گریه های بلندم دست خودم نبود... اینقدر گریه کردم تا سبک شدم ،هوا تاریک شده بود بلند شدم از جام ، چشم مامان خانم خواسته تون انجام میشه ) رسیدم خونه رفتم لباسمو عوض کردم و اومدم پایین تو اشپز خونه مشغول غذا درست کردن شدم ، گوشیم زنگ خورد ،نگاه کردم عاطفه بود - سلام عاطفه جان خوبی؟ عاطفه: سلااااااام بر دوست مهربونم - ای یه نفسی میاد و میره عاطی: ععع باز که دمقی تووو - هیچی ،خوب میشم ،یه کم از خودت بگو دلم شاد شه عاطی: مگه من دلقکم که شادت کنم - نه ولی فعلنه تویی که میتونم با شنیدن صداش آروم بشم عاطی: الهیی دورت بگردم من ،من فقط یه دونه ام پیدام نمیشم ... - اره راست میگی خوش به حال اقا سید عاطی: وووووییییی اره خوش به حالش میگم سارا بیا و جاریم شو ،این برادر شوهره منم خداییش حرف نداره - همسر آینده اش خیر ببینه عاطی: راستی زنگ زدم بگم که حاج رضا هم بگی سرعقدمون بیاد - چشم میگم عاطی: میگم لباس خریدی؟ - نه فردا میخوام برم بازار البته اگه زنده موندم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت24 عاطی: غلط کردی ! اول بیا عقدمون ،بعد بیا عروسیمون،بعد بیا بیمارستان بچه هامو ببین بعد مردی اشکال نداره.... - خیلی دیونه ای عاطی: من برم مامان داره صدام میزنه - برو عزیزم ،سلام برسون ساعت ۱۰ شب بابا اومد خونه ،غذا رو اماده کردم میز و چیدم بابا موقع شام اصلا حرفی نزدیم . بابا رضا: دستت درد نکنه بابا - نوش جونتون ،کارا مو رسیدم از پله ها خواستم برم بالا اتاقم - بابا رضا بابا رضا: جانم بابا - میخواستم بگم من راضی ام اگه میخواین ازدواج کنین اینو گفتم و رفتم ،بابا رضا هم حرفی نزد صبح با زنگ ساعت گوشیم بیدار شدم لباسمو پوشیدم رفتم سمت دانشگاه دلم نمیخواست دانشگاه برم ولی مجبور بودم به اندازه کافی غیبت کرده بودم احتمالن حذف میشدم اگه نمیرفتم رفتم داخل کلاس اصلا به هیچ چیز توجهی نکردم و نشستم رو صندلی خدا رو شکر همه چی خوب و آروم بود کلاسم که تمام شد سوار ماشین شدم رفتم بازار که واسه عقد عاطفه یه مانتو بخرم کل پاساژ و گشتم هیچی قبولیم نشد دیگه پشیمون شدم میخواستم از پاساژ خارج شم که چشمم به یه مانتوی سفید که با شکوفه های صورتی و نباتی و مروارید محشرش کرده بود افتاد رفتم از فروشنده خواستم سایزمو بده ببینم توتنم چه جوره واقعن قشنگ بود ،یه شال شیری رنگ با یه شلوار سفیدم خریدم ،گوشیم زنگ خورد دیدم بابا رضاست - سلام بابا جون خوبی؟ بابا رضا: سلام بابا ،کجایی؟ - اومدم بازار واسه عقد عاطی لباس بخرم چیزی شده؟ بابا رضا: آخه دیر کردی ،نگران شدم - مگه ساعت چند؟ بابا رضا: ( خندید) حتمن خوش گذشته که امار زمانو نداری بابا (نگاه به ساعتم کردم ساعت ۹ شب بود) - واییی بابا جون ببخشید اصلا حواسم به ساعت نبود ،الان میام خریدامو کردم بابا رضا: سارا جان آروم تر بیا نمیخواد عجله کنی - چشم بابا جون ،فعلن بابا رضا: یاعلی تن تن رفتم پارکینک سوار ماشین شدم و رفتم سمت خونه رسیدم خونه، ماشین و گذاشتم پارکینگ رفتم تو خونه -سلام باباجون بابا رضا: سلام سارا جان بیا اشپز خونه - دارین چیکار میکنین بابا رضا : دارم غذا درست میکنم... بشین ببین چی درست کردم انگشتاتو باهاش میخوری (نشستم نگاه کردم دیدم املته) بابا رضا : چیه بابا؟ از گرسنگی که بهتره - اره بابا جون راست میگین شاممو خوردم رفتم تو اتاقم لباسامو درآوردم گذاشتم داخل کمد اینقدر خسته بودم که سه سوته رفتم اون دنیا. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹🧡🍂› شیخ رجب علی خیاط : پیش از آنکه منزل عوض کنید آرزوهای مرده ها را عملی کنید آنان آرزو می کنند که حتی برای یک لحظه به دنیا برگردند و عملی مورد رضایت خداوند انجام دهند. ‹🧡›¦↫ ‹🍂›¦↫ ‹🧡›¦↫
‌‹🌸🦋› ای انسان یادت باشد اگر وارد دوزخ شدی از تلخی عذاب به خدا شکایت نکن،این همان شیرینی گناهی است که در دنیا از آن لذت می بردی...! ‹🌸›¦↫ ‹🦋›¦↫ ‹🌸›¦↫
🥀 ✨خنده او ، گریه من پسرم برای اولین بار عازم جبهه بود و من آخرین لحظات خداحافظی را سپری می‌کردم. از ته دل می‌خندید ، انگار به می‌رفت. من قبلاً ناراحت و گرفته بودم اما دلم نمی‌خواست شادی و خنده‌های او را با گریه‌هایم خراب کنم. وقتی اتوبوس حرکت کرد و لحظه به لحظه از من دور می‌شد ، گریه امانم را برید. او از دیدگانم دور می‌شد و اشک جاری از چشمانم بدرقه‌اش می‌کرد. اولین اعزام سه ماه طول کشید. یعنی ۳ سال یعنی ۳۰ سال اما وقتی از جبهه برگشت ، زمین تا آسمان فرق کرده بود. ، نبود که من بزرگش کرده بودم. او از تمام جهات شده بود. از با خواهران و برادرانش تا رعایت و سر وقت حتی . از طرفی رفتارش طوری بود که انگار خانه و شهر برایش زندان است و به هر دری زد تا که بعد از ۵ ماه مجدداً به اعزام شد. اعزامی که چندین بار تصمیم گرفتم نگذارم برود اما مقابله با عزم و خواسته او هیچ توجیه منطقی نداشت. او رفت که رفت... : مادر شهید جواد رحمانی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت25 نزدیکای ظهر بود که با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم ( یعنی عجبم رییس جمهور اینقدر اندازه من زنگ خور نداره) شماره ناشناس بود - بله بفرمایید یعنی من عاشق همین لفظ قلم صحبت کردناتم (یاسری بود ،یعنی من ازدست این بشر به کجا پناه ببرم) - امرتون؟ یاسری: میخواستم به خاطر ،کار احمقانه ای که مرجان انجام داده عذر خواهی کنم - خوب عذر خواهی تونو کردین خدا نگهدار یاسری: نه نه قطع نکن سارا....... خانم - مگه حرف دیگه ای هم مونده؟ یاسری : میخوام ببینمت .! باهات کار دارم - من هیچ حرفی با شما ندارم تماس و قطع کردم و شمارشو گذاشتم داخل لیست سیاه که دیگه نتونه تماس بگیره بلند شدم که برم حمام دوباره گوشیم زنگ خورد بازم شماره ناشناس بود ای بابا چه سیریشیه این - ببینید دفعه اخرتون باشه مزاحم میشین ،دیگه تذکر نمیدم و قانونی بر خورد میکنم عاطی: چیه اعصاب مصاب نداری دختر - عاطفه تویی؟ عاطی: نه عممه، بیکار بود زنگ زد به تو - این خط کیه ؟ عاطی: گوشیم خاموش شد ،با گوشی اقا سید زنگ زدم برات - نمیری تو دختر عاطی: حالا چرا اینقدر اعصابت زیره صفره - هیچی بابا دیونه شدم از دست همه عاطی: سارا جان بعد ظهر یادت نره بیای ،منتظرتمااا - فک کن یه درصد نیام ،بله نمیگییی؟ عاطی: میکشمت نیای - الان کجایی ؟ عاطی : دارم میرم آرایشگاه - ای جوووونه دلم چه عشقی بشیی واسه اقا سید عاطی: زشته میشنوه - آخ ببخشید ،از طرفم به اقا سید تبریک بگو ،همچین دیونه ای نصیبش شده عاطی: مگه دستم بهت نرسه ،من برم کاری نداری؟ - نه عزیزم مواظب خودت باش بوس بوس بلند شدم رفتم حمام دوش گرفتم ،اومد موهامو سشوار کشیدم ،یه ارایش ملایم کردم ( من زیاد اهل آرایش غلیظ نیستم ) لباسمو پوشیدم وااایییی چه جیگری شدم من یه کم موهای خرمایی رنگمو هم ریختم بیرون یه کفش سفید هم پوشیدم منو با عروس اشتباه نگیرن خوبه گوشیم زنگ خورد بابا رضا بود - جانم بابا بابارضا: سلام سارا جان خوبی؟ - مرسی خوبم بابا رضا: سارا جان من یه کم کار دارم نمیتونم بیام مراسم عقد عاطفه ، یه هدیه گذاشتم رو میز ناهار خوری ببر بده عروس داماد دست خالی نرو زشته - چشم بابا جون بابا رضا : چشمت بی بلا فعلن یا علی... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت26 رفتم هدیه بابا که یه ربع سکه بود برداشتم و راه افتادم تو مسیر دوتا دسته گل مریم خریدم رسیدم بهشت زهرا همه اومده بودن ،منم اول رفتم سمت مزار مامان فاطمه یه دسته گل رو سنگ قبر بود ، فهمیدم بابا رضا زودتر اومده بود اینجا منم یه دسته گل خودمو هم گذاشتم روی سنگ سلام مامانه گلم ،روزت مبارک ،این اولین سالیه که نیستی کنارمون چقدر سخته درک نبودنت ،چرا اینقدر زود همه فراموش میکنن مامان جون برام دعا کن ،خدا که نگاهی به من نمیکنه ،تو دعاکن شاید گره از مشکلم باز بشه یه دفعه با صدای صلوات مهمونا متوجه شدم عروس و دوماد اومدن منم رفتم سمت گلزار شهدا دور تا دور صندلی گذاشته بودن رفتم حاج احمد و خاله مریم با دیدن من اومدن سمتم ( خاله مریم منو بغل کرد و بوسید): سلام سارا جان خیلی خوش اومدی - سلام خاله جون مرسی ،تبریک میگم حاج احمد : سلام دخترم خوبی؟انشاءالله جشن عقد خودت - خیلی ممنونم ،در ضمن بابا رضا عذر خواهی کرد گفت کاری پیش اومده براش نمیتونه بیاد حاج احمد: میدونم دخترم، با من تماس گرفت گفت خاله مریم: سارا جان برو روصندلی بشین ،خسته میشی - چشم رفتم نشستم روصندلی به عاطفه نگاه میکردم چادرشو آورده بود پایین صورتش پیدا نبود خندم گرفت تو این لباس دیدمش ... آقا سید هم واقعن همون کسی بود که عاطفه آرزوشو میکرد حاج اقا شروع کرد به خوندن خطبه عقد بار اول که حاج اقا گفت وکیلم ،خواهر شوهر عاطفه گفت : عروس رفته گل بچینه بار دوم و گفتم خودم بگم که عاطفه بفهمه که من اومدم عاقد که گفت وکیلم ،تند گفتم عروس رفته گلاب بیاره با تکون خوردن چادر عاطفه متوجه شدم داره میخنده باره سومم که حاج آقا گفت وکیلم عاطفه هم گفت: بله همه شروع کردن به صلوات فرستادن بعد یکی یکی میرفتن جلو تبریک میگفتن و هدیه هاشونو میدادن منم صبر کردم که خلوت بشه برم تبریک بگم رفتم جلو - سلام اقا سید خوبین ،تبریک میگم انشاءالله که این دوستمون خوشبختتون کنه... عاطفه: وایییی سارا از دست تو آقا سید :( همون جور که سرش پایین بودگفت) خیلی خوشحال شدیم که تشریف آوردین - خواهش میکنم باید حتمن میاومدم میدیدم این شاهزاده عاطی خانومو(عاطی مانتو میکشید ،): سارا میکشیمت - ببخشید من یه لحظه برم ببینم عاطی چیکارم داره (سرمو بردم زیر چادر ). عاطی: واییی سارا زشته بروبیرون - ای جووونم چه عروسکی شدی تو عاطی: دختره دیونه اینا چی بود گفتی - وااا حقیقته دیگه ،دروغ که نگفتم عاطی: خدا چیکارت کنه ابروم رفت برو بیرون - دوست داشتم اولین نفری که تو رو میبینه من باشم ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
‹✨💛› روزگارِغریبےست صاحب‌الزمان‌باشےو این‌همه‌تنها ظاهراهمه‌ےماعاشقیم‌ولے عاشقانه‌صدایت‌نمےڪنیم‌آقا . . .🥲!
‹📙🧡› ✍آیت الله فاطمی نیا : فراموشی و غفلت از امام زمان عجل‌الله‌فرجه ، بسیار ظلمت آور است . یاد آن حضرت نباید اختصاص به روز جمعه و دعای ندبه داشته باشد و بس ...🌱 ‹📙›¦↫ ‹🧡›¦↫
رفقا لطفا واسه یه مادری که در حال عمل جراحی هستن خیلی دعا کنید ممنون میشم🙏🙏❤️
سلام رفقا ممنون میشم مثل همیشه همراه با موسسه خیریه شهید حمید باشید😊 مخصوصا توی این ماه عزیز راستی چند نفر از شما دوستان داخل پیام ناشناس پیام داده بودید خیالتون راحت باشه که همه پیام ها خونده میشه😊
🥀 ✨من قلب او را دیدم در -بصره در خط پدافند مستقر شده بودیم. من بودم. منطقه طوری بود که رزمندگان خیلی زود از وضع موجود خسته می‌شدند و روحیشان را از دست می‌دادند. با برنامه‌ریزی که انجام داده بودیم هر روز با یک ۱۰ تا ۱۵ نفر از رزمندگان را به می‌بردیم تا با بازدید از اماکن دیدنی ، مسجد فاو ، خرید و غیره روحیه بگیرند ، غروب همان روز مجدداً آنها را به خط پدافندی برمی‌گرداندیم. این کار هر روز ادامه داشت. در عکس یکی از این گروه‌ها هستند که نیز در جمع آنها است ، بر بام نشستیم تا عکس یادگاری بگیریم. غروب بچه‌ها را سوار ماشین کردیم و به خط رفتیم. فرمانده اعتراض کرد که چرا دیر آمده‌اید و بلافاصله بچه‌ها را فرستاد تا در سنگرهایشان مستقر شوند. چند لحظه بعد خمپاره‌ای کنار به زمین خورد و در او نشست. به زمین افتاد و من بلافاصله خودم را بالای سرش رساندم. پیراهنش را درآوردم ، معلوم بود و تند تند بازی می‌کرد. به دهانش نگاه کردم ، لب‌هایش مانند بچه گنجشک باز و بسته می‌شد. هم بلافاصله رسید و او را به داخل آن منتقل کردیم اما حتی به هم نرسید و شد. : یوسف مسگری