اکنون مراسم هشتمین سالگرد شهادت شهید عزیز شهید مدافع حرم حاج حمید سیاهکالی مرادی 👇🏻🌹🍂
اکنون مراسم هشتمین سالگرد شهادت شهید مدافع حرم حاج حمید سیاهکالی مرادی🌹🍂
اکنون مزار شهادت شهید مدافع حرم حاج حمید سیاهکالی مرادی🌹🍂
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
📗 #چکیدهکتابالغارات
🥀 #بهسفارشحاجقاسم
🕯 #منبر_دوازدهم فساد و فرار برخی از اصحاب امام به سمت معاویه ( ۱ )
⚡️توجه⚡️
⚖با توجه به اینکه تمام اعداد و ارقام ذکر شده در کتاب به صورت #درهم یا #دینار است ما برای درک بهتر آنها ، همه را به تومان تبدیل کردهایم و معادل آن را نوشتیم ⚖
یکی از مشکلاتی که پس از #جنگنهروان و نمایان شدن #سستی یاران #امیرالمومنین برای حکومت آن حضرت به وجود آمد ، این بود که هر کس از اصحاب حضرت که خیانتی میکرد، یا به #دنیا گرایش پیدا میکرد یا برای خود مأمنی سراغ داشت که از دست امیرالمومنین بگریزد و به آن پناه ببرد.
که آن مأمن ، #شام و قرار گرفتن تحت حمایت #معاویه بود. در نتیجه عدهای از #اصحابامیرالمومنین خیانت کرده و به سمت #شام گریختند.
که ما برای مثال چند نمونه از این خیانت ها را در #منبر_دوازدهم ذکر خواهیم کرد.
💢در زمان حکومت امیرالمومنین علیه السلام ، #مُنذِربنجارود #حاکمفارس بود. او ۴۰۰ هزار درهم مالیات از مردم جمع آوری کرد و آنها را برای خودش برداشت. امیرالمومنین او را به زندان انداخت #صعصعهبنصوحان پیش امام شفاعت او را کرد و ضمانت کرد که آن مبلغ را بپردازد و در کار او به جد ایستاد تا توانست او را از زندان آزاد کند.
⚖معادل سازی⚖
هر درهم = ۱۳.۸۱۰ تومان (آذرماه ۱۴۰۲)
۴۰۰هزار درهم = ۵.۵۲۴.۰۰۰.۰۰۰ تومان
#منبع_کتاب_الغارات
@modafehh
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت33
سعید: بفرمایید استاد
هاشمی : خیلی ممنون
سعید هم رو به روم نشست که هاشمی گفت: چرا اسم شما و خانم شجاعی نوشته نیست؟
- خوب ما نمیتونیم بیایم
هاشمی: چرا؟
( وااا آخه به تو چه ،شیطونه میگه یه چیزی بگم ضایع بشه )
- خانم شجاعی چند وقت دیگه ازدواج میکنن نمیتونن بیان...
هاشمی: و شما چرا؟
- ببخشید من الان اینجام به خاطر پیشنهادم نه اینکه چرا میام یا نمیام
هاشمی: ببخشید ،شرمنده ،من با پیشنهاتون موافقم
- خیلی ممنونم ،با اجازه
رفتم سمت در که برگشتم بهش گفتم : ببخشید ،خانم شجاعی تا چند روزی نمیتونن بیان دانشگاه ،میشه حذفش نکنین
هاشمی یه لبخندی زد و گفت:حذفشون نمیکنم ،از طرف من بهشون تبریک بگین
- چشم خیلی ممنونم،فقط یه چیزی میشه منم نیام
یه اخمی کرد و گفت:
مگه شما هم میخواین ازدواج کنین؟
- نه ،ولی....
نزاشت حرفمو ادامه بدم جدی گفت :
پس غیبت نکنین که حذف میشین..
از حرفش عصبانی شدمو خداحافظی کردمو رفتم سمت اتاق بسیج
در و محکم بستم و شروع کردم به فوحش دادن به هاشمی...
گوشیمو از داخل جیبم بیرون آوردمو شماره امیرو گرفتم
بعد از چند تا بوق برداشت
- الو امیر...
امیر: سلام کجایی؟
- دانشگام ،نمیتونم بیام
امیر: چرا ؟
- آخه این استاد گنده دماغم میگه حذف میشی اگه غیبت کنی...
امیر : خوب بگو داداشم داره زن میگیره باید برم پیشش تنهاست...
با حرفش خندم گرفت: آها باشه چشم الان میرم میگم اونم میگه با شه چشم بفرما برو ،دیونه...
امیر: خوب سارا چی میشه؟
- سارا رو که بهش گفتم داره
ازدواج میکنه ،گفت باشه مشکلی نداره
امیر: استادتون پس از رده خارجه
- اره چه جورم...
امیر جان من برم یه عالم کار دارم
امیر : باشه ،برو...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت 34
بعد از کلاس رفتم سمت خونه ،اینقدر خسته بودم که بدون انجام هیچ کاری روی تختم ولو شدمو خوابیدم همه چیز خیلی تن تن پیش رفت
قرار شد پنجشنبه عقد امیر و سارا رو محضر بگیرن منم توی این مدت با کمک چند تا از بچه های دانشگاه در حال تکمیل کردن پکیج بودم ،دیگه جونی برام نمونده بود از خستگی با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم شماره ناشناس بود
- بله بفرمایید
سلام آیه جان ،منصوری ام
- سلام خانم منصوری خوبین؟
منصوری: قربونت برم ،میگم آیه جان آقای صادقی و آقای هاشمی گفتن بیای اینجا تا امروز کار پکیجا رو تمام کنیم
- خانم منصوری ،من نمیتونم بیام ،امروز عقد داداشمه
خانم منصوری: عقد چه زمانیه؟
- بعد ظهر
خانم : خوب تا اون موقع کارا تمام میشه ،زود بیا
- اما خانم منصوری ...
صدای بوق گوشیمو شنیدم و فهمیدم تماس قطع کرده
- ای لعنتی
بلند شدم دست و صورتمو شستم تن تن لباسمو پوشیدم ،نامه ها رو گذاشتم داخل کیفمو رفتم بیرون همه تو حیاط نشسته بودن زن عمو و معصومه و مامان و بی بی درحال شستن میوه ها بودن
امیر و رضا هم در حال چراغونی کردن حیاط
کفشامو پوشیدم که مامان گفت:
کجا میری آیه؟
- باید برم دانشگاه ،هفته بعد بچه ها رو میخوان ببرن راهیان نور دارن واسشون پکیج درست میکنن...
امیر : خوب ،چرا تو بری الان ،ناسلامتی بعد ظهر عقدمه هاااا
- یه سری از وسیله ها دست منه باید ببرم بهشون تحویل بدم
مامان : آیه جان زود بیا فقط
- چشم
امیر : صبر کن با هم میریم
- باشه
چشمم به رضا افتاد ،از کنارش رد شدم آروم سلام کردم و رفتم سمت ماشین امیر
امیر: رضا داداش،بقیه چراغا دست خودتو میبوسه
رضا: باشه برو...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
💚السلام علیــــــک یا بقیه الله
هی گنه کردم و هی جار زدم یار بیا(:
من ندانم چه شود عاقبت کار بیا💔
خود بگفتی دعا بهر ظهورت بکنیم
خواندمت خسته ام ای یار بیا😢
#امام_زمان
#جمعه_های_دلتنگی