#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨عمری در خدمت قرآن و جوانان
بهمن ماه سال ۱۳۶۴ و قبل از #عملیات_فاو رزمندگان در #خسروآباد آبادان نماز را به امامت #حاجآقا_یزدانپناه میخواندند.
آن روزها #حاج_رضا معلم قرآن و اخلاق بچهها بود. بیشتر مسائل شرعی را برای آنها بازگو میکرد و نقش زیادی در هدایت دینی و اخلاقی بچههای رزمنده داشت.
#حاجآقا_یزدانپناه عمری را در خدمت قرآن و قرآنی شدن جوانان و نوجوانان گذراند.
اگرچه در جبهههای نبرد به فیض شهادت نرسید اما همیشه اشکش برای شهادت جاری بود و در واقع شهید از دنیا رفت.
#راوی: رضا فیاضی
#ماندگاران
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨قول و قرار
آخرین باری که با #شهید_محمد_نجفی بودم ، توی #پادگان_شوشتر بود. انگشتر های دستم را که دید اصرار داشت که یکی از آنها را به او بدهم ، آن هم انگشتر #باباقوری که خیلی دوستش داشتم.
آن روز خیلی سربهسرم گذاشت ، وقتی دیدم رهایم نمیکند.
گفتم: بیا یک قول قراری با هم بگذاریم.
گفت : چه قول و قراری؟
گفتم: اگر تو #شهید شدی ، من آن انگشتر را به دستت میکنم و اگر من شهید شدم انگشتری مال تو و از دستم درآورد و آن را بردار.
در آستانه عملیات #کربلای۴ من که در #قزوین بودم ، امکان حضور در این عملیات را نداشتم.
عملیات شروع شده بود ، یک روز #سرهنگ_رمضانی را دیدم ،
گفت: #نجفی را در عملیات #کربلای۴ دیدم ، گفت به شما بگویم قولت #یادت_نرود.
گفتم: چطور؟
گفت: او در این عملیات شهید شد و تو باید به قولت عمل کنی!!
با شنیدن این خبر قلبم تکان خورد و اشکهایم جاری شد. دنبالش گشتم ، پیکر مطهر شهدا را آورده بودند. خودم را به محوطه عملیات سپاه پاسداران رساندم. دَر تابوت را برداشتم و کفن مطهرش را کنار زدم ، دستش را در دستم گرفتم و انگشتری را به انگشت او کردم.
#راوی: یوسف مسگری
#ماندگاران
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨مثل یک میل ورزشی
در اطراف #شهر_مهاباد ارتفاعی بود که به آن #کوه_عروس_و_داماد میگفتند و مشرف به شهر و در تصرف دشمن بود.
این ارتفاع همان جایی بود که هنگام سال تحویل ، دشمنان از روی آن خمپاره ی به سوی بچههای ما شلیک کرد و چندین نفر از جمله #شهید_کموشی و #شهید_اسماعیلی به شهادت رسیدند. بنابراین گرفتن این ارتفاعات برای ما خیلی مهم بود.
فروردین سال ۶۱ توانستیم طی عملیاتی این ارتفاعات را از دشمن پس بگیریم. #شهید_احمد_الهیاری آن زمان #راننده بود و قرار بود برای بچهها #غذا بیاورد ولی چون مسیر ناهموار و مرتفع بود ، #خودروی_تویوتایش به ته دره #سقوط کرد.
من و #شهید_سعید_قنبری که یک دوربین معمولی داشت به طرف او رفتیم . #الهیاری بدون اینکه حتی یک قطره خون از بینی اش آمده باشد در حالی که یک #اسلحه پنجاه کیلویی کالیبر ۵۰ را مثل یک #میل_ورزشی به دوش گرفته بود و به سمت بالای دره در حرکت بود.
آن لحظه من با دوربین شهید قنبری در این حالت از او عکس گرفتم ، البته آن لحظه عکاسی از او برایم زیاد مهم نبود اما بعدها صبوری و استقامت و شجاعت او که در عکس به تصویر کشیده شده بود ، برایم خیلی جالب بود.
#راوی: جانباز محمدعلی حضرتی
#ماندگاران
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨همرنگ خون شهیدان
سال ۶۵ و قبل از عملیات #کربلای۴ بود. بچهها معمولاً خوراکیهایی که خوردنش زحمت داشت و باید پوست میکندی و آماده سازی میخواست را ، نمیخوردند.
آن روز در #پادگان_شوشتر ، #انارهای زیادی از پشت جبهه فرستاده بودند ولی آماده سازی و پاک کردنش برای همه سخت بود.
ما دیدیم حیف است این همه میوه که مردم برای ما فرستاده بودند ، خراب شود. با تعدادی از بچههای رزمنده که #شهید_عبدالرحمان_عبادی هم جزو شان بود ، نشستیم چند #جعبه_انار را دانه کردیم و فرستادیم برای بچههایی که خسته و کوفته از عملیات برگشته بودند.
#انار ، میوه خوشمزه و مورد علاقه همه رزمندگان بود .
آنها #انار را میوهای بهشتی و همرنگ خون شهیدان میدانستند.
وقتی میخوردند احساس میکردند به معبود خود نزدیکتر میشوند بچههای زیادی انار خورده و نخورده انتخاب شدند و رفتند.
#راوی : محسن کریمی
#ماندگاران
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨عبور از زیر قرآن
آماده اعزام برای شرکت در #عملیات_کربلای۴ بود. قرآن را آوردم که از زیر آن عبور کند ، نگاه پدرش از او برداشته نمیشد.
به پدرش گفت: « ۲۳ سال است که مرا میبینی سیر نشدهای؟»
باباش هم که این حرف رو شنید سرخ و سفید شد و هیچ نگفت.
آن روز مهربانی عجیبی در چهرهاش موج میزد.
فهمیدم #آخرین_بدرقه اوست ، دلم ریخت ناخودآگاه اشکهایم جاری شد ، من اگرچه قبلاً خواب دیده بودم و به من الهام شده بود که #دو_فرزندم_شهید میشوند اما نمیدانم چطور آن روز وقتی #فرزند_دوم از زیر قرآن رد شد ، خوابی که دیده بودم مجدداً برایم یادآوری شد.
آن روز #علی از زیر قرآن عبور کرد و پشت سرش در را بست اما دیگر دَر خانه ما هیچ وقت برای او باز نشد.
#راوی: مادر شهیدان علی و محمدرضا قاقازانی
#ماندگاران
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨بچهها را کچل کردیم
به من میگفتند: تو عامل مخرب جبهههایی. هر وقت که میرفتم جبهه ، همه چیز را به هم میریختم و سر به سر بچهها میگذاشتم تا روحیه بگیرند.
در جریان یکی از #عملیاتها ، یک روز به عملیات مانده بود و من هم #مسئول_تدارکات بودم. برای اینکه بچهها شاد شوند و در عملیات با روحیه بیشتری شرکت کنند ، به نیروهای تدارکاتی اعلام کردم: #دستور آمده بچههای تدارکات باید سرهایشان را از ته #بتراشند.
بچهها که از این حرف من جا خورده بودند همه اعتراض کردند و میگفتند: چرا باید این کار را بکنیم!!؟
من هم فکری کردم و گفتم: #تراشیدن سرها برای این است که رزمندگان توی خط بتوانند به راحتی #بچههای_تدارکات را شناسایی کنند.
همه قبول کردند و شروع کردیم سَر همه نیروها را #کچل کردیم. اولین آنها #شهید_میرکمالی بود.
فردای آن روز برای عملیات آماده میشدیم. که یکی از فرماندهان وقتی دید بچههای تدارکات #کچل کردهاند ، گفت:شماها چرا اینطوری شدهاید!!؟ کی گفته شما کچل کنید!!؟
این را که گفت: همه بچهها مرا نشان دادند و من هم گفتم: من دستور دادم مگر من #رئیس تدارکات نیستم ، خوب به نظرم رسید برای شناسایی بچههای تدارکات در #منطقه_عملیاتی این بهترین کار است.
البته همین هم شد #کچل_کردن بچههای تدارکات به شناسایی و در دسترس بودن آنها توی عملیات خیلی کمک کرد.
#راوی: محمد حصاری
#ماندگاران
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨مار و روحیه رزمندگان
اینجا #موقعیت_پشه در اطراف #هورالهویزه است. ظهر یکی از روزهای سال ۶۴ ، حدود ساعت یک ، همه برای خوردن ناهار آماده میشدند. هنوز به چادر گروه نرسیده بودم که صدای داد و فریاد بچهها از یکی از چادرها بلند شد.
مرا صدا میکردند که بروم #ماری را که داخل چادر رفته است ، بگیرم. توی منطقه هر وقت #مار و #عقرب دیده میشد ، فقط مرا صدا میزدند که آنها را بگیرم.
آن روز هم داخل چادر شدم و در حالی که بچهها از ترس نمیدانستند چه کار کنند ، به آرامی #مار را گرفتم و از چادر خارج شدم. بیرون چادر که آمدم از فرصت استفاده کردم #حرکتهای_نمایشی انجام دادم تا بچهها روحیه بگیرند.
آن هم جمع رزمندگان دلیری که در حال آماده شدن برای حضور در #عملیات_والفجر۸ بودند.
در عکس دو طرف من #_عبدالرحمان_عبادی است که در #عملیات_کربلای۴ ، #شهید شد و #رضا_نظرنژاد که سالها اسیر دشمن ظالم بود.
#راوی: کرم قربانی
#ماندگاران
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨من به خوردن آب نمیرسم!
سال ۶۱ بود و در آستانه #عملیات_بیت_المقدس .
چطوری اجازه گرفت و چی شد که اینقدر سریع آماده شد و برگه گرفت که با ما به جبهه بیاید ، نمیدانم. یعنی زمان آنقدر سریع گذشت که اصلاً فرصتی نبود تا موضوع را پیگیری کند.
از #قزوین که حرکت کردیم تقریبا دو ساعت بعد توی یکی از پادگانهای آموزشی #تهران بودیم. پس از یکی دو روز عازم #اهواز شدیم. دو سه روزی هم توی #پادگان_امیدیه منتظر بودیم که برای عملیات به خط برویم.
غروب بود ، شام را زودتر دادن، گفتن: بعد از خوردن غذا آماده رفتن شوید.
غذا را خورده و نخورده شروع به توزیع تجهیزات کردند همه به صف شدیم. فرمانده آمد و هرچه که باید میگفت، گفت.
تاکید کرد که بچهها تجهیزاتشان را چک کنند و اینکه حتماً #قمقمهها را پر آب کنند. چرا که منطقه #عملیاتی_بیت_المقدس ، توی دشت است و از آب خبری نیست.
از قزوین که راه افتادیم یک لحظه از #قاسم غافل نبودم. پرسیدم: قمقمهات را چرا آب نمیکنی؟ گفت: برای چه پر کنم من مطمئنم که به آب خوردن نمیرسم!!
تعجب کردم راستش اصلاً نمیفهمیدم منظورش چیست. آماده رفتن شدیم ساعت ۱۲ شب بود که به منطقه عملیاتی رسیدیم. بچهها خرد و خسته بودند راه زیادی را پیاده آمده بودند و اصلاً هم اجازه نداشتند که سر و صدا کنند چرا که دشمن در کمین بود.
شب که از نیمه گذشت ما با #خاکریز_عراقیها فقط یک کیلومتر فاصله داشتیم. بایستی این مسیر را خیلی آرام و بیصدا میرفتیم تا به خاکریز دشمن برسیم و آنها را غافلگیر کنیم.
ادامه دارد...
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨آنجا دریا بود
در سال ۶۳ مقر #لشکر۱۷علی_بن_ابیطالب در #مهاباد.
#شهید_سید_باقر_علمی تنها #شهید داخل عکس است. من هم #شهردار شدهام. هر روز چند نفر از رزمندگان به عنوان #شهردار انتخاب میشدند تا وظایفی را که بر عهدهشان بود انجام دهند.
یکی از این وظایف #نظافت مکان خواب و استراحت بچهها بود ، #توزیع صبحانه ناهار و شام و بعد از آن هم #شستن ظروف، بخش دیگری از وظایفشان بود. #شهردارها کارهای زیادی انجام میدادند وظایفی که هم به درستی انجام میشد و هم بچهها به انجام آن #افتخار میکردند تا حدی که پس از انتخاب شدن با غرور به سراغ فرمانده رفته و اعلام میکردند که #شهردار_جدید شدهاند.
گاهی اتفاق میافتاد که #شهردارها حتی #لباسهای بچهها را #یواشکی میشستند و گاهی #پوتینهای آنها را #واکس میزدند. آن هم بدون اینکه صاحب آنها متوجه شود که چه کسی این کار را انجام داده است.
آنجا دریا بود و بچههای دریایی
آن روز #شهرداران گرفتار شاتر دوربین عکاس شدند.
#راوی: علی گلپور
#ماندگاران
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨دعا و ترکش
محتوای جیب چپ بسیجیاش یک کتابچه دعا بود و چند ترکش؛
ترکشهای خمپاره دشمن که به هوا پرت شد ، قلب او را نشانه گرفت؛
ترکشها باید برای رسیدن قلب او متبرک میشدند
و
چه زیبا از میان کلام #علی(ع) در #دعای_کمیل عبور کرد
و
قلبش را ایستگاه عشق و دعا کرد.
بخشی از دعا را نیافتیم ؛
شاید درون قلبش با ترکشهای همراه ، هر شب جمعه #علی(ع) را زمزمه میکنند.
#راوی: حسن شکیبزاده
#ماندگاران
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
سال ۶۳ زمان #عملیات_بدر است. ما جزو رزمندگان #گردان_حضرت_رسول از #لشکر علی_بن_ابیطالب بودیم.
آن ایام ما را به #کشتارگاه_مرغ در #مهاباد بردند. مکانی که به عنوان #اردوگاه_نظامی مهیا کرده بودند و ما چند ماهی را آنجا گذراندیم. بچههای کادر گردان از جمله #شهید_امیر_جوادی و فرمانده گردان #شهید مصطفی_حاج_سید_جوادی آماده عزیمت به منطقه برای شناسایی هستند. آنها هنگام اعزام سخت همدیگر را در آغوش گرفتند و با هم خداحافظی کردند هر دوی این عزیزان جزو بچههای #خندهرو ، مهربان و صمیمی بودند. حتی هنگام سلام و علیک هم خنده بر لب داشتند.
این دو بزرگوار در اصل هنگام #خداحافظی مرگ را به #سخره گرفته بودند و #امیر_جوادی میگوید: سید اگر #شهید شدی که میشوی ما را در آن دنیا شفاعت کن.
#سید هم به #امیر همین را میگوید و امیر میخندد تا رد گم کرده باشد آن دو نفر خیلی زود به شهادت رسیدند.
#راوی: سید ابراهیم موسوی
#ماندگاران
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨رسم بچهها در مرخصی
این یک رسم بود بین همه بچههای بسیجی که وقتی از #جبههها به مرخصی میآمدند ، بدون استثنا وعده شبهایشان #مزار_شهدا و در کنار دوستان و همسنگرانشان بود.
معمولاً هر کس سر مزار دوست خودش میرفت و با او خلوت میکرد تا از قول و قراره و وعده وعیدهایی که بینشان گذشته بود بگوید.
آن شب هم بعد از نماز مغرب و عشا که در مسجد ولی عصر(ع) خواندیم ، رفتیم سراغ رفقا. همانهایی که ما را خیلی زود تنها گذاشتند و رفتند.
سر مزار #شهید_علی_تاجاحمدی نشستیم. از هر دری سخن گفتیم ، گلهها که فراوان بود. هر کس چیزی میگفت و یک جوری سیمها وصل شده بود.
آن شب و خیلی از شبهای مثل آن گذشتند و ظاهراً سیم #شهیدان زیادی از جمله #شهید_علیرضا_جوادی و #شهید_امیر_جوادی زود وصل شد و توی #قطعه بعدی آرامگاهشان ، محل دیدار جمعی دیگر از یاران شد.
#راوی: مرتضی زهدی
#ماندگاران