eitaa logo
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
4.4هزار دنبال‌کننده
9هزار عکس
2.1هزار ویدیو
108 فایل
🌸🍃 #کانال_رسمی #شهیدمدافع‌حرم‌ #حمیدسیاهکالی‌مرادی (با نظارت خانواده ی شــهید عزیز)💚 🍁گفت به جای دوستت دارم چه بگویم : گفتم بگو : #یادت_باشد❣ کانال تلگراممون: @modafehhh خـادم کانال : @khadem_sh
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 ✨عمری در خدمت قرآن و جوانان بهمن ماه سال ۱۳۶۴ و قبل از رزمندگان در آبادان نماز را به امامت می‌خواندند. آن روزها معلم قرآن و اخلاق بچه‌ها بود. بیشتر مسائل شرعی را برای آنها بازگو می‌کرد و نقش زیادی در هدایت دینی و اخلاقی بچه‌های رزمنده داشت. عمری را در خدمت قرآن و قرآنی شدن جوانان و نوجوانان گذراند. اگرچه در جبهه‌های نبرد به فیض شهادت نرسید اما همیشه اشکش برای شهادت جاری بود و در واقع شهید از دنیا رفت. : رضا فیاضی
🥀 ✨قول و قرار آخرین باری که با بودم ، توی بود. انگشتر های دستم را که دید اصرار داشت که یکی از آنها را به او بدهم ، آن هم انگشتر که خیلی دوستش داشتم. آن روز خیلی سربه‌سرم گذاشت ، وقتی دیدم رهایم نمی‌کند. گفتم: بیا یک قول قراری با هم بگذاریم. گفت : چه قول و قراری؟ گفتم: اگر تو شدی ، من آن انگشتر را به دستت می‌کنم و اگر من شهید شدم انگشتری مال تو و از دستم درآورد و آن را بردار. در آستانه عملیات من که در بودم ، امکان حضور در این عملیات را نداشتم. عملیات شروع شده بود ، یک روز را دیدم ، گفت: را در عملیات دیدم ، گفت به شما بگویم قولت . گفتم: چطور؟ گفت: او در این عملیات شهید شد و تو باید به قولت عمل کنی!! با شنیدن این خبر قلبم تکان خورد و اشک‌هایم جاری شد. دنبالش گشتم ، پیکر مطهر شهدا را آورده بودند. خودم را به محوطه عملیات سپاه پاسداران رساندم. دَر تابوت را برداشتم و کفن مطهرش را کنار زدم ، دستش را در دستم گرفتم و انگشتری را به انگشت او کردم. : یوسف مسگری
🥀 ✨مثل یک میل ورزشی در اطراف ارتفاعی بود که به آن می‌گفتند و مشرف به شهر و در تصرف دشمن بود. این ارتفاع همان جایی بود که هنگام سال تحویل ، دشمنان از روی آن خمپاره ‌ی به سوی بچه‌های ما شلیک کرد و چندین نفر از جمله و به شهادت رسیدند. بنابراین گرفتن این ارتفاعات برای ما خیلی مهم بود. فروردین سال ۶۱ توانستیم طی عملیاتی این ارتفاعات را از دشمن پس بگیریم. آن زمان بود و قرار بود برای بچه‌ها بیاورد ولی چون مسیر ناهموار و مرتفع بود ، به ته دره کرد. من و که یک دوربین معمولی داشت به طرف او رفتیم . بدون اینکه حتی یک قطره خون از بینی اش آمده باشد در حالی که یک پنجاه کیلویی کالیبر ۵۰ را مثل یک به دوش گرفته بود و به سمت بالای دره در حرکت بود. آن لحظه من با دوربین شهید قنبری در این حالت از او عکس گرفتم ، البته آن لحظه عکاسی از او برایم زیاد مهم نبود اما بعدها صبوری و استقامت و شجاعت او که در عکس به تصویر کشیده شده بود ، برایم خیلی جالب بود. : جانباز محمدعلی حضرتی
🥀 ✨همرنگ خون شهیدان سال ۶۵ و قبل از عملیات بود. بچه‌ها معمولاً خوراکی‌هایی که خوردنش زحمت داشت و باید پوست می‌کندی و آماده سازی می‌خواست را ، نمی‌خوردند. آن روز در ، زیادی از پشت جبهه فرستاده بودند ولی آماده سازی و پاک کردنش برای همه سخت بود. ما دیدیم حیف است این همه میوه که مردم برای ما فرستاده بودند ، خراب شود. با تعدادی از بچه‌های رزمنده که هم جزو شان بود ، نشستیم چند را دانه کردیم و فرستادیم برای بچه‌هایی که خسته و کوفته از عملیات برگشته بودند. ، میوه خوشمزه و مورد علاقه همه رزمندگان بود . آنها را میوه‌ای بهشتی و همرنگ خون شهیدان می‌دانستند. وقتی می‌خوردند احساس می‌کردند به معبود خود نزدیک‌تر می‌شوند بچه‌های زیادی انار خورده و نخورده انتخاب شدند و رفتند. : محسن کریمی
🥀 ✨عبور از زیر قرآن آماده اعزام برای شرکت در بود. قرآن را آوردم که از زیر آن عبور کند ، نگاه پدرش از او برداشته نمی‌شد. به پدرش گفت: « ۲۳ سال است که مرا می‌بینی سیر نشده‌ای؟» باباش هم که این حرف رو شنید سرخ و سفید شد و هیچ نگفت. آن روز مهربانی عجیبی در چهره‌اش موج می‌زد. فهمیدم اوست ، دلم ریخت ناخودآگاه اشک‌هایم جاری شد ، من اگرچه قبلاً خواب دیده بودم و به من الهام شده بود که می‌شوند اما نمی‌دانم چطور آن روز وقتی از زیر قرآن رد شد ، خوابی که دیده بودم مجدداً برایم یادآوری شد. آن روز از زیر قرآن عبور کرد و پشت سرش در را بست اما دیگر دَر خانه ما هیچ وقت برای او باز نشد. : مادر شهیدان علی و محمدرضا قاقازانی
🥀 ✨بچه‌ها را کچل کردیم به من می‌گفتند: تو عامل مخرب جبهه‌هایی. هر وقت که می‌رفتم جبهه ، همه چیز را به هم می‌ریختم و سر به سر بچه‌ها می‌گذاشتم تا روحیه بگیرند. در جریان یکی از ، یک روز به عملیات مانده بود و من هم بودم. برای اینکه بچه‌ها شاد شوند و در عملیات با روحیه بیشتری شرکت کنند ، به نیروهای تدارکاتی اعلام کردم: آمده بچه‌های تدارکات باید سرهایشان را از ته . بچه‌ها که از این حرف من جا خورده بودند همه اعتراض کردند و می‌گفتند: چرا باید این کار را بکنیم!!؟ من هم فکری کردم و گفتم: سرها برای این است که رزمندگان توی خط بتوانند به راحتی را شناسایی کنند. همه قبول کردند و شروع کردیم سَر همه نیروها را کردیم. اولین آنها بود. فردای آن روز برای عملیات آماده می‌شدیم. که یکی از فرماندهان وقتی دید بچه‌های تدارکات کرده‌اند ، گفت:شماها چرا اینطوری شده‌اید!!؟ کی گفته شما کچل کنید!!؟ این را که گفت: همه بچه‌ها مرا نشان دادند و من هم گفتم: من دستور دادم مگر من تدارکات نیستم ، خوب به نظرم رسید برای شناسایی بچه‌های تدارکات در این بهترین کار است. البته همین هم شد بچه‌های تدارکات به شناسایی و در دسترس بودن آنها توی عملیات خیلی کمک کرد. : محمد حصاری
🥀 ✨مار و روحیه رزمندگان اینجا در اطراف است. ظهر یکی از روزهای سال ۶۴ ، حدود ساعت یک ، همه برای خوردن ناهار آماده می‌شدند. هنوز به چادر گروه نرسیده بودم که صدای داد و فریاد بچه‌ها از یکی از چادرها بلند شد. مرا صدا می‌کردند که بروم را که داخل چادر رفته است ، بگیرم. توی منطقه هر وقت و دیده می‌شد ، فقط مرا صدا می‌زدند که آنها را بگیرم. آن روز هم داخل چادر شدم و در حالی که بچه‌ها از ترس نمی‌دانستند چه کار کنند ، به آرامی را گرفتم و از چادر خارج شدم. بیرون چادر که آمدم از فرصت استفاده کردم انجام دادم تا بچه‌ها روحیه بگیرند. آن هم جمع رزمندگان دلیری که در حال آماده شدن برای حضور در بودند. در عکس دو طرف من است که در ، شد و که سال‌ها اسیر دشمن ظالم بود. : کرم قربانی
🥀 ✨من به خوردن آب نمیرسم! سال ۶۱ بود و در آستانه . چطوری اجازه گرفت و چی شد که اینقدر سریع آماده شد و برگه گرفت که با ما به جبهه بیاید ، نمی‌دانم. یعنی زمان آنقدر سریع گذشت که اصلاً فرصتی نبود تا موضوع را پیگیری کند. از که حرکت کردیم تقریبا دو ساعت بعد توی یکی از پادگان‌های آموزشی بودیم. پس از یکی دو روز عازم شدیم. دو سه روزی هم توی منتظر بودیم که برای عملیات به خط برویم. غروب بود ، شام را زودتر دادن، گفتن: بعد از خوردن غذا آماده رفتن شوید. غذا را خورده و نخورده شروع به توزیع تجهیزات کردند همه به صف شدیم. فرمانده آمد و هرچه که باید می‌گفت، گفت. تاکید کرد که بچه‌ها تجهیزاتشان را چک کنند و اینکه حتماً را پر آب کنند. چرا که منطقه ، توی دشت است و از آب خبری نیست. از قزوین که راه افتادیم یک لحظه از غافل نبودم. پرسیدم: قمقمه‌ات را چرا آب نمی‌کنی؟ گفت: برای چه پر کنم من مطمئنم که به آب خوردن نمی‌رسم!! تعجب کردم راستش اصلاً نمی‌فهمیدم منظورش چیست. آماده رفتن شدیم ساعت ۱۲ شب بود که به منطقه عملیاتی رسیدیم. بچه‌ها خرد و خسته بودند راه زیادی را پیاده آمده بودند و اصلاً هم اجازه نداشتند که سر و صدا کنند چرا که دشمن در کمین بود. شب که از نیمه گذشت ما با فقط یک کیلومتر فاصله داشتیم. بایستی این مسیر را خیلی آرام و بی‌صدا می‌رفتیم تا به خاکریز دشمن برسیم و آنها را غافلگیر کنیم. ادامه دارد...
🥀 ✨آنجا دریا بود در سال ۶۳ مقر در . تنها داخل عکس است. من هم شده‌ام. هر روز چند نفر از رزمندگان به عنوان انتخاب می‌شدند تا وظایفی را که بر عهده‌شان بود انجام دهند. یکی از این وظایف مکان خواب و استراحت بچه‌ها بود ، صبحانه ناهار و شام و بعد از آن هم ظروف، بخش دیگری از وظایفشان بود. کارهای زیادی انجام می‌دادند وظایفی که هم به درستی انجام می‌شد و هم بچه‌ها به انجام آن می‌کردند تا حدی که پس از انتخاب شدن با غرور به سراغ فرمانده رفته و اعلام می‌کردند که شده‌اند. گاهی اتفاق می‌افتاد که حتی بچه‌ها را می‌شستند و گاهی آنها را می‌زدند. آن هم بدون اینکه صاحب آنها متوجه شود که چه کسی این کار را انجام داده است. آنجا دریا بود و بچه‌های دریایی آن روز گرفتار شاتر دوربین عکاس شدند. : علی گلپور
🥀 ✨دعا و ترکش محتوای جیب چپ بسیجی‌اش یک کتابچه دعا بود و چند ترکش؛ ترکش‌های خمپاره دشمن که به هوا پرت شد ، قلب او را نشانه گرفت؛ ترکشها باید برای رسیدن قلب او متبرک می‌شدند و چه زیبا از میان کلام (ع) در عبور کرد و قلبش را ایستگاه عشق و دعا کرد. بخشی از دعا را نیافتیم ؛ شاید درون قلبش با ترکش‌های همراه ، هر شب جمعه (ع) را زمزمه می‌کنند. : حسن شکیب‌زاده
🥀 سال ۶۳ زمان است. ما جزو رزمندگان از علی_بن_ابیطالب بودیم. آن ایام ما را به در بردند. مکانی که به عنوان مهیا کرده بودند و ما چند ماهی را آنجا گذراندیم. بچه‌های کادر گردان از جمله و فرمانده گردان مصطفی_حاج_سید_جوادی آماده عزیمت به منطقه برای شناسایی هستند. آنها هنگام اعزام سخت همدیگر را در آغوش گرفتند و با هم خداحافظی کردند هر دوی این عزیزان جزو بچه‌های ، مهربان و صمیمی بودند. حتی هنگام سلام و علیک هم خنده بر لب داشتند. این دو بزرگوار در اصل هنگام مرگ را به گرفته بودند و می‌گوید: سید اگر شدی که می‌شوی ما را در آن دنیا شفاعت کن. هم به همین را می‌گوید و امیر می‌خندد تا رد گم کرده باشد آن دو نفر خیلی زود به شهادت رسیدند. : سید ابراهیم موسوی
🥀 ✨رسم بچه‌ها در مرخصی این یک رسم بود بین همه بچه‌های بسیجی که وقتی از به مرخصی می‌آمدند ، بدون استثنا وعده شب‌هایشان و در کنار دوستان و همسنگرانشان بود. معمولاً هر کس سر مزار دوست خودش می‌رفت و با او خلوت می‌کرد تا از قول و قراره و وعده وعیدهایی که بینشان گذشته بود بگوید. آن شب هم بعد از نماز مغرب و عشا که در مسجد ولی عصر(ع) خواندیم ، رفتیم سراغ رفقا. همان‌هایی که ما را خیلی زود تنها گذاشتند و رفتند. سر مزار نشستیم. از هر دری سخن گفتیم ، گله‌ها که فراوان بود. هر کس چیزی می‌گفت و یک جوری سیم‌ها وصل شده بود. آن شب و خیلی از شب‌های مثل آن گذشتند و ظاهراً سیم زیادی از جمله و زود وصل شد و توی بعدی آرامگاهشان ، محل دیدار جمعی دیگر از یاران شد. : مرتضی زهدی