#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨پا توی کفش فرمانده
این عکس یادگاری سال ۱۳۶۳ و بعد از #عملیات_خیبر در #مقر_انرژی_اتمی گرفته شده است.
آن روز #فرمانده سرافراز #لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب #سردار شهید_مهدی_زینالدین ، سرزده به #کانکس ما در انرژی اتمی آمد تا ضمن دلجویی از همشهریان #شهید_رضاحسنپور که #معاون ایشان در لشکر بود ، سری هم به ما زده باشد.
از مجموعه آدمهای عکس #ناصر_انجیرانی , #سید_علیاکبر_سید_جوادی ، #مهدی_زین_الدین و #زندی شهید شدند و #قربانی ، #کشمرزی و #اکبری #جانباز ، بقیه هم ای...
یادم میآید که برادر رزمنده ، #حسین_قیماقی تعریف میکرد:
یکی از روزهایی که #فرمانده_لشکر #مهدی_زین_الدین به انرژی اتمی آمده بود ، بعد از شرکت در مراسم و خواندن نماز جماعت در مسجد باصفای انرژی اتمی ، دیدم #کفشش را پیدا نکرد و با #پای_برهنه از مسجد بیرون آمد و به طرف کانکس محل استقرارش رفت.
#شهید_مهدی_زین_الدین ، فرمانده دلها و دلاوران بود
و
خیلیها هم دوست داشتند پا توی کفش ایشان کنند.
#راوی: ابراهیم حمیدی
#ماندگاران
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨پای برهنه در میان عزاداران
به خاطر دارم در یکی از روزهای #ماه_محرم همراه #عباس و چند تن از #خلبانان ماموریت حساس و مشکلی را انجام داده و به پایگاه برگشته بودیم. به اتفاق عباس ساختمان عملیات را ترک کردیم. در جلوی ساختمان ماشین آماده بود تا ما را به مقصد برساند.
#عباس به راننده گفت: پیاده میرویم شما بقیه بچهها را برسانید. من هم به تبعیت از عباس سوار نشدم و هر دو به راه افتادیم. پس از دقایقی به یکی از خیابانهای اصلی پایگاه رسیدیم. صدای جمعیت عزادار از دور به گوش میرسید. کم کم صدا بیشتر شد. عباس به من گفت: برویم به طرف #دسته_عزاداران
بر سرعت قدمهایمان افزودیم پرچمهای عزا از دور پیدا بود ، دقت کردم دریافتم که هرچه به جمعیت نزدیکتر میشویم ، چهره عباس برافروختهتر میشود. در حال پیش رفتن بودیم که لحظهای سرم را برگرداندم ، دیدم عباس کنارم نیست! وقتی برگشتم ،
دیدم مشغول درآوردن پوتینهایش است؛
ایستادم و نگاهش کردم او به آرامی پوتین و جورابهایش را از پا درآورد ، در حالی که داشت به دسته عزاداران نزدیک میشد.
از من فاصله گرفت بیاختیار محو تماشای او بودم ، سعی داشت به میان جمعیت برود.
او چند لحظه بعد در میان انبوه عزاداران بود. با صدای زیبایش نوحه میخواند و جمعیت سینه زنان و زنجیرزنان به طرف مسجد پایگاه میرفتند.من تا آن روز گاهی در ایام محرم دیده بودم که بعضی پابرهنه عزاداری میکنند ولی ندیده بودند که #فرمانده_پایگاهی با #پای_برهنه در میان سربازان و پرسنل ، عزاداری و نوحه خوانی کند.
#راوی: سرهنگ خلبان ، فضل الله جاویدنیا
#ماندگاران
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨اگر بمانید ضرر کردهاید
این #پل ، #پل #ارتباطی #فلزی #متحرک ما در #مقر_انرژی_اتمی است که روی رود خروشان #کارون نصب شده است و ارتباط #جاده اهواز - آبادان و #جاده اهواز-خرمشهر را برقرار میکند.
نزدیکیهای عصر یکی از روزهای سال ۱۳۶۳ اعلام شد دشمن بعثی در منطقه #پاسگاه_زید #پاتک شدیدی زده و باید نیروهای جدیدی برای استحکام خط پدافندی به نیروهای خطکش در حال #دفع_پاتک_دشمن هستند ، ملحق شوند.
#گردان ما چون از آمادگی خوبی برخوردار بود برای انجام این ماموریت انتخاب شد. همگی به سرعت تجهیزات تحویل گرفتیم و سوار اتوبوسها ، عازم منطقه مورد نظر شدیم. در بین راه #شهید_سید_باقر_علمی که از #طلبههای جوان و خوش فکر بود شروع به سخنرانی کرد و داستان #لیلی_و_مجنون را برای ما تعریف کرد. اینکه چگونه #لیلی ظرفهای آب مجنون را میشکست. (#کنایه از اینکه اگر ما اینجا هستیم و میخواهیم جانفشانی کنیم،صرفاً اینگونه نیست بلکه به خاطر این است که محبوب به ما نظر کرده و ما رو از میان تمام بندگانش برگزیده است و ما هم باید بر این لطف و کرامت الهی شاکر و سپاسگزار باشیم).
حرفهای سید باقر که تمام شد به نزدیکی منطقه رسیده بودیم ایشان جملهای گفت که هنوز پژواک این جمله مرا متاثر میکند:
بچهها بدانید که اگر به فعل #شهادت برسید ، خوش به حالتان و اگر بمانید ضرر کردهاید.
به راستی که خسران این فیض اعظم هیچگاه و با هیچ چیز قابل قیاس نیست.
#راوی: علی گلپور
#ماندگاران
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨مانع رفتن من نشوید
پسرم #سید_مصطفی ۱۴ ساله بود که افتاد توی خط انقلاب و در دبیرستان حزب جمهوری اسلامی و انجمن اسلامی فعالیتهای زیادی داشت.
یک روز همه اهل خانواده نشسته بودیم دور سفره و در حال خوردن ناهار بودیم. مصطفی که تازه پایش در جبهه مجروح شده بود سرش را پایین انداخته بود و در حال خوردن غذا بود به من
گفت: پدر ما با اجازه شما بعد از ظهر میخواهیم برویم منطقه.
گفتم: شما برای چی؟ #محسن برادرت که #شهید شده ، #مسعود هم که جبهه است. من هم که باید سر کار بروم ، تو نباید بروی، باید بمانی تا #مادرت_تنها نباشد. از طرفی تو هم هنوز پایت خوب نشده است من راضی نیستم و #مطلقاً موافقت نمیکنم.
ناراحتی را کاملاً در چهرهاش دیدم آن لحظه چیزی نگفت ، ۱۰ دقیقه که گذشت.
گفت: پدر ببخشید من #مقلد_امام هستم مقلد شما که نیستم.
گفتم: بله #مقلد_امام هستی اما رضایت پدر و مادر هم شرط است.
گفت: اما امام خودشان فرمودند: که رضایت پدر و مادر شرط نیست.
آن روز کمی در این خصوص با هم بحث کردیم و من همچنان با رفتنش مخالفت کردم. با ناراحتی از سر سفره بلند شد و رفت. من هم ناراحت رفتم #مغازه.
چند دقیقهی نگذشته بود که دیدم مصطفی جلوی مغازه ایستاده و دارد نگاه می کند. همین طور که به من نگاه می کرد آهسته آهسته آمد و کنار در ایستاد ،اما داخل نشد.
گفتم:مصطفی اذن دخول میخوای،خوب بیا تو دیگه!
در را باز کرد آمد تو و یک نگاهی به من کرد که من حسابی خودم را باختم. حالت #مظلومانهای به خودش گرفته بود که نتوانستم تحمل کنم و گریه کردم، رفتم صورتم را شستم و دوباره برگشتم.
#مصطفی گفت:
ادامه دارد...
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
آمبولانس متلاشی شد
عکس سنگر فرماندهی #گردان_حضرت_رسول در #پاسگاه_زید را میبینید. نوروز سال ۶۲ بود که #علی_تاجاحمدی با دوربین عکاسیاش آمده بود تا از ما و اتفاقات منطقه عکس بگیرد.
#تاجاحمدی عکسهای زیادی گرفت . به ما که رسید دوست داشت با جمع ما عکس یادگاری داشته باشد. ایستاد و یکی دیگر از دوستان از ما عکس گرفت. ایشان در همین منطقه بر اثر اصابت ترکش مجروح شد و برای انتقال به بیمارستان داخل #آمبولانس گذاشتنش اما #آمبولانس در بین راه مورد اصابت خمپاره دشمن قرار گرفت و #تازجاحمدی به #شهادت رسید. ضمناً #شهید_جلال_جلیلیفر هم در جمع ما است.
#راوی: جانباز فرج الله فصیحی رامندی
#ماندگاران
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
آذر ماه سال ۶۵ است و در روستای #خسروآباد آبادان قبل از #عملیات_کربلای۴ .
آخرین آموزشهای #غواصی بچههای رزمنده #گردان_حضرت_رسول_قزوین انجام شده بود و همه در حال آماده شدن برای حضور در عملیات بودند.
#احمد_اللهیاری فرمانده گردان بود و من هم جانشین ایشان. او دقیقاً فهمیده بود که این سفر ، سفر آخرش است. در آرامش کامل نشسته و در حال نوشتن وصیتنامه است.
او علاوه بر اینکه دارای #اخلاص و #شجاعت زیادی بود ، از نظر #فیزیکی هم بدنی تنومند داشت و کارهای سخت را به تنهایی انجام میداد تا به سایر بچهها فشار وارد نشود.
آن روز در #وصیت_نامهاش نوشت:
تا زمانی که نفس در بدن دارم، بر آنم که فریاد رسای الله اکبرم تیری بر قلب مزدوران کافر باشد.
#راوی: جانباز علی قلیپور
# ماندگاران
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨رفع خستگی
در آن سال #گردان_حضرت_رسول تازه شکل گرفته بود و برای اجرای عملیاتهای مختلف #آبی و #خاکی آموزشهای مختلفی را میگذراندند.
این عکس در سال ۶۴ و هنگام آموزش #تیراندازی و #پرتاب_نارنجک رزمندگان گردان در منطقه #هورالهویزه گرفته شد.
بچههای گردان آن روز بعد از انجام آموزشهای مختلف برای رفع خستگی با حضور در #میدان_صبحگاه شروع به ذکر حضرت امام حسین و عزاداری برای آن شهید کربلا کردند.
در عکس #شهیدان علی قاریانپور ، حسن الاف صفری ، سید باقر علمی و شاپور عبدی حضور دارند.
خسته از آموزش روزانه ایستادهاند که بدنهای خسته و بیرقمشان به تصویر کشیده شود تا همچنان راست قامت تاریخ بمانند تا ابد.
#راوی: حمیدرضا ایزدی
#ماندگاران
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨اگر برگشتم
سردار رشید اسلام #شهید_رضا_حسنپور معاون سردار #شهید_مهدی_زینالدین و جانشین فرمانده لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب بود. برادرش #محسن هم توی سپاه فعالیت داشت. آن روز هر دو در حال اعزام بودند. توی حیاط سپاه بودم که #پدر بزرگوارشان را دیدم.
گفتم: #حاج_مسلم بچههات با هم دارن میرون جبهه!! دست تنها نمیشوی!؟ کارهاتو کی انجام میده؟
گفت: خدا
گفتم: بالاخره ما هستیم ، اگر کاری داشتی رودرباستی نکنی ها؛
گفت: فعلاً که خودم هم دارم اعزام میشوم ، اگه برگشتم مزاحمت میشم.
#راوی: همرزم شهید
#ماندگاران
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨شبی که کمتر از شب قدر نبود
آن شب هر ثانیهاش ۱۰۰۰ شب گذشت. همه از هم شفاعت میخواستند. یکی حلالیت میگرفت ، دیگری طلب آمرزش میکرد ، همه همدیگر را در آغوش گرفته بودند ، با هم خداحافظی کرده و آماده اعزام به منطقه عملیاتی شده بودیم.
در آن شب دل کندن از یکدیگر واقعاً سخت بود. تک تک حرکتها و وقایع گذشته از مقابل چشمهایمان رژه میرفتند و خاطرات روزهای گذشته در ذهنها دوباره تداعی میشد.
ما شبهای زیادی را در زیرزمین #گمرک_خرمشهر دعا و نماز خوانده بودیم ، بدون سر و صدا . بچهها گاهی اوقات دعا و نمازشان را هم زیر پتو میخواندند تا صدایشان به گوش دشمن نرسد.
شاید باورش سخت باشد ولی آن شب حضور #ملائک در آن محیط روحانی کاملاً محسوس بود. شبی که خیلی از بچهها معتقد بودند کمتر از شب قدر نیست.
#عملیات_کربلای۴ در پیش بود. عملیاتی که #لو_رفته_بود و ما از همه جا بیخبر بودیم. در این جمع ۳۳ جفت برادر وجود داشتند که بعد از عملیات هر کدام یک برادر خود را میاد گاه عاشقان فرستاده بود. آنهایی هم که مانده بودند یا #زخمی بودند یا به نوعی آسیب دیده.
#عملیات_عجیبی بود. از یک طرف آب رودخانه و از طرفی دیگر باتلاق و دشمنی که راه حمله و عقب نشینی را بر روی ما بسته بود. در #عملیات_کربلای۴ ، دشمن کاملاً مجهز بود و مدام #خمپاره میزد و #زمین_را_خون_برداشته_بود.
الله اکبر
#راوی: امیر قاریانپور
#ماندگاران
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨حجله دامادیام،سنگرم
#سعید_قنبری که به جبهه رفت ، نامزدش همکار ما در واحد #تعاون_سپاه پاسداران بود.هر روز با چند نفر از خواهرها به خانه شهدا میرفتند تا با خانوادهها دیدار کنند. ایشان هر وقت عملیات میشد به واحد مربوطه مراجعه میکردند و اسامی مجروحین را میگرفتند که برای عیادت از آنها برود.
هر روز در تعاون سپاه خبرهای جدید پخش میشد و بچهها پیگیر شناسایی #مجروحین و #شهدای عملیات بودند.
یک روز از قُم زنگ زدند و آمار شهدا را برای ما ارسال کردند.
لیست را که دریافت کردیم اسم #شهید_قنبری هم جزو #شهدا بود بلافاصله همه بچههای سپاه از شهادت ایشان مطلع شدند و این در حالی بود که نامزد او هم مرتب وضعیت #سعید را از بچهها سوال میکرد.
هیچکس جرات بروز آن را نداشتند آخر قرار بود بعد از #بازگشت_سعید از جبهه #مقدمات_عروسی یه شان را فراهم کنند.
سرانجام گفتن موضوع به نامزد سعید به عهده من گذاشته شد. به سختی این کار را انجام دادم.
زمان تشییع جنازه سعید فرا رسید آن روز ماشین پدر بزرگوار #شهیدان_مافی را امانت گرفتیم و تزیین کردیم و جلوی تشییع کنندگان پیکر #شهید_سعید_قنبری حرکت دادیم.
هدف ما از این کار اثبات عشق و علاقه جوانان به پاسداری از دستاوردهای انقلاب اسلامی و مقاومت در مقابل متجاوزان بعثی بود.
آن روز نوشتههای روی ماشین نصب شده بود که توجه خیلیها را جلب کرد:
🌺مهمان عروسیم مهدی صاحب زمان
🌺نقل عروسیم رگبار گلولهها
🌺اسلحه دسته گل دامادیام
🌺حجله دامادیام سنگر من
#راوی: رضا رجبعلی
#ماندگاران
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨بی قرار
عملیات مهمی در پیش بود. باخبر میشوند که #فرزندش به دنیا آمده از او میخواهند برود مرخصی تا فرزندش را ببیند. ابتدا قبول نمیکند و میخواهد این آخرین فرصتها را هم از دست ندهد. #فرماندهاش او را مجبور میکند که برود و فرزندش را ببیند.
آن روز که آمد ، #قاسم را ساعتها در آغوش کشید ولی نمیدانم چرا او را #نمیبوسید؛
من خیلی اصرار کردم
اما شاید به خاطر اینکه مِهر #قاسم در دلش باعث نشود پایش بلغزد و بیخیال جبهه شود ، از این کار امتناع میکرد.
بالا خره در حد یک بوس کوچک با دوربین شکارش کردم. با هر زحمتی که بود بچه را بوسید.
اما مثل آدمهایی که انگار چیزی گم کردهاند ، یک لحظه آرام و قرار نداشت و بلافاصله حرکت کرد. گفت: عملیات سرنوشت سازی در پیش است و به من نیاز دارند ، باید بروم.
آن روز #قاسم #فقط ۱۰ روز داشت و وقتی #پیکر_بی_سر_حجت را آوردند ، تازه ۲۰ روزش تمام شده بود.
#راوی: همسر شهید حجت الله صنعتکار #ماندگاران
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨دیدار با عزیزترین دنیا
آن روز #عباس را دیدم پر از شوق و ذوق بود. صورتش از خوشحالی برافروخته شده بود دلیل خوشحالیاش را پرسیدم.
گفت: امروز با عزیزترین کس دنیا دیدار دارم.
بعد از دیدار با #حضرت_امام شور و حال عجیبی پیدا کرده بود طوری که دیدار امام برای تمام عمرش سرمایهای شد و تا آخرین لحظات زندگی از آن لحظه و آن روز بیاد ماندنی به عنوان شیرینترین روز حیات خود نام میبرد.
#شهید_بابایی در طول سالهای دفاع مقدس با روحیه شهادت طلبی ، تلاش و ایثاری که داشت با بیش از #سه_هزار__ساعت_پرواز با انواع هواپیماهای جنگی قسمت اعظم عمر خویش را در طول این سالها یا در پروازهای عملیاتی و یا در چهره و هیبت یک بسیجی متواضع در قرارگاهها و جبهههای غرب و جنوب کشور گذراند.
او چهره آشنای #بسیجیان و یار وفادار فرماندهان قرارگاه عملیاتی بود. چهرهای که با بردن نامش لرزه بر اندام دشمن میافتاد.
#راوی: صدیقه حکمت همسر شهید بابایی
#ماندگاران