eitaa logo
"کنجِ حرم"
270 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
111 فایل
اِشتیاقے‌ڪه‌بہ‌دیدارِتودارَد‌دِلِ‌مَن دِلِ‌مَن‌دانَدومَن‌دانَم‌ودِل‌دانَدومَن حرفی سخنی؟! https://harfeto.timefriend.net/16818490554574 #شروطمون @shorotoinsohbata
مشاهده در ایتا
دانلود
فضای مجازی داره با تک تیرانداز جون و روح جوون ما رو میگیره. ما هم در تیررسیم! حواسمون هست؟!...
ـدلم شڪستہ٬دلـم را نمیخرے آقـا🥺؟!😭 مـࢪا بھ صحن بهشتَت نمیبرۍ آقـا . . .؟ اگـر چہ 😔(: تُ آبرو؎ ڪسی را نمیبری آقـا💔" السلـام علیڪ یـا علۍ ابن موسي الـࢪضا المـرتضےٰ⸤؏⸣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
• . مۍ‌گفت: توۍ‌گودال‌شھید‌پیدا‌ڪردیم♥️🖇 هـر‌چـے‌خاڪ‌بیرون‌ۍ‌ریختیم‌‌دوبارھ‌ بـ‌ر‌مۍ‌گشت . .🚶🏿‍♂ اذان‌شــد، گفتیـم‌بریـم‌فـردا‌بـ‌رگردیـم شـب‌خـواب‌جوانـے‌را‌دیـدم... ڪہ‌گفـٺ‌: دوسـٺ‌دارمـ‌گمـنام‌بـ‌مـانمـ بیـل‌رو‌برداࢪ‌و‌بـرو :)🖤 🌿'
* 💞﷽💞 قسمت (۷۱) امروز روز آخر بود همه رفتیم حرم برای وداع من چشم دوخته بودم به گنبد ، توی دلم گفتم ،میشه این آقایی که کنارمه ،عاشقم بشه ،همونجور که من عاشقش شدم 😢 حرکت کردیم به سمت تهران ،این سفر بهترین سفر عمرم بود ای کاش دفعه بعد هم با امیر بیام پابوس آقا😇 رسیدیم تهران ،امیر به بابا گفت اگه میشه برسونتش خونشون ،وقتی از امیر میخواستم خدا حافظی کنم یه بغضی داشت خفم میکرد رسیدیم خونه و چمدونمو برداشتم رفتم توی اتاقم کلافه بودم نمیدونستم چیکار کنم، چه جوری به امیر بگم عاشقش شدم گوشیمو برداشتم که پیام بدم بهش ، دستم به نوشتن نمیرفت تصمیم گرفتم فردا بعد دانشگاه بریم گلزار بهش بگم ،بهش پیام دادم که صبح میام دنبالت با هم بریم دانشگاه امیر: چشم ( وااااییی که تو چقدر آقایی😍) اینقدر خسته بودم که خوابم برد صبح با ساعت زنگ گوشیم بیدار شدم رفتم حمام دوش گرفتم اومدم موهامو سشوار کشیدم ،یه مانتوی مشکی بلند زیر زانو پوشیدم مقنعه گذاشتم سرم موهامو زیر مقنعه بردم ،یه کم حجاب کردم ،کیفمو برداشتم رفتم پایین مریم جون: سارا جان صبحانه نمیخوری؟ - نه مریم جون ،میرم دانشگاه یه چیزی میخورم مریم جون: پس بیا این یه لقمه رو تو راه بخور ضعف نکنی - قربون دستتون رسیدم دم در خونه امیر ،وااییی این پسره زود میاد دم در یا من دیر میکنم 🤦‍♀ رفتم کنارش سوار شد امیر : سلام - سلام 😊 توی راه امیر از داخل کیفش یه جعبه کوچیک کادو شده آورد بیرون امیر : ببخشید این چیز ناقابله ،مشهد که بودیم وقت نشد که برم بازار یه چیز مناسب بگیرم براتون - خیلی ممنونم 😍 رسیدیم دانشگاه ،ماشین و پارک کردم رفتیم داخل محوطه - امیر آقا من کلاسم یه ساعت دیگه شروع میشه ،میرم تو کافه میشینم امیر: باشه ،مواظب خودت باش😊 - چشم ،کلاستون تمام شد منتظرم باشین باهم بریم امیر : چشم - چشمتون بی بلا
* 💞﷽💞 قسمت (۷۲). رفتم داخل کافه نشستم ،یاد کادوی امیر افتادم کادو رو باز کردم ،نگاه کردم یه انگشتر عقیق که اسمم روش نوشته 😍 سر کلاس فقط به این فکر میکردم چه جوری بهش بگم ، یاد سلما افتادم ،خندش زدم ،سرم اومد 😅 بعد کلاس رفتم تو محوطه دیدن امیر کنار ساحره و محسن ایستاده نزدیکشون شدم ساحره : به مشهدی خانم ،زیارتتون قبول - مرسی عزیزم ،انشاءالله قسمت شما محسن: ،سلام سارا خانم زیارتتون قبول, انشا ءالله باهمدیگه برین کربلا ( توی دلم گفتم یعنی میشه😍) - خیلی ممنون امیر: بچه ها اگه جایی میرین برسونیمتون - آره امیر راست میگه بیاین با هم بریم ساحره: نه عزیزم خیلی ممنون ،من و محسن جایی کار داریم مسیرمون به شما نمیخوره - باشه هر جور راحتین خدا حافظی کردیم و رفتیم سوار ماشین شدیم - امیر آقا امیر : بله - بریم گلزار؟ امیر: چرا که نه 😊 رسیدیم بهشت زهرا اول رفتیم سرخاک مامان فاطمه فاتحه ای خوندیم و بعد رفتیم سمت گلزار شهدا کنار شهید گمنام امیر نشست قرآن کوچیکشو درآورد شروع به خوندن کرد منم رو به روش نشستم و نگاهش میکردم دستمو گذاشتم روی سنگ قبر شهید ،کمکم کن 😢 - امیر ؟ امیر: بله - من نمیخوام برم از ایران ، یعنی از وقتی عاشقت شدم نمیخوام برم ( امیر سکوت کردو چیزی نگفت) - تو هم منو دوست داری؟ امیر : من زمانی تصمیم به ازدواج با تو رو گرفتم که قرار شد چند ماه بعد عقد از هم جدا شیم من نمیتونم باهات زندگی کنم ( تمام وجودم له شد ،یعنی دوستم نداره 😢، از چشمام اشک می‌اومد و من پاکشون میکردم ) - باشه اشکالی نداره ،لزومی هم نداره که عقد کنیم چون من دیگه نمیخوام از اینجا برم ، ۱۰ روز دیگه مدت صیغه مون تمام میشه ،دیگه لازم نیست عقد کنیم من میرم داخل ماشین منتظرتون میمونم بیاین 😔
* 💞﷽💞 قسمت (۷۳) من مریضم ،نمیتونم باهات ازدواج کنم 😔 -یعنی چی؟ امیر: من بیماری قلبی دارم - (وقتی اینو گفت پاهام سست شد نشستم روی زمین) من حتی نمیتونم بچه دار بشم ، مادرم همیشه غصه میخورد که پسرش هیچ وقت نمیتونه ازدواج کنه شما وقتی پیشنهاد همچین کاری و که دادین گفتم پس تا یه مدت میتونم مادرمو خوشحال نگه دارم .بعد از یه مدت یه چیزی و بهونه میکنم و ازتون جدا میشم فکرشو نمیکردم به اینجا برسه ( نشستم و شروع کردم به گریه کردن ،یعنی من حتی واسه ادامه زندگیم هم باید زجر کشیدن کسی و که دوستش دارم نگاه کنم ،یاد مادرم افتادم ،گریه هام بلند شد ) امیر: سارا جان من معذرت میخوام ( نگاهش کردم): یعنی فقط مشکلت همینه امیر: این مشکل کوچیکی نیست سارا - دوستم داری؟ ( چیزی نگفت ، صدامو بلند کردم و دوباره پرسیدم): دوستم داری😭؟ ( برای اولین بار بغلم کرد ) : من همون روز تو ترکیه دیدمت عاشقت شدم - من چیزی نمیخوام به جز عشق تو 😢 امیر : سارا جان تو الان حالت خوب نیست بعدا صبحت میکنیم (امیرو رسوندم دم در خونش خودمم رفتم خونه ، درباز کردم مریم با دیدن قیافه ام اومد جلو) مریم: سارا چیزی شده؟ با امیر حرفت شده؟ - نه فقط یه کم حالم بده رفتم تو اتاقم و دراز کشیدم روی تخت با دیدن عکس مامان گریه ام گرفت اینقدر صدای گریه هام بلند بود که مریم اومد تو اتاق مریم: سارا جون به لب شدم بگو چی شده ( مریم و بغل کردم و گریه میکردم ،هق هق زنان همه ماجرا رو بهش گفتم) مریم : عزیزززم آروم باش ، با گریه کردن که چیزی درست نمیشه ،به نظرم با پدرت صحبت کن کمکت میکنه ( میترسیدم به بابا رضا بگم اونم اول سرزنشم کنه به خاطر دروغی که گفتم،بعد به خاطر شرایط امیر مخالفت کنه ) شب بابا اومد خونه حالم خوب نبود به مریم گفتم که شام نمیخورم صدای در اتاق بابا رو شنیدم حتما بابا رفت تو اتاقش دیگه نمیتونستم تحمل کنم رفتم تو اتاقش - بابا رضا میشه صحبت کنیم باهم ( بابا رضا با دیدن قیافه ام اومد سمتم) چی شده سارا اصلا حالم خوب نبود تعادل ایستادن و نداشتم نشتم روی زمین شروع کردم به حرف زدن بابا رضا هم بین حرفام هیچی نگفت وقتی حرفام تمام شد شروع کردم به گریه کردن بابا رضا اومد جلو و بغلم کرد : بابا جان تو الان واسه چی داری گریه میکنی،واسه اینکه نمیتونه بچه دار بشه - نه بابا جون اصلا بچه برام مهم نیست
* 💞﷽💞 قسمت (۷۴). بابا رضا: پس واسه چی ناراحتی - قلبش بابا 😭 اگه زبونم لال یه طوریش بشه من چیکار کنم 😭 بابا رضا: دخترم عمر دست خداست ،تو باید از لحظه لحظه زندگیت لذت ببری ( بابا با حرفاش آرومم کرد ) - بابا جون از دستم ناراحت نیستین 😔 بابا رضا: چرا اولش بودم ولی وقتی همه ماجرا رو گفتی میبخشمت ( بابا رضا رو بغل کردم و بوسیدمش) تو بهترین بابای دنیایی😭 رفتم تو اتاقمو تا صبح نخوابیدمو داشتم فکر میکردم صبح که آفتاب دراومد لباسمو پوشیدمو رفتم پایین مریم: سارا جان کجا میری؟ - سلام مریم جون دارم میرم خونه امیر اینا مریم: صبحانه نمیخوری؟ - نه میریم اونجا با امیر صبحانه میخورم مریم با لبخند: برو عزیزم توی راه رفتم گل فروشی و یه شاخه گل مریم گرفتم رفتم خونه امیر اینا زنگ درو زدم ناهید جون درو باز کرد - سلام ناهید جون ناهید: سلام مادر اتفاقی افتاده؟ - نه با امیر کارداشتم خونه است؟ ناهید : اره ولی دیشب حالش خوب نبود دم صبح خوابید ( الهی بمیرم براش 😔) در اتاقشو باز کردم دیدم خوابیده رفتم کنارش نشستم و دستمو گذاشتم روی قلبش یه دفعه بیدار شد گل و گرفتم جلوم : تقدیم باعشق امیر لبخندی زد: سلام تو اینجا چیکار میکنی؟ - خوب اینجا خونمه 😁 امیر : چه طوری از خوابت زدی اومدی حالا - اخ من چقدر بدبختم که همه میدونن من خوشخوابم 😂 خوابم نبرد اومدم کنار عشقم بخوابم ( هر دومون کلاسمونو کنسل کردیم تا ظهر خوابیدیم ، بعد باهم بعد ناهار رفتیم بیرون )
* 💞﷽💞 قسمت (۷۵). از اون روز دیگه زندگیمون عوض شد یا امیر می‌اومد خونمون یا من میرفتم خونشون بدون امیر نمیتونستم زندگی کنم از بابا خواستم که عقد و عروسیمونو باهم بگیره که هرچه زودتر بریم زیر یه سقف کلاسارو یه خط درمیون میرفتم ،روزا با مریم جون میرفتم خرید جهیزیه شبا هم با امیر میرفتیم بیرون و خوابیدن میرفتیم خونشون بابای امیر یه آپارتمان ۱۰۰ متری نزدیک خونشون برامون خرید خیلی قشنگ بود دلم میخواست هر چه زودتر بریم سر خونه زندگیمون وسیله هامو بچینم ، صبح بیدار شدیم با امیر قرار بود بریم واسه لباس عروس بگردیم امیر هیچ وقت به خاطر حجابم اعتراض نکرده بود واسه همین چون طلبه هم بود دلم میخواست لباسی انتخاب کنم که اون شب کنار همه راحت باشم واسه همین خیلی گشتیم تا یه لباس باحجاب پیدا کردیم رفتم داخل از فروشنده خواستم لباس و بده تا پرو کنم دلم میخواست اولین نفری که منو با این لباس میبینه امیر باشه امیرو صدا زدم درو باز کردم امیر: خیلی قشنگ شدی بانوی من ( منم ذوق مرگ شدم با این حرفش😍) قرار شده بود عقدمونو تو گلزار شهدا بگیریم بعدش همه شام بریم تالار ،بدون هیچ آهنگ و بزن و برقصی😁 من خرم عشق چشمامو کور کرده بود و گفتم چشم البته خانواده من مذهبی بودن و با خوشحالی قبول کردن ولی خانواده امیر خیلی سخت راضی شدن
5پارت
🌿• چقدر خوبه زندگیمون یه رنگ باشه... یعنی همه چیزمون رنگ بگیره دلمون، خونمون، گوشیمون خلاصه که هر چی داریم و نداریم رنگ‌و بوی آقا رو بگیره....
"کنجِ حرم"
🌿• چقدر خوبه زندگیمون یه رنگ باشه... یعنی همه چیزمون رنگ #امام‌زمان بگیره دلمون، خونمون، گوشیمون خ
ولی متاسفانه ماها رنگین کمونی شدیم...😔 با کسی که اهنگ گوش میده گوش میدیم کسی که غیبت میکنه کنارش میشینیم گوشیمونم که پر شده از مطالب به درد نخور.... کاش تا ماه رمضون نیومده یه خونه تکونی اساسی بدیم و پاک و پاکیزه بریم مهمونی اخه فقط مهمونی خدا نیست اهل بیت هم هستن😊 بیاین یه رنگ باشیم همه چیزمون رو کنیم اونوقت لذت بیشتری میبریم
"کنجِ حرم"
* 💞﷽💞 قسمت(۶۲). #نگاه_خدا بهش پیام دادم سلام،اگه میشه فردا بیام دنبالتون باهم بریم دانشگاه ب
* 💞﷽💞 قسمت(۶۳). خندم گرفت از این حرفش😂 پسره دیونه مثل بچه کوچیکا رفتار میکنه رسیدیم دانشگاه پیاده شدیم - امیر آقا امیر: بله - من کلاسم تمام شد تو کافه منتظرتون میمونم بیاین با هم بریم خونه ما امیر : باشه چشم تو راهرو از همدیگه جدا شدیم و رفتیم کلاسمون اینقدر ازدواجمون زود و سریع شد کسی باخبر نشده بود که من و امیر ازدواج کردیم رفتم داخل کلاس میز جلونشستم ،یاسری هم ته کلاس بود بادیدنم وسیله هاشو جمع کرد اومد جلو هم ردیف من نشست واییی باز شروع شد😩 همین لحظه استاد وارد کلاس شد تا آخر کلاس یاسری چشمش به حلقه روی دستم بود و دستاشو مشت میکرد عصبانتیتش از چهره اش پیدا بود اما دلیلشو نمیدونستم کلاسام که تمام شد رفتم داخل کافه منتظر امیر شدم رفتم یه کیک خریدم با نسکافه یه میز خالی پیدا کردم رفتم نشستم یه دفعه یکی مثل عزرائیل اومد نشست یاسری بود ،میترسیدم بلند شم باز آبرو ریزی کنه یاسری : مخه کیو زدی؟ - یعنی چی؟ ( به حلقه دستم اشاره کرد) : کی تونسته بره مخ حاجیتو بزنه - به شما هیچ ربطی نداره بلند شدمو و از کافه رفتم بیرون از پشت صداشو بلند کردو گفت: هوووو دختر باتو ام عصبانی شدم و برگشتم سمتش: هوووی بابا ننه تن که وقت نزاشتن بهت تربیت کردن یاد بدن دستشو بلند کرد بزنه منو که یکی پشت دستشو گرفت امیر بود امیر: شما به چه حقی با ناموس دیگران اینجوری حرف میزنی یاسری : برو بابا پی کارت تو چیکاره شی که زر میزنی امیر: من همه کاره شم ،زنمه ،دفعه آخرت باشه جلوش افتابی شدیاا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••♥️✨•• سلام فرمانده؛ سیدعلی،دهه نودی هاشو فراخوانده
໑🌃🎈 بـراۍ خوشبـختے باید توکل‌به‌خدا داشٺ به وسعت عالم، تفڪر مثبت داشٺ به‌تعداد هر اقدام،صبر و تحمـل داشٺ🖇
‹💚🌱› چرا‌خـٰانم‌ها‌شـھید‌نمیشن!؟ -چون‌بہ‌شھـٰادت‌احتیـٰاج‌ندارند،آن‌آقـٰایون‌ هستند‌کہ‌بـٰاید‌شھید‌بشن‌تـٰابہ‌سعادت‌برسند! خانم‌هایڪ‌تحمل‌بکننددرخانہ‌، اجریڪ‌شھیدرابہ‌آن‌هـٰامی‌دهند . . دیگہ‌نمی‌خواد‌کار‌زیادۍکنند‌ خانم‌هـٰا‌واقعا‌امکانات‌معنوۍشـٰان‌بالآست‌‌، فقط‌بـٰاید‌بدانندکه‌ڪجا‌باید‌چہ‌کارکنند...!🌿"
໑🌼🌿 صبور باش ... هم حکمت را میفهمی هم قسمت را میچشی و هم معجزه را میبینی ... فقط کافیست صبر کنی تا بزرگی و عظمت خدا را بهتر ببینی! 🖇⸣
[] 👤حضرت علی علیه السلام میفرماید:👇 ⚡️پاداش شهید در راه خدا بیشتر از ڪسی نیست‌ڪه قادر بر گناه باشد ولی خودداری کند همانا عفیف پاکدامن😇 فرشته‌ای از فرشتگان است😍🧚‍♂
💠 امام حسین عليه السلام 🔸إنَّ شِيعَتَنَا مَنْ سَلِمَتْ قُلُوبُهُمْ مِنْ كُلِّ غِشٍّ وَ غِلٍّ وَ دَغَلٍ 🔹بی گمان ما، دلهایشان از هر ، و است. 📗بحار الأنوار ج65 ص154
شلمچہ...🥀 گفتند بہ غېر از شھادت دگر چہ آرزۈېې دارې..؟💔 گفتم در کنار شھادت ( کانال کمېل شلمچہ..! شھآدت معناې گرانبھاېې‌ست کہ نصېب هرکس نمېشود...🥀🤲🏻
پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم): به یکدیگر هدیه بدهید ،زیرا کینه ها را از بین می برد .🌸
بله درسته کار زشتیه. استغفر الله
بله درسته انشالله
بسم رب الحسین