فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#منبر😍
💥میدونی چرا شیطون نمیزاره قرآن بخونی و هی سرگرمت میکنه تا یادت بره؟؟🤨
چون وقتی تو قران میخونی
اون ذوب میشه😄🔥
#حتما_گوش_کنید
😎خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش✌️
〖 🌿'! 〗
رفیقِمذهبۍمَـن🖐🏼!
وقتیتنبلیمیکنیومیگذرۍ
جملھۍتوفیقنداشتمروبھونہنکن^^
-شھادٺروبھاهلِدردمیدن((:🕊💔'!
#شهیدانہ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقطحیدر
امیرالمؤمنیناست...
بردشمنمرتضیعلیلعنت✊🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به دنبال اسم رسمیم و شهرت
غافل از ان که فاطمه گمنام میخرد:)
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس✓
ممنون از صبوری شما عزیزان🙏🏻
در تایم تبادلات نه کانالی تایید میشه نه رد💥
هدف تبادل پیشرفت کانال هاست👊🏻
شرایط تبادلات:
1⃣کانالتون مذهبی باشه👌🏻
2⃣آمارتون +80 باشه🖐🏻
3⃣ در اینفو تب عضوباشید✌️🏻
جذب بستگی به بنر داره💯
+100جذب هم داشتم💣
برا اطلاع بیشتر از طرز کارم در
اینفوتب عضو شید"سنجاقه"🔥
https://eitaa.com/joinchat/2046886010C514de53f6c
بعد از مطالعه شرایط و طرز کار؛
اگر شرایط رو داشتید،
پی وی در خدمتتونم✋🏻
💫@Makh8807💫
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس«سه شنبه»✓
رمان جذاب #دلــــربــا 💖✨✨
#دݪــــربـــــا
#پارت_1
با ذوق بدو بدو رفتم تو حیاط داشتم صندلامو میپوشیدم که مامانم باز صدام زد :
_دلربا جان پلاستیک لباسات یادت رفت.
آروم زدم تو پیشونیم و باز برگشتم تو خونه، پلاستیک رو برداشتم و وقتی مطمئن شدم دیگه چیزی جا نذاشتم صندلامو پوشیدم و با ذوق از خونه خارج شدم.
هر روز عصر ساعتای ۴ با لیلا و مریم قرار داشتیم.
میرفتیم تو جنگل کنار رودخونه و بعد کلی بازی و شنا خوراکی میخوردم و تا غروب برمی گشتیم خونه. کار هر روزمون بود.
من و لیلا و مریم تنها دخترای ۱۶ ساله ای بودیم که توی روستا هنوز مجرد بودیم.
فاصله خونه هامون دو دقیقه راه بود همیشه من میرفتم دنبال لیلا و مریم؛ دختر خاله بودن و خونشون یکی بود. تا رسیدم در خونشون همزمان دوتاش از خونه اومدن بیرون.
بعد از سلام علیک با ذوق و شوق بچگانمون لی لی کنان به سمت جنگل راه افتادیم...
اگه #ادامه شو میخوای عضو این کانال شو 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻💖♥🌺🌸
@Eitaametn
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس«سه شنبه»✓
واییییییییی😱😱
جیغغغغغغ😱😱
روبیکا پلاس و ایتا فونت داررررررررررررررررررررررررررررررررررر😍😍😍😱😱😱
تو بازار هر کدوم سه تومنهههههه😐😐😐😐💔
این کاناله مجانی میزارههه😍😍😍😍😍😍😍😍
یکیشو سنجاق کرده اونیکی هم پایینشههههه😱😱😱😍😍😍
بدو بیا تا برنداشتههههههه💃💃💃💃💃💃💃💃💃
جانمونییی
وای لینک ندادممم😬😬
بیا لینکششش
@Dokhtaran_fatemi_2 ایات
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس«سه شنبه»✓
سلام ✋🏻
یه کانال اوردم پره ➿
#انگیزشی☁️
#چادرانه➰🧕🏻
#تلنگر🚶🏻♀🕳
#چالش🌈{جایزه های ناب*}☆
#اموزش_زبان👩🏫
#پروف_های_خاص_و_کم_یاب🏖💟
از برنامه هاش نگم 🌌
بیا لینک شو بگیر برو و وارد دنیای زیباشون شو✨☂
https://eitaa.com/joinchat/2664497273C76ae1ebe5f 🍃💚
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس«سه شنبه»✓
سلام عزیزان😍
دنبال کانالی که همه چی توش داره میگردی
حوصله ات سر رفته
امیدت رو برای زندگی از دست دادی نیاز به برنامه و مشاوره و... داری
خوب این که مشکلی نیست زود بیا توی این کانال کلی
🍁متن های انگیزشی
🍁متن های ادبی
🍁شعر های بلند و کوتاه
🍁کلیپ های طنز
🍁تیکه کتاب
🍁داستان
🍁پروفایل
🍁آشنایی با خدا
🍁خواص خوراکی ها
🍁مشاوره روانشناسی
🍁فونت اسم
🍁دانستنی
🍁معرفی کتاب
این ها و کلی چیز های دیگه که اگه بخوام بگم یک روز طول میکشه
زوووووود عضو شو تا پاک نکردم
https://eitaa.com/joinchat/2645164180C753e882d97
فقط کافیه لینک بالا رو کلیک کنید
زودتر باش تا از دستش ندادی
ایدی من
https://eitaa.com/nazaninzahra0
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس«سه شنبه»✓
سلام سلام یه کانال عالی پیدا کردم
برید توش❤️
مرسی گل گلیا
کانالشونو مذهبیه ها
اسمش دختران زینبی
اما چادریه
بیا پایین لینکشون گذاشتم
همین جاست
الان پیداش میکنم
وایسااا
یذره دیگه
اها
فکنم پیدا شد
اینه😀😊😊
@Dokhtaroonehkiiot
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس«سه شنبه»✓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از این دکورا میخوای؟ 😍
میخوای سیسمونی بچینی؟😉
پس چرا معطلی 👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/792985750Cac0fbcf4c6
https://eitaa.com/joinchat/792985750Cac0fbcf4c6
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس«سه شنبه»✓
اگه دوست داری از این نقاشی ها بکشی🎨
فقط و فقط 😊
عضو این کانال شو😍👇
🎨@Tarahinaghashi2🎨
کلی طراحی های قشنگ و زیبا و در این حال ساده 🤩
عضو شو تا از دست ندادیش😎
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس«سه شنبه»✓
خب خب اینم سوپرايـــــز 1500 تایےشدنمون😄
پس زیاد می ڪنید دیگه؟؟؟😐🤪
https://eitaa.com/joinchat/1384513647C59e171f7a2
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس«سه شنبه»✓
هربار که نقاشی میفرستادم برای دبیرم میگفت مگه کلاس اولی هستی 😐😐😂
اولا طبق معمول میگفتم چه توقع هایی داره اما وقتی اومدم تو این چنل تازه فهمیدم نقاشی یعنی چی و یجورایی خجالت کشیدم با این قد و هیکل و سن ، نقاشیم فقط یک درخت و گله و فوقش آدم با روسری کجه😐😂
اگر از من میشنوی عضو شو حرفه ای آموزش میده معلمت و ضایع کن دهن رفیقاتم باز بمونه😌😌👌👌👌
حالا دیگه خودت میدونی بیای یانه 😌😌👌👌👌من که خودم قلم نقاشیم شده محشر
https://eitaa.com/joinchat/823722094C52280ea01e
اینم بگم که برای اولین بار نمرات هنرم و ۲۰گرفتم😉❤️
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس«سه شنبه»✓
یه دنیای کاملا دخترونه و فانتزی🌸😍
که یکی از اهدافش به راه انداختن ذوق و انگیزه ی دخترای نوجوان و جوانه☺️🍀
حتما به من و دنیای اطرافم سر بزن🌈
و خلاقیت خودتو بالا ببر🙃
•┈┈┈••❥••❥••┈┈┈•
💕 @atraf_donia 💕
•┈┈┈••❥••❥••┈┈┈•
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس«سه شنبه»✓
یه کانال چادری عالی میخوای که مخصوص فرشته هاا باشه😇
هر روز پروفایل های چادری شیک میزاره🤩🤩🤩
اگه یه فرشته ای بدو تو کانال زیر👇🏻
@dtiyame ↫
فقط فرشته ها بیان♥️
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس✓
کانال هایی که معرفی کردم📌
بهترین کانال های ایتا هستن🏆
تبادلات گل نرگس کانال ناجور معرفی نمیکنه✓
همه کانال هایی که ادمینم از نظر معنوی و اخلاقی تایید شدن🎗
مدیر ها حتما جذب ها پی وی گفته شه🖇
برا اطلاع بیشتر از طرز کارم در
اینفوتب عضو شید"سنجاقه"🔥
https://eitaa.com/joinchat/2046886010C514de53f6c
بعد از مطالعه شرایط و طرز کار؛
اگر شرایط رو داشتید،
پی وی در خدمتتونم✋🏻
💫@Makh8807💫
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس✓
کدوم شخصیت پایتخت رو بیشتر دوست داری؟!🤔
نقی معمولی😉
ارسطو عامل😎
هماسعادت😇
فهیمه معمولی☺️
رحمت الله امینی شالیکار هزار جریبی🙃
بهبود فریبا😃
بهتاش فریبا😂
بهروز فریبا😅
ساراو نیکا معمولی🤗
پنجعلی معمولی🤣
بزن رو شخصیت مورد علاقه ت تا وارد دنیای پایتختی ها شی🤤😍
اگه پایتختی نیستی نیا😊
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_شصت_و_هفتم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
بین خواب و بیداری بودم که رفتم یک جای آشنا.
رفتم جلو و جلوتر ...
حالا همه چیز برام روشن تر شد .
اینجا همون جای قبلیه.
این بار با دقت بیشتری نگاه کردم.
زمین سراسر غرق خون بود ، لباس های خودمم سراسر غرق خون بود.
کاغذی توجهم رو جلب کرد که باد داشت اونو همراه خودش میبرد .
به سمتش دویدم و با تمام توانم گرفتمش...
به کاغذ نگاهی انداختم...
باورم نمیشهه...
این ... این همون بنر جلوی دانشگاهه.
با همون تاریخ...
به اطرافم نگاهی انداختم.
تمام کسایی که اونجا بودن غرق خون بودند و کسی زنده نبود...
احساس کردم از پشت سرم صدایی میاد.
برای یک لحظه ترس تمام وجودم رو فرا گرفت.
با ترس برگشتم ، اما چیزی نبود...
ولی هنوز همون صدا رو میشنیدم.
صدا ها خیلی نامفهوم بود و مشخص نبود از کجا میاد...
اطرافم رو نگاهی کردم و متوجه مَردی شدم که غرق در خونه .
به سمتش دویدم .
دستش قطع شده بود و پاش با چپیه بسته شده بود و سربند (یا مهدی ادرکنی...).
کنارش روی زمین نشستم ، لبش تکون میخورد اما صداشو نمیشنیدم.
گوشم رو نزدیک صورتش بردم ، صداش کمی واضح تر شد ...
+آ...آ....ب....آ....ب
به قیافه غرق در خونش نگاهی کردم .
خدای من ، این تشنشه !
ولی توی این بیابون آب از کجا پیدا کنم؟!
بلند شدم و نگاهی به اطرافم کردم...
باید حتما آب پیدا میکردم حتی شده از زیر سنگ.
شروع کردم به دویدن ...
ولی هر جا که میرفتم دریغ از یک قطره آب .
دیگه از پیدا کردن آب ناامید شده بودم و میخواستم برگردم پیش همون مرده اما کنار یکی از همون جنازه ها قمقمه ای دیدم...
سریع به سمتش دویدم ، درشو باز کردم و با دیدن آب های داخلش چشمام برق عجیبی زد...
قمقمه رو توی بغلم گرفتم و به طرف همون مَرده دویدم.
بهش رسیدم و متوجه شدم هنوز زندست ...
سریع در قمقمه رو باز کردم و آب رو به طرف لب های خشکیده اش بردم...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_شصت_و_هشتم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
آب رو جرعه جرعه بهش دادم و اون هم با ولع آب ها رو قورت می داد.
کمی حالش بهتر شد .
بدون اینکه نگاهم کنه ، به سختی شروع کرد به صحبت کردن.
+چن...چند...رو...روز...پیش...ع...عملیات...
داشتیم...هم...همه...چیز...داشت...خوب...پیش
می...رفت ...که...نقش...مون...لو...ر...رفت
یه...جا...سو...س...بینمون...ب...بود
سرفه ای کرد و ادامه داد.
+عراقیا...بهمون...شبیخون...ز...زدن...همه...قتل...
عام...شدن...
علی...، حا...ج...محسن...ع...عباس...فرمانده.
به اینجای حرفش که رسید لبخندی زد و ادامه داد.
+سه...رو...روزه...این...اینجا...افتادم
نه...آبی...و...نه...غذایی
به سمتم برگشت و بریده بریده گفت
+خدا شما رو رسونده ، تا وصیتم رو بهتون بکنم.
وقتی به دو کوهه رسیدید، کنار تانک ۶۴ چند تا سنگ بزرگه ...
چند متر اون ورتر رو به اندازه یک متر بکنید...
دوستای من و خود من رو اونجا میتونید پیدا کنید...
به سرفه افتاد.
دوباره خواستم بهش آب بدم که مانعم شد.
+م...ن ، وق...وقت...زیادی ...ندارم.
ام...امیدوارم...دفعه...بعد...که...اینجا...میاید ...
یادگار...بی...بی...سرتون...با...باشه..........
دیگه حرف نزد .
دیگه نفس نکشید.
دیگه نگاهم نکرد.
چشم هاش برای همیشه بسته شد و حرفش
نیمه تموم موند.
به خودم که اومدم دیدم صورتم خیس اشکه و گلوم هم از جیغ هایی که زدم درد گرفته و صدام گرفته...
سربند (یا مهدی ادرکنی) رو برداشتم و روی چشماش گزاشتم.
دوباره به صورت نورانیش نگاهی انداختم.
هنوز از نگاه کردن سیر نشده بودم که........
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_شصت_و_نهم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
{ از زبان آراد }
با حرف های آیه دو دل شده بودم که برم داخل یا نه.
دل رو به دریا زدم و زنگ زدم به بنیامین ...
_جانم داداش .
+بنیامین کجایی؟
_من تازه با ماشین سپاه را افتادم ، تا برسم به اتوبوسا ، چی شده آراد ؟
+مگه نگفتم با اتوبوس برو ؟
من همه چیزو سپرده بودم به تو.
_شرمنده داداش.
این خواهر سر به هوامون چند تا وسیله رو جا گذاشته بود ، برگشتم تا ببرمشون.حالا میگی چی شده یا نه؟
+حال یه نفر بد شده ...
تا ده دقیقه دیگه باید اینجا باشی وگرنه خودت میدونی .
_اوه چه خشن .
چشم ، الان میام...
بعد از گذشت چند دقیقه دیدم با ماشین سپاه با سرعت نور داره میاد سمتم.
به محض پیاده شدن از ماشین به طرفم دوید و گفت
_چی شده آراد؟
کی حالش بد شده؟
دستی توی موهام کشیدم و کلافه گفتم
+خانم فرهمند.
_همون دختره که زد تو گو.......
چشم غره ای بهش رفتم که ادامه حرفشو خورد .
_مگه خواهرت اونجا نیست؟
+چرا هست ، ولی چون ترسیده نمیتونه کاری انجام بده .
_ام...اما ...
آراد اون نامحرمه.
+میدونم ، میدوووونم.
ولی پای جونش در میونه...
برو صندلی عقب ماشین رو در بیار و زود بیا.
_میخوای چیکار کنی ؟!
+گفتم برووو
خواست حرفی بزنه اما چیزی نگفت و بعد از گذشت چند دقیقه صندلی به دست برگشت.
صندلی رو از دستش گرفتم و به سمت آبخوری
راه افتادیم ...
یا اللهی گفتیم و وارد آبخوری شدیم...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_هفتاد_ام
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
یا اللهی گفتیم و وارد آبخوری شدیم...
با دیدن مروای بیهوش و غرق در خون ،
سریع به طرفش خیز برداشتم ...
رو به آیه کردم و گفتم
+حواست باشه ،
آروم بلندش کن بزارش روی صندلی ، آیه آروممم...
آیه با گریه سرشو به علامت باشه تکون داد
و با کمک آیه گذاشتیمش روی صندلی .
یاعلی گفتم و با کمک بنیامین بلندش کردیم.
سریع سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.
هنوز چند دقیقه ای از سوار شدنمون نگذشته بود که مروا شروع کرد به جیغ و داد کردن.
آیه هم هول کرد و سریع دستشو گذاشت روی پیشونی مروا و با گریه گفت
×آرااااد ت...تو رو خدااااا تند ترررر بروو
ای...این د...دختر داره تو تب میسوزهههه
+آخه خواهر من ، این پراید درب و داغون چطوری میتونه تندتر از این بره؟!
با گفتن این حرفم ، یاد همون روزی افتادم که مروا حالش بد شده بود و به پرایدم توهین میکرد...
اون روز کارد میزدی خونم در نمی اومد ،
چون روی ماشینم خیلی حساس بودم اما حالا خودم به پرایدم توهین کرده بودم.
کلافه سرمو تکون دادم ...
با صدای ناله های مروا به خودم اومدم،
و از توی آیینه نگاهی بهش انداختم...
_کسسسییی اینجا نیسسستتت؟
آهاییییی
اینجا چقدر مُردهههه هستتتت.
من از مُردهههه میترسممممم.
گریه میکرد و مدام جیغ میزد .
بنیامین نگاهی به عقب کرد...
کم مونده بود از ترس پس بیوفته .
خودمم دست کمی ازش نداشتم ، با این وجود پامو روی پدال گاز گذاشتم و تا جایی
که میتونستم تند می روندم...
°•°•°•°•°
بالاخره بعد از ۲۰ دقیقه به بهیاری یه روستا تو همون نزدیکیا رسیدیم...
تشخیص پزشک بر این بود که گرما زده شده.
دختره لج باز ...
وقتی هی میگفتم بریم داخل چادر ، این روزا رو می دیدم ...
ولی اون مثل همیشه لجوجانه حرفش رو به کرسی نشوند و عاقبتمون این شد ...
هوووف.
خدا آخرِ این سفر رو به خیر بگذرونه.
اصلا چرا باهامون اومد؟
اینکه همش بیمارستانه...
با خودم گفتم : مروا رو شهدا دعوت کردن...
پس حواست باشه چی میگی ...
کلافه روی صندلی نشستم ،
آرنج هام رو گذاشتم روی زانوهام و سرم رو بهشون تکیه دادم...
هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که با صدای جیغ مروا از جا پریدم و به سرعت به طرف اتاق حرکت کردم...
در زدم وگفتم
+آیه میتونم بیام تو ؟
×آ...آره آراااد تو رو خدااا بیا تووو
با یا اللهی وارد اتاق شدم.
+چیشده؟
×آراد ، داره تو تب میسوزهههه.
+خب بگو بیان یه سرمی یه دارویی چیزی بهش بزنن ...
مگه اینجا دکتر نداره ؟!!!
در حالی که گریه میکرد گفت
×گفتم گفتم ، ولی اوناها میگن که تجهیزات لازم رو ندارن...
اگه تا شب تبش نیاد پایین ، ممکنه...
+ممکنه چی ؟
×ممکنه............
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃