هدایت شده از ☆تبادلات گسترده گل نرگس«شنبه»☆
⟆﷽⟅
ښݪاݥ ݔة ڋۅښټاݧ ڲݪم✾
من امروز یه کانال زدم به نام :
↲ڋݗټږاݩ ݘاڋږي↳
که در اون این فعالیت ها را می کنم:
#اسلایم و کرانچ
#رمان✍👇
#پارت_1
با ناباوری نگاهی به مغازه مرتضی انداختم. تمام وسایلش پخش زمین شده بود. شیشه ها شکسته بود و خودش هم با یقه پاره و سر وضع نامرتب جلوی در نشسته بود و به زمین خیره بود.
از ماشین پیاده شدم و دوباره همه جارا ور انداز کردم.
با دیدن من برخاست یک رگه خون از گوشه پیشانی اش تا زیر گونه اش راه افتاده بود.
مضطرب جلو رفتم و گفتم
چی شده؟
لبخندی زدو گفت
همیشه همه چیز اونطوری که ما میخواهیم نمیشه
خنده تلخی کردم جمله مرتضی مرا به شش ماه پیش پرتاب کرد.
اگر میخوای بقیه اش را بخونی عضو شو🌹و
#کلی_فعالیت_دیگه
اڲږ ټۅ ھݥ ڋۅښټ ڋاڔي عۻۅ ݔۺے ږۅي ایڋےڪاݩاݪ ڬڷیݣ ڪݧ⇣
⇄@Chadormmr⇇✾
هدایت شده از ☆تبادلات گسترده گل نرگس«شنبه»☆
⟆﷽⟅
ښݪاݥ ݔة ڋۅښټاݧ ڲݪم✾
من امروز یه کانال زدم به نام :
↲ڋݗټږاݩ ݘاڋږي↳
که در اون این فعالیت ها را می کنم:
#اسلایم و کرانچ
#رمان✍👇
#پارت_1
با ناباوری نگاهی به مغازه مرتضی انداختم. تمام وسایلش پخش زمین شده بود. شیشه ها شکسته بود و خودش هم با یقه پاره و سر وضع نامرتب جلوی در نشسته بود و به زمین خیره بود.
از ماشین پیاده شدم و دوباره همه جارا ور انداز کردم.
با دیدن من برخاست یک رگه خون از گوشه پیشانی اش تا زیر گونه اش راه افتاده بود.
مضطرب جلو رفتم و گفتم
چی شده؟
لبخندی زدو گفت
همیشه همه چیز اونطوری که ما میخواهیم نمیشه
خنده تلخی کردم جمله مرتضی مرا به شش ماه پیش پرتاب کرد.
اگر میخوای بقیه اش را بخونی عضو شو🌹و
#کلی_فعالیت_دیگه
اڲږ ټۅ ھݥ ڋۅښټ ڋاڔي عۻۅ ݔۺے ږۅي ایڋےڪاݩاݪ ڬڷیݣ ڪݧ⇣
⇄@Chadormmr⇇✾
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس«سه شنبه»✓
رمان جذاب #دلــــربــا 💖✨✨
#دݪــــربـــــا
#پارت_1
با ذوق بدو بدو رفتم تو حیاط داشتم صندلامو میپوشیدم که مامانم باز صدام زد :
_دلربا جان پلاستیک لباسات یادت رفت.
آروم زدم تو پیشونیم و باز برگشتم تو خونه، پلاستیک رو برداشتم و وقتی مطمئن شدم دیگه چیزی جا نذاشتم صندلامو پوشیدم و با ذوق از خونه خارج شدم.
هر روز عصر ساعتای ۴ با لیلا و مریم قرار داشتیم.
میرفتیم تو جنگل کنار رودخونه و بعد کلی بازی و شنا خوراکی میخوردم و تا غروب برمی گشتیم خونه. کار هر روزمون بود.
من و لیلا و مریم تنها دخترای ۱۶ ساله ای بودیم که توی روستا هنوز مجرد بودیم.
فاصله خونه هامون دو دقیقه راه بود همیشه من میرفتم دنبال لیلا و مریم؛ دختر خاله بودن و خونشون یکی بود. تا رسیدم در خونشون همزمان دوتاش از خونه اومدن بیرون.
بعد از سلام علیک با ذوق و شوق بچگانمون لی لی کنان به سمت جنگل راه افتادیم...
اگه #ادامه شو میخوای عضو این کانال شو 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻💖♥🌺🌸
@Eitaametn
هدایت شده از ☆تبادلات گسترده گل نرگس«شنبه»☆
⟆﷽⟅
ښݪاݥ ݔة ڋۅښټاݧ ڲݪم✾
من امروز یه کانال زدم به نام :
↲ڋݗټږاݩ ݘاڋږي↳
که در اون این فعالیت ها را می کنم:
#اسلایم و کرانچ
#رمان✍👇
#پارت_1
با ناباوری نگاهی به مغازه مرتضی انداختم. تمام وسایلش پخش زمین شده بود. شیشه ها شکسته بود و خودش هم با یقه پاره و سر وضع نامرتب جلوی در نشسته بود و به زمین خیره بود.
از ماشین پیاده شدم و دوباره همه جارا ور انداز کردم.
با دیدن من برخاست یک رگه خون از گوشه پیشانی اش تا زیر گونه اش راه افتاده بود.
مضطرب جلو رفتم و گفتم
چی شده؟
لبخندی زدو گفت
همیشه همه چیز اونطوری که ما میخواهیم نمیشه
خنده تلخی کردم جمله مرتضی مرا به شش ماه پیش پرتاب کرد.
اگر میخوای بقیه اش را بخونی عضو شو🌹و
#کلی_فعالیت_دیگه
اڲږ ټۅ ھݥ ڋۅښټ ڋاڔي عۻۅ ݔۺے ږۅي ایڋےڪاݩاݪ ڬڷیݣ ڪݧ⇣
⇄@Chadormmr⇇✾
هدایت شده از ☆تبادلات گسترده گل نرگس«شنبه»☆
⟆﷽⟅
ښݪاݥ ݔة ڋۅښټاݧ ڲݪم✾
من امروز یه کانال زدم به نام :
↲ڋݗټږاݩ ݘاڋږي↳
که در اون این فعالیت ها را می کنم:
#اسلایم و کرانچ
#رمان✍👇
#پارت_1
با ناباوری نگاهی به مغازه مرتضی انداختم. تمام وسایلش پخش زمین شده بود. شیشه ها شکسته بود و خودش هم با یقه پاره و سر وضع نامرتب جلوی در نشسته بود و به زمین خیره بود.
از ماشین پیاده شدم و دوباره همه جارا ور انداز کردم.
با دیدن من برخاست یک رگه خون از گوشه پیشانی اش تا زیر گونه اش راه افتاده بود.
مضطرب جلو رفتم و گفتم
چی شده؟
لبخندی زدو گفت
همیشه همه چیز اونطوری که ما میخواهیم نمیشه
خنده تلخی کردم جمله مرتضی مرا به شش ماه پیش پرتاب کرد.
اگر میخوای بقیه اش را بخونی عضو شو🌹و
#کلی_فعالیت_دیگه
اڲږ ټۅ ھݥ ڋۅښټ ڋاڔي عۻۅ ݔۺے ږۅي ایڋےڪاݩاݪ ڬڷیݣ ڪݧ⇣
⇄@Chadormmr⇇✾