eitaa logo
"کنجِ حرم"
272 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
111 فایل
اِشتیاقے‌ڪه‌بہ‌دیدارِتودارَد‌دِلِ‌مَن دِلِ‌مَن‌دانَدومَن‌دانَم‌ودِل‌دانَدومَن حرفی سخنی؟! https://harfeto.timefriend.net/16818490554574 #شروطمون @shorotoinsohbata
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•••❥🥀 🕯 درسے‌ڪه‌ما‌باید‌بگیریم‌‌همینه! ؏[♥️]ـشق‌‌بھ‌خانوادھٔ‌آسمانیمون‌باید بیشتر‌از‌؏شق‌بھ‌خانوادھٔ‌زمینیمون‌ باشھ . . !' 🎙¦↫" 🏴¦↫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهادت حضرت ام البنین را به تمام مسلمانان تسلیت می‌گوییم
:)) چه قشنگ
‌ خونت‌دررگ‌ها؎سربازانت‌جریان‌دارد واین‌خون‌امروزدرنھان‌وآشڪارحریف‌ مۍطلبد..!
‼️ 🔥غارت دو میلیارد گرم طلا❗ 🔻شاه و فرح هنگام فرار ۳۸۴ چمدان جواهرات قیمتی را از ایران خارج کردند! 🔻فقط تاج شاهنشاهی با ۳۳۸۰ قطعه الماس و ۵۰ قطعه زمرد، ۳۶۸ مروارید داشت! 🔻خلاصه شاه حدود ۱۰۰ میلیارد دلار از اموال مردم را از ایران دزدید! معادل دو میلیارد گرم طلا!! معادل ۵۷ سال یارانه ۸۰ میلیون نفر!!! مدافعان معنای شرم را می فهمند؟؟؟؟؟ ۲۶دی ماه فرار شاه و همسرش از ایران(برای همیشه☺️😜)
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• چند تا از خانوم ها روی زمین نشسته بودند و در حال خوش و بش کردن بودند. بچه ها هم در حال سر و صدا کردن و شلوغ کاری بودن که اگر دست خودم بود چنان کشیده ای میزدمشون که سر جاشون بشینن . مثل دیوونه ها یکی یکی چهره ها رو آنالیز میکردم تا کوثر رو پیدا کنم . با دیدنش بغض کردم ، الحق که حسابی جذاب بود . چادرم رو توی دستم گرفتم و با دستی مشت شده به سمتش قدم برداشتم. با دیدن من از روی صندلی بلند شد و با لبخند نگاهم کرد . لبخند پوزخند مانندی زدم و دستم رو به سمتش گرفتم . - سلام . تبریک میگم . ان شاءالله خوشبخت بشید ، به پای هم پیر بشید . با مهربونی دستم رو فشرد و تشکری کرد که با نفرت نگاهش کردم . برای کسی که عشقم رو تصاحب کرد آرزوی خوشبختی کردم ! آره من عاشق آرادم ، خیلی وقته که عاشقش شدم . میدونم گناهه همه این چیزا رو میدونم ولی هنوز نتونستم با این موضوع کنار بیام . نتونستم خوب هضمش کنم . دیگه گریه نمیکردم حتی بغض هم نمی کردم فقط و فقط به کوثر خیره شده بودم . یعنی من چیم از اون کمتر بود که اون لایق این عشق پاک شد ؟! اگر از دید آراد بخوام نگاه کنم از همه نظر باهاش فرق داشتم . من از خودم در برابر آراد یه دختر گستاخ ، سمج ، بی ادب و بی حیا ساخته بودم و باعث میشدم هر دقیقه عصبانیش کنم . من نه نماز میخوندم نه خدا رو قبول داشتم نه شهدا رو قبول داشتم ، تباه تباه بودم اما این چی ؟! این از همه نظر پیش آراد یک فرشته به تمام معنا به حساب می اومد . الان داره تک به تک آرزوهاش تعبیر میشه و دل تو دلش نیست که خطبه رو بخونن و به هم محرم بشن ! دل تو دلش نیست دستای آراد رو بگیره ، اما من چی ؟! صدای خانوم ها بلند شد و شروع کردن به کِل کشیدن و دست زدن ، یکی از بچه ها گفت : + داماد اومد داماد اومد . برای بار آخر نگاهی رو به کوثر کردم و سرم رو پایین انداختم . نمی خواستم برای آخرین بار با آراد چشم تو چشم بشم چون توان کنترل احساساتم رو نداشتم . ادامه دارد ... • 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• یه خانم با صدای کلفتی گفت : + خانومای گل حجاب هاتون رو رعایت کنید الان آقایون و حاج آقا تشریف میارن . روسریم رو کمی جلو کشیدم و به زمین خیره شدم ، قطره اشکی از چشمم پایین افتاد که سریع پاکش کردم . خیلی آروم با بغض گفتم : دیگر نکنم ز روی نادانی قربانی عشق او غرورم را . شاید که چو بگذرم از او یابم آن گم شده شادی و سرورم را . لب گزیدم و با دستم گونه های خیسم رو پاک کردم . صدای همهمه جمع بلند شد و این نشون می داد که مَردا و حاج آقا اومدن . صدای حاج آقا به قدری بلند بود که با کلمه به کلمه ای که از دهنش خارج میشد کل تار و پودم به لرزه می افتاد . بسم الهی گفت و شروع کرد به خوندن خطبه عقد ، چشمام رو بستم و دستام رو مشت کردم . تمام خاطرات سفر راهیان نور مثل یک فیلم جلوی چشمم تداعی شد ، بغض کردم ، یاد جمله ای افتادم و با بغض گفتم : مسافر بی بدرقه من آنقدر بیصدا رفتی که از وداع جا ماندم باز به غیرت چشمانم که آبی پشت سرت ریختند . لبخند خیلی تلخی زدم و به اشک هام اجازه باریدن دادم . با صدای حاج آقا که یک مرتبه اوج گرفت تمام حواسم رو بهش دادم . + آیا به بنده وکالت میدهید که با مهریه یک جلد کلام ا... مجید ، یک دسته آینه و شمعدان ‌، صد و چهارده عدد شاخه گل رز ... چشمام رو محکم روی هم فشار دادم و بی صدا اشک ریختم ، نباید کسی متوجه حالم میشد ، به هیچ عنوان ! دستی به دماغم کشیدم و اشک های اطرافش رو پاک کردم ، بدون اینکه سرم رو بلند کنم حواسم رو به صدای حاج آقا دادم . + و تعداد ۱۴ عدد سکه بهار آزادی شما را به عقد دائم جناب آقای امیر حجتی فرزند محسن حجتی در بیاورم ... در کسری از ثانیه چنان جور سرم رو بلند کردم که صدای تقه گردنم رو شنیدم . با همون چشمای خیس اشکم به صندلی ها نگاه کردم . ا ... این ک ... که آراد نیست ! شکه شدم ، دستی به شقیقم کشیدم و دوباره به کسی که روی صندلی کنار کوثر نشسته بود نگاه کردم ، امیر حجتی ! امیر ! امیر نه آراد ! حسابی هنگ کرده بودم و مخم هیچ جوره کار نمی کرد . پس آ ... آراد ! چشم چرخوندم که با چشمای آبی آراد روبرو شدم . زل زدم بهش ، به دیوار تکیه کرده بود و با چهره‌ ی آشفتش بهم نگاه می کرد . ی ... یعنی این همه مدت من اشتباه می کردم ! یعنی حجتی ، امیر حجتی بوده برادر آراد ! نه خود آراد ! ی ... یعنی ... همه چیز برام مثل روز روشن شد . به قدری حالم بد بود که بوی اسپند زیر دماغم زد و باعث شد که محتوایات معدم به دهنم هجوم بیارن ، دست مژده رو فشردم و دستم رو جلوی دهنم گذاشتم و از سالن خارج شدم . ادامه دارد ... • 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• از کنار آراد رد شدم و به سمت پله ها رفتم ، صدای پایی رو پشت سرم شنیدم به گمان اینکه مژده هست به سمتش برگشتم . - چیزی نیست م ... با دیدن آراد به تته پته افتادم و خجول سرم رو پایین انداختم . بعد از چند ثانیه سکوت دستی به ته ریشش کشید و گفت : + پس دلیل اون رفتار ها توی راهیان نور برای این بود ؟! شما فکر می کردید که بنده قرار هست ازدواج کنم ، درسته ؟! با خودم میگفتم چرا دم به دقیقه بهم تبریک میگید پس به این خاطر بود ، سوء تفاهم پیش اومده بود . از اینکه این همه رُک حرفش رو بهم زد عرق شرم روی پیشونیم نشست و حرارت بدنم بالا رفت ، متوجه همه چیز شده بود . هیچی نگفتم و فقط به زمین خیره شدم . کلافه گفت : + بنده یک عذر خواهی به شما بدهکارم ، اول برای اون روز کنار تانک ... یعنی ... واقعا شرمندم نمی دونم چی بگم چون اصلا حرفی برای گفتن ندارم ، فقط ازتون میخوام که حلالم کنید . دست خودم نبود ، واقعا توی اون لحظه مغزم درست کار نمی کرد و نتونستم دستم رو کنترل کنم . اون کارم فقط و فقط برای این بود که شما رو از حالت هپروت در بیارم چون طاقت دیدن ... حرفش رو خورد و استغفراللهی زیر لب زمزمه کرد . جلوی اشک های لعنتیم رو نگرفتم و بدون هیچ ممانعتی بهشون اجازه باریدن دادم ، با همون صدای بغض دارم گفتم : - ‌کاری نکردید که بخوام حلالتون کنم ، یک یک شدیم . سرم رو بلند کردم و برای آخرین بار توی چشمای آبیش زل زدم . نگاهم رو ازش گرفتم و به سمت پایین رفتم که صدام زد . + مروا خانوم . به سمتش برگشتم . - بله . نگاهی به سالن کرد و کلافه دستی توی موهاش کشید . لب باز کرد حرفی بزنه که صداش زدن ، نگاهی به من کرد و شرمنده ای زیر لب گفت و رفت . ادامه دارد ... • 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• ماشین رو ، روبروی خونه آنالی خاموش کردم و چندتا بوق براش زدم . دو هفته ای از عقد آقای حجتی می گذشت و توی این مدت هیچ خبری ازشون نداشتم . امروز هم خونه مژده اینا به مناسبت تاسوعا نذری داشتند و قرار بر این بود که من و آنالی بریم کمکشون . در ماشین باز شد و آنالی دستپاچه گفت : + سلام ، خوبی تو ؟ ببخشید معطل شدی ، روشن کن بریم. استارت زدم و گفتم : - سلام قربانت ممنون . بعد از یک ساعت رانندگی روبروی خونه مژده پارک کردم و از ماشین پیاده شدم . در حیاطشون باز بود ، چند باری به در زدم و با یه یالله وارد شدم . دور تا دور حیاطشون پرچم های سیاه رنگی نصب شده بود و مداحی خیلی زیبایی در حال پخش شدن بود . قابلمه های بزرگی روی زمین گذاشته بودن و چند تا خانوم مسن هم در حال شستن سبزی ها بودن ، به سمت مامان مژده رفتم و سلام علیکی کردم . به گفته مامانش دخترا داخل بودن ، وارد هال شدم و چند باری صداشون زدم . مژده کفگیر به دست از آشپزخونه خارج شد . + ‌‌سلام خواهر شوهر جان ، خوش اومدی . سلام فاطمه خانوم خوب هستید ؟ خوش اومدید . آنالی لبخندی زد و در جوابش تشکری کرد . آیه و کوثر مداحی گذاشته بودند و در همین حین هم مشغول کار کردن بودند . رو به مژده گفتم : - من چه کنم مژی جون ؟! به روی اُپن اشاره کرد و گفت : + اون سبزی ها رو بیار پایین و بی زحمت تمیزشون کن . بلند شدم و به سمت اُپن رفتم همین که سبزی ها رو برداشتم در هال با ضرب باز شد و آقا مرتضی با چهره ی آشفته ای اومد داخل و با صدایی که میلرزید گفت : + مژده خبری از راحیل نداری ؟ آخرین بار کی باهم در تماس بودید ؟! مژده کفگیر رو توی سینک گذاشت و هراسون به سمت مرتضی دوید . - حدود یک ساعت قبل از حرکتش باهام تماس گرفت ، چطور ؟! + دقیقا چه ساعتی بود ؟! مژده نگاهی به ساعت انداخت . + حدودای هفت صبح بود ‌، اتفاقی افتاده مرتضی ؟ همین که آقا مرتضی خواست حرفی بزنه صدای جیغ خانوم های توی حیاط بلند شد . آقا مرتضی به سمت حیاط دوید و همون جا روی زمین افتاد . پلاستیک سبزی ها از دستم افتاد و با گفتن یا حسینی به سمت حیاط دویدم . همه ی خانوم ها کارهاشون رو رها کردن و دور آقا مرتضی و مادرش جمع شدند . ادامه دارد ... • 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• مامان مژده روی زمین افتاده بود و صورتش رو چنگ میزد ، روسریش از سرش در اومده بود که خانوم های اطراف به اجبار روسری رو سرش کردن . با دیدن کاوه توی قسمت آقایون بدون اینکه به بقیه توجه کنم به سمتش دویدم و با لکنت گفتم : - ‌داداش اتفاقی برای راحیل افتاده ؟! کاوه کلافه نفسی کشید و سرش رو پایین انداخت . + مرتضی سر صبحی باهاش صحبت کرد جوابش رو داد . یه نیم ساعت بعدش دوباره تماس گرفت گفت که تلفنش خاموشه . پدر و مادرش هم تازه تماس گرفتن ببینن رسیده یا نه اما همین الان از بیمارستان تماس گرفتن که راحیل خانوم و برادرش توی راه تصادف کردند و متاسفانه هر دو نفر فوت شدند . چندبار کلمه آخری که کاوه گفت رو با خودم تکرار کردم " ‌فوت " هین بلندی کشیدم و تعادلم رو از دست دادم ، خواستم روی زمین بی افتم که کاوه بازو هام رو گرفت و من رو توی آغوشش کشید . دستام رو دور کمرش حلقه کردم و بی صدا اشک ریختم ، تمام خاطراتم با راحیل مثل یک فیلم جلوی چشمم تداعی شد ، از اولین باری که توی اتوبوس دیدمش ، دعواهامون ... قضاوت های نابجای من و ... سرم رو از روی شونه کاوه برداشتم ، حسابی پشت لباسش رو با اشکام خیس کرده بودم . از آغوشش بیرون اومدم و با دستم دیوار رو گرفتم ، هر لحظه جمعیت توی حیاط بیشتر میشد و صداهای جیغ بلندتر و بلند تر میشد . گوشه ای از حیاط نشستم و مثل دیوونه ها به روبرو خیره شدم ، مژده غش کرده بود اما نای بلند شدن نداشتم که به سمتش برم ، کاوه که وضعیتش رو دید بدون توجه به حال خراب من به سمت اون رفت . به آیه نگاهی انداختم ، آراد در آغوشش گرفته بود ، همزمان با نگاه من به آراد اون هم سرش رو بلند کرد که با هم چشم تو چشم شدیم نگاهم رو ازش گرفتم و به زمین دوختم . سرم رو ، روی زانو هام گذاشتم و بی صدا اشک ریختم . طفلکی راحیل ، رفت اون دنیا روحش ابدی شد رفت پیش معشوقش . + مروا پاشو . اشک هام رو پاک کردم و به آنالی نگاه کردم . - ها ؟ + چرا اینجا نشستی ؟! بلند شو الان میخوان بیان این قابلمه ها رو ببرن ، پاشو توی راه نشستی . دستای آنالی رو گرفتم و با هزار تا زحمت از روی زمین بلند شدم . ادامه دارد ... • 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• کنار مژده نشستم و به دیوار حیاط تکیه دادم لیوان آب قند رو به سمتش گرفتم با صدای دو رگه ای گفتم : - بیا یکم از این بخور . مژده معنی زندگی رو باید درک کنی و بپذیری . باید بپذیری که زندگی همینه ، خوشی داره ناخوشی داره . تلخی داره شیرینی هم داره ، تولد داره مرگ هم داره ، بیماری داره سلامتی هم داره . هدفت از زندگی چیه مژده ؟! هان ؟ باید بپذیری این چیزا رو و اگر درکشون کنی دیگه در برابر غم هات افسرده و بی انگیزه نمیشی . همه دارن ! مرگ که فقط برای همسایه نیست ! به قول بی بی شتریه که دم هر خونه می‌خوابه . هق هقش بلند شد ، شونه هاش لرزید و چادرش رو بیشتر روی سَرش کشید . قطره اشکی از چشمم پایین افتاد . صدای شیون جمعیت بلند شد و شونه های مژده هم لرزید . + خانم فرهمند بی زحمت یکم جابه جا میشید . با چشمای قرمزم نگاهی به آراد کردم . - بله ببخشید . کمی جابه جا شدم تا بتونه رد بشه ، چند ثانیه به صورتم زل زد و سرش رو پایین انداخت و رفت ، دیگه نگاه های گاه و بی گاه آراد برام اهمیتی نداشت ، نمی دونم چرا اینقدر آشفته بود ، اون روز میخواست حرفی رو بزنه اما نتونست و دلیل این پریشونی توی نگاهش رو هم اصلا متوجه نمیشدم . سعی داشت بهم چیزی رو بفهمونه اما من متوجه نمی شدم و این بیشتر اذیتم می کرد . نگاهی به مژده انداختم و دستم رو روی دستش گذاشتم . - اتفاقا باید به جای زانوی غم بغل گرفتن خوشحال باشی که راحیل توی تاسوعای حسین روحش ابدی شده . از زیارت امام رضا .ع. برگشته و توی راه تصادف کرده ، قشنگه نه ؟! من که خیلی حسودیم شد . این گریه های تو هیچ دردی رو دوا نمی کنه ! ممکنه راحیل برگرده ؟ نه خب برنمیگرده . به جای گریه کردن پاشو یه قرآنی چیزی براش بخون اینجوری خیلی خوشحال میشه و روحش کمی آروم میشه . چادر رو از روی سرش برداشت و با چشمای قرمزش بهم زل زد . + م ... مروا . با بغض گفتم : - جان مروا . صدای ناله و جیغ و داد خانوم ها بلند شد که به عقب برگشتم و نگاهی به در ورودی انداختم . خواهرای راحیل اومده بودن . یکی از خواهراش به محض ورودش غش کرد و روی زمین افتاد ، خانوما شروع کردن به جیغ زدن . دست مژده رو فشردم و سریع به سمت خواهر راحیل رفتم . - برید کنار ، یکم اینجا رو خلوت کنید بزارید هوا بیاد . کنارش نشستم و به صورتش خیره شدم ، چشم و ابروش همون چشم و ابروی راحیل خدابیامرز بود . دستم رو به سمت کمرش بردم که یکی از خانوما با داد گفت : + بهش دست نزن . با تعجب گفتم : - چرا ؟! پرستارم نگران نباشید . دوباره دستم رو به سمت کمرش بردم که گفت : + بارداره ، ممکنه اتفاقی براش بی افته . هول کردم و دستپاچه گفتم : - با اورژانس تماس بگیرید هرچه سریعتر . شماها هم دورش رو یکم خلوت کنید . ادامه دارد ... • 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• خرما ها رو توی ظرف چیدم و به آنالی دادم که ببره برای پذیرایی از مهمان ها . صدای شیون و زاری خانوم ها توی حیاط به قدری بلند بود که سرسام گرفته بودم . لیوان آب قند رو توی دستم گرفتم و کنار آیه نشستم . - بیا گلی یکم از این بخور . با دستش لیوان رو پس زد و با بی قراری گفت : + همیشه بهم می گفت میخوام مراسم عروسیم رو مشهد بگیرم ، می گفت تا داداشت ازدواج کنه بعدش من و تو توی یه روز مراسممون رو میگیرم . یه روزی دور از چشم آقا مرتضی باهم رفتیم دیدن لباس عروس ها ، اینقدر ذوق کرد که نگو ... قطرات اشکم خیلی آروم و بی صدا شروع کردن به باریدن . به آیه ای که هر ثانیه بی قرار تر از قبل میشد چشم دوختم . با صدای خیلی بلندی فریاد زد : + راحیل می دونی این ته نامردیه که بی خداحافظی رفتی ؟! دستاش رو ، روی صورتش کوبید که دستاش رو گرفتم و مانعش شدم . کوثر با دیدنمون ظرف های خرما رو رها کرد و به سمتمون اومد . با وجود اینکه دستاش رو گرفته بودم اما داد میزد و اشک می ریخت . + راحیل بگو دروغه ! بگو نرفتی ! بگو هنوز هستی . بگو دوباره بهم زنگ میزنی ، دوباره باهم میریم دیدن لباس عروس ها . راحیلم بلند شو ، چرا رفیقت رو بی رفیق کردی ؟ چرا رفتی چرا راحیل ! تو فرشته بودی ، مگه فرشته ها جاشون روی زمینه ، نه نیست ، توآسمونی بودی . با گفتن این حرف هاش انگار هیزم در آتشی که در درونم بر پا شده بود انداخت . دستاش رو رها کردم و به دیوار تکیه دادم ، مژده همون طور که توی سر و صورت خودش میزد وارد هال شد و به سمت آیه رفت ... آیه با دیدن مژده انگار بنزین روی آتیشش ریختن و اون هم شروع کرد به خودزنی این وسط تنها کسی که مانع این کارشون بود کوثر بود ، من توان بلند شدن نداشتم و بدنم مدام میلرزید . آنالی دستپاچه اومد داخل و ظرف خرماها رو اُپن گذاشت . + مروا آق ... ا مرتضی ... دستی به روسریم کشیدم و بلند شدم . - آقا مرتضی چی ؟! + حالش خیلی خرابه . نگاه بی روحم رو بهش دوختم و به سمت یخچال رفتم ، ظرف در بسته ای که پر از قرص بود رو باز کردم و قرصی بیرون آوردم . لیوان آبی هم ریختم و به دست آنالی دادم . - بیا این ها رو بهش بده . یکی بهش بدی ها ‌! نگاهی غم انگیز به آیه و مژده انداخت و از هال بیرون رفت . دستی به شقیقه ام کشیدم و کنار آیه نشستم . ادامه دارد ... • 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• هنوز چند دقیقه ای از رفتن آنالی نگذشته بود که در هال با شتاب باز شد و آنالی با چشمایی گریون وارد شد . چادرش رو سرش کرد و خواست کیفش رو برداره که بلند شدم و به سمتش رفتم . - چی شده ؟! در حالی که هق هق می کرد کیفش رو برداشت . + دیگه یک دقیقه هم اینجا نمی مونم . با عصبانیت کیف رو از دستش گرفتم و با دستم به بازوش زدم . به آیه اینا اشاره کردم و با چشم و ابرو گفتم که اینجا جای صحبت کردن نیست و با هم به سمت گلخونه رفتیم . - خب بگو چی شده ؟‌ دستی به چشماش کشید و گفت ‌: + آ ... آب براش بردم ، اول آب رو از دستم گرفت اما وقتی فهمید منم بدون اینکه آب بخوره ، لیوان رو پرتاب کرد که صد تیکه شد . دوباره خواست گریه کنه که کلافه گفتم : - به خدا سرم خیلی درد میکنه آنالی . گریه نکن ، حرف رو بزن . + ب ... باشه میگم . لیوان رو شکوند و گفت که اون روز توی کافه که دستم رو به دستش زدم ، ظهرش اومده بود خونه و راحیل خانوم دلیل عصبانیتش رو پرسیده بود آقا مرتضی هم همه چیز رو براش توضیح داده، راحیل خانوم هم خیلی ناراحت شده بود . به اینجای حرفش که رسید با گریه گفت : + گ ... گفت که دیگه نمی خواد من رو ببینه چون باعث شدم راحیل خانوم ناراحت بشه . گفت که برم گم بشم . کلافه نفسی کشیدم و با دستم به دیوار کوبیدم . - آنالی تو دیوانه شدی ‌‌‌؟! واقعا برای این حرف آقا مرتضی میخوای بری ؟ میخوای من رو دست تنها بزاری و بری ؟ بابا مگه وضعیتشون رو نمی بینی ، دو تا جوون از دست دادن ، دخترشون تازه عروس بوده ، پسره بیست سالش بوده ! مگه وضعیت آیه و مژده رو نمی بینی ؟! اینها داغدارن بفهم ، آنالی بفهم ! اگر چیزی بگن اصلا دست خودشون نیست ، هرچی میگن از روی عصبانیته ، حالشون خیلی بده آنالی ! یکم درک کن ، از این به بعد هم دور و ور آقا مرتضی نپلک خودم کارها رو انجام میدم . بیا برو پیش آیه اینا ‌، حواست بهشون باشه خودم خرما ها رو میبرم . چادرش رو از سرش در آورد و با چادر صورتش رو پاک کرد و به سمت آشپزخونه رفت . ظرف خرما ها رو برداشتم و از هال خارج شدم . توی حیاط اینقدر آدم نشسته بود که جا برای سوزن انداختن نبود ، نگاهم به سمت در حیاط رفت آقا مرتضی با موهایی پریشون و صورتی قرمز کنار در افتاده بود ، کاوه هم کنارش نشسته بود و دستاش رو گرفته بود که مبادا خودزنی کنه . ادامه دارد ... • 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• قرص مسکنی توی دهنم انداختم و لیوان آب رو یک نفس بالا کشیدم . نگاهی به بهار کردم و قرآن رو از دستش گرفتم : - پاشو برو کمک مژده لباس هاش رو بپوشه من ماشین رو آماده می کنم . بدون هیچ حرفی بلند شد و به سمت اتاق مژده رفت ، دیشب برای اینکه مواظب حال مژده و آیه باشم خونه نرفتم و تا صبح کنارشون موندم . جنازه ها رو دیروز عصر بردن سردخونه بهشت زهرا و امروز صبح علی الطلوع مادر و خواهرای راحیل برای غسل با آقا مرتضی راهی غسالخونه شدن . قرار بود بعد از نماز ظهر عاشورا مراسم تشییع و تدفین رو برگزار کنند . با صدای آه و ناله‌ی ضعیفی که از مژده می اومد به سمتشون برگشتم ، توی این یک روز حسابی شکسته شده بود ، لب به آب و حتی غذا هم نمی زد . آیه رو هم سر صبحی کوثر و آقا امیر همراه خودشون بردند . به سمتشون رفتم و همراه بهار بازو های مژده رو گرفتم ، مژده رو صندلی عقب نشوندم که بهار هم برای احتیاط کنارش نشست . استارت زدم و به سمت بهشت زهرا حرکت کردم . در حالی که به سمت چپ می پیچیدم ، شماره مامان رو گرفتم . - الو ، کجایین ؟! + رفتیم دنبال بی بی یه نیم ساعت دیگه میایم سمت بهشت زهرا . - خیلی خب ، زودتر بیایین چون نمیخوان مراسم طولانی بشه و مردم معطل بشن . مامان باشه ای گفت و تلفن رو قطع کرد ، موبایلم رو ، روی صندلی انداختم و از توی آینه به مژده نگاه کردم ، مثل دیوونه ها با خودش صحبت می کرد و گاهی هم بلند بلند شروع می کرد به فریاد زدن . بهار که متوجه نگاه هام شد سری تکون داد که گفتم : - با فاطمه تماس گرفتی ؟! + آره گفت میاد . - خوبه . به بهشت زهرا رسیدیم ، گوشه ای ماشین رو پارک کردم و زودتر از بقیه از ماشین پیاده شدم . در سمت بهار رو باز کردم و با کمک بهار مژده رو از ماشین بیرون آوردیم . با دیدن افراد زیادی که اونجا بودند دوباره شروع کرد به گریه کردن ، از دیشب تا حالا گریه نکرده بود و فقط توی شک بود اما با دیدن جمعیتی که اونجا حضور داشتند دیگه متوجه شده بود که خواب نیست و باید تا یک ساعت دیگه راحیل رو توی قبر بزارند و با سنگ و خاک روش رو بپوشونند . راحیلی که از جنس فرشته ها بود ، هر لحظه که به یاد راهیان نور می افتادم چهره راحیل روبروی چشمام می اومد و بیشتر عذابم می داد . ادامه دارد ... • 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• زیر بازو های مژده رو گرفتم و در حالی که اشک می ریختم سعی کردم از روی خاک ها بلندش کنم . از دور تابوت ها رو دیدم که بر دوش آقایون داشتند به سمت ما می اومدند با دیدن تابوت ها صدای شیون جمعیت بلند شد و مادر راحیل به سمت قبر ها رفت ، خودش رو توی یکی از قبر ها انداخت و در حالی که به سر و صورتش میزد با فریاد گفت : + اینجا من جا نمیشم ! بچه هام رو نزارید اینجا ‌، روشون خاک نریزید ! نفهمیدم کی بغض کردم و کی اشک هام روی گونه هام جاری شد . قسم به بی کسی ،آن امام سر جدا/لااله الا الله به سوز اَلعَطَش ، کودکان در خیمه ها/لااله الا الله به زینب و به رُباب،هم سه ساله هم سقّا/لااله الا الله به حقّ اصغر و هم،پیکر ارباً ارباً/لااله الا الله جمعیتی که اونجا بودند همگی با هم فریاد می زدند لا اله الا الله ... مژده در کسری از ثانیه دستش رو از دستم جدا کرد و به سمت قبر ها دوید و کنار یکیشون زانو زد و با دستش خاک ها رو ، روی سرش ریخت و راحیل رو صدا زد ، خواهرای راحیل با دیدن بی قراری مژده شروع کردند به جیغ زدن . تابوت ها رو، روی زمین گذاشتند و آقا مرتضی وارد یکی از قبر ها شد . جنازه ای رو همراه با یکی دیگه از آقایون بلند کردند که صدای جیغ خانوم ها بلند شد . آقا مرتضی شروع کرد به گریه کردن و شونه هاش شروع به لرزیدن کرد ، گریه هاش عجیب بدنم رو به لرزه می انداخت تا به حال ندیده بودم یه مرد اینجوری گریه کنه ، یه مرد غرور داره و همه فکر می کنند که دل مرد ها سنگه اما مرد ها توی همچین شرایطی خیلی بیشتر از خانم ها احساساتی هستند . جنازه ای که آقا مرتضی اون رو توی قبر گذاشت راحیل بود ، خیلی سخته که عشقت رو با دستای خودت خاک کنی . با کمک آراد آقا مرتضی از قبر خارج شد و در حالی که گریه می کرد سنگ بزرگی رو به مردی که در داخل قبر بود داد تا بر روی جنازه بزاره . لرز گرفتم ، به یاد اون روزی افتادم که بند کفن خودم رو باز می کنند و سمت راست صورتم رو ، روی خاک های قبر می زارند با فکر کردن به اون لحظه بیشتر از قبل هق هقم بلند شد . مرد مسنی با صدای خیلی بلندی شروع کرد به نوحه خوندن . من جوان بودم مکن گریه برایم مادرم . تو مکن گریه برایم ای عزیزم خواهرم . من جوان بودم پدر جان اشک از بهرم مریز . ای برادر جان تو پر کن جای من را ای عزیز . من جوان بودم رفیقان رفتم از بین شما . سوز عجیبی توی صداش بود و با کلمه به کلمه ای که می گفت صدای آه و ناله جمعیت بلند میشد. رفتم و گویم رفیقان حق نگهدار شما . من جوان بودم خداوند این چنین تقدیر کرد . حکمت این بود و اجل این چنین تقدیر کرد . آیه کوثر رو به عقب هل داد و به سمت قبر راحیل دوید ، دستای مژده رو گرفت و هر دوتاشون همزمان شروع کردند به خودزنی . مادر راحیل بالای قبر ها ایستاد و با لهجه لری که داشت تلخ گفت : + سی کَموتون بگیروُم ‌‌؟ سی کَموتون لالایی بخونُم ؟! مَمَدُم راحیلُم ... دستاش رو بلند کرد و با لهجه ای که داشت شروع کرد بلند بلند فریاد زدن و کسایی که متوجه میشدن چی میگه هق هق شون بلند شد . بین دو تا قبر نشست و شروع کرد به لالایی خوندن ... لالای لای لای عزیزوم لالای دار و ندارم خدا خیرش نده هر کی کرد ای درد و بارم لا لای شیرین زوونم خدا دردت و جونم و زندت ری نداشتم بل سر مردت بخونم لالای زندیم عذابه لالای کی چی ربابه لالای لای هر کی دی داغ بچش حونش خرابه لالای سهتم بلالوم لالای اشکهسه بالوم دلم خش بی تو ایمونی ایابی مرد مالوم لالای لای رودم هی په چه بلی بی سرم اوردی لالای لای لای عزیزم رهتی و نونی چه وم کردی بغضم ترکید و همراه با جمعیت شروع کردم به گریه کردن. ادامه دارد ... • 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• پنجاه روز از فوت راحیل و برادرش گذشته بود ، روز های خیلی سختی رو در نبودشون با کمک خدا پشت سر گذاشتیم. کاوه بعد از مدت ها تونست مژده رو راضی کنه که لباس های سیاهش رو عوض کنه و دستی به سر و صورتش بکشه. اما آقا مرتضی هنوز لباس های سیاه تن کرده بود و کسی جرئت نزدیک شدن بهش و صحبت باهاش رو نداشت. خانواده راحیل هم به شهر خودشون رفتن و به آقا مرتضی گفتند که میتونه ازدواج مجددی داشته باشه و اونها با این موضوع مشکلی ندارند. این پنجاه روز مثل پنجاه سال برامون گذشت. آراد هم توی این مدت بارها میخواست بهم چیزی بگه اما موقعیتش پیش نمی اومد ، گاهی اوقات هم که میخواست سر صحبت رو باز کنه من هزار تا بهانه می آوردم و فرار می کردم ، از هفتم راحیل به بعد هم دیگه ندیدمش ، انگار آب شده بود رفته بود زیر زمین. کنار خونه آراد اینا ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم ، به گفته آیه آراد رفته بود کرج و تا شب سر و کله اش پیدا نمی شد. آیفون رو زدم که پس از چند ثانیه انتظار در باز شد. در رو بستم و وارد حیاط شدم. چند باری با کلید ماشین به در هال زدم که در باز شد و آیه با لبخند گفت : + سلام ‌عزیزم خوش اومدی، خوبی ؟! مامان اینا خوبن ؟! چرا دم در، بیا تو کسی نیست. لبخندم عمق گرفت. - سلام گلی ، قربانت ممنون . خداروشکر خوبن، سلام رسوندن. وارد هال شدم و در رو پشت سرم بستم. - تو چطوری خوبی ؟! آیه در حالی که به سمت آشپزخونه می رفت گفت : + هی ، چون میگذرد غمی نیست. مروا جان راحت باش خونه خودته ، نبینم غریبی کنی ها ! مامان اینا که رفتن شهرستان خونه عمه اینا و حالا حالا ها هم سر و کلشون پیدا نمیشه. چادرم رو از سرم در آوردم و روی دسته مبل گذاشتم. با اصرار هایی که آیه به مامان کرد قرار بر این شد که تا بعدازظهر خونشون بمونم. آیه هنوز لباس های سیاهش رو در نیاورده بود و به گفته خودش میخواست تا سال راحیل بمونه ، پیرهن صورتی رنگی رو از کیفم خارج کردم ، بلندیش تا زیر زانو بود و آستین های پفی داشت. لبخندی زدم و پیرهن به دست به سمت آشپزخونه رفتم. ادامه دارد ... • 💛🌻💛🌻💛 •
بچه ها خیلی اصرار بود همه (حدود چهار هفته بود) میگفتن به جای چهار پارت پنج پارت بزارم امروز هم واسه شگفت‌شگفتانه 10 پارت گذاشتم ✨🌸 نظرتون رو بگید راجع به اینکه خوب بود زیاد پارت گذاشتم؟ https://eitaa.com/mmaahhyyaa شماهم زیاد کنید مارو دیگه به جای پنج پارت براتون ده پارت گذاشتم 😍
• . حضرت‌ام‌البنین‌‌اسمشون‌فاطمہ‌بود . امــا‌وقتۍ‌باامام‌علۍ‌(ع)‌ازدواج‌ڪردن بہ‌همہ‌اعلام‌ڪردن‌فاطمہ‌صداشون‌نڪنید‌ بچه‌ها‌اسم‌فاطمہ‌ڪھ‌میاد‌یاد‌مادرشون‌میوفتن و‌ممڪنھ‌دلتنگ‌بشن(: بیشتر‌داره‌معلوم‌میشہ‌ادب ومعرفت حضرت‌ابوالفضل‌از‌کجاست!(:
🔴 پدرسوخته پاشو، دارم فرار میکنم، چه موقع پا ماچ کردنه؟ ✍ااااا
🔶 عاقبت ] یکی از علمای مشهد می فرمود : روزی در محضر مرحوم حجت الاسلام سید یونس اردبیلی بودیم ، جوانی آمد و مسئله ای پرسید . گفت مادرم را دو روز پیش دفن کردم هنگامی که وارد قبر شدم و جنازه مادرم را گرفته خواستم صورت او را روی خاک بگذارم کیف کوچکی که اسناد و مدارک و مقداری پول و چک هایی در آن بوده از جیبم میان قبر افتاده آیا اجازه می دهید نبش قبر کنیم تا مدارک را برداریم و تقاضا کرد که نامه ای به مسئولین قبرستان بنویسند که آنها اجازه نبش قبر بدهند ، ایشان فرمود همان قسمت قبر را که می دانید مدارک درآنجاست بشکافید و مدارک را بردارید و نامه ای برای او نوشت . بعد از چند روز آن جوان را دوباره در منزل آقای اردبیلی دیدم ، آقا از او پرسیدند آیا شما کارتان را انجام دادید و به نتیجه رسیدید ، او غمگین و مضطرب بود و جواب نداد . بعد از آنکه دوباره اصرار کردند گفت : وقتی قبر را نبش کردم دیدم مار سیاه باریکی دور گردن مادرم حلقه زده و دهانش را در دهان مادرم فرو برده و مرتب او را نیش می زند ، چنان منظره وحشتناکی بود که من ترسیدم دوباره قبر را پوشاندم . از او پرسیدم آیا کار زشتی از مادرت سر می زد ؟ گفت من چیزی بخاطر ندارم ولی همیشه پدرم او را نفرین می کرد زیرا او در ارتباط با نـــامحرم بی پروا بود و با سر و روی باز با مرد نامحرم روبرو می شد و بی پروا با او سخن می گفت و در پوشش و حجاب رعایت قوانین اسلامی را نمی کرد . با نامحرمان شوخی می کرد و می خندید و از این جهت مورد عتاب و سرزنش پدرم بود. . حضرت رسول اکرم ( صلی الله علیه و آله و سلم ) : یکی از گروهی که وارد جهنم می شوند زنان بدحجابی هستند که برای فتنه و فریب مردان خود را آرایش و زینت می کنند . 📚( کنزالعمال ، ج 16 ، ص 383 ) ‌‎‌‌‌‎‌
😴اعمال قبل از خواب😴 💕یاد آوری اعمال قبل از خواب💕 🌻حضرت رسول اکرم فرمودند هر شب پیش از خواب : 1. قرآن را ختم کنید (=٣ بار سوره توحید)🌱😍 2. پیامبران را شفیع خود گردانید (=۱ بار: اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم، اللهم صل علی جمیع الانبیاء و المرسلین)😍🌱 3. مومنین را از خود راضی کنید (=۱بار: اللهم اغفر للمومنین و المومنات)😍🌱 4. یک حج و یک عمره به جا آورید ( ۱ بار: سبحان الله والحمد لله ولا اله الا الله والله اکبر)😍🌱 5. اقامه هزار ركعت نماز (=٣ بار: «یَفْعَلُ اللهُ ما یَشاءُ بِقُدْرَتِهِ، وَ یَحْكُمُ ما یُریدُ بِعِزَّتِهِ» )😍🌱 آیا حیف نیست هرشب به این سادگی از چنین خیر پربرکتی محروم🧐♥️