eitaa logo
کانون ادبی مدام
184 دنبال‌کننده
258 عکس
90 ویدیو
12 فایل
💠 کانون ادبی هنری مُدام🔅 🔹️دانشگاه قم🔹️ MDM-UQ 🔸️ 🌴 خیال‌انگیز و شورانگیز، مدام؛ اینجا صدا از ژرفای دل، صحبتی روح‌افزا و بهجت‌انگیز از هنر و ادبیات است، این آیینه‌خانه نامش مدام است... 🔸️
مشاهده در ایتا
دانلود
کانون ادبی مدام
Romance Waltz 🎻 اثر فرانتس شوبرت آهنگساز اتریشی آثار وی در سبک رمانتیک (Romanticism) است، این نابغه
🔹 _________________________ آسمان را...! ناگهان آبی است! از قضا یک روز صبح زود می بینی دوست داری زود برخیزی پیش از آنکه دیگران چشم خواب آلود خود را وا کنند پیش از آنکه در صف طولانی نان باز هم غوغا کنند در هوای پشت بام صبح با نسیم نازک اسفند دست و رویت را بشویی حوله ی نمدار و نرم بامدادان را روی هُرم گونه هایت حس کنی وسلامی سبز توی حوض کوچک خانه به ماهی ها بگویی سفره ات را وا کنی نان و پنیر و نور تا دوباره فوج گنجشکان بازیگوش بر سر صبحانه ات دعوا کنند دوست داری بی محابا مهربان باشی تازه می فهمی مهربان بودن چه آسان است... با تمام چیزها از سنگ تا انسان! دوست داری راه رفتن زیر باران را در خیابان های بی پایان تنهایی دست خالی بازگشتن از صف طولانی نان را در اتاقی خلوت و کوچک رفتن و برگشتن و گشتن لای کاغذ پاره ها نامه های بی سرانجام پس از عرض سلام... نامه های ساده ی باری اگر جویای حال و بال ما باشی... نامه های ساده ی بد نیستم اما... نامه های ساده ی دیگر ملالی نیست غیر از دوری تو... گپ زدن از هردری با هر در و دیوار بعد هم احوالپرسی با دوچرخه با درخت و گاری و گربه با همه، با هرکس و هرچیز هر کتابی را به قصد فال واکردن از کتاب حافظ شیراز تا تقویم روی میز آب پاشی کردن کوچه غرق در ابهام بوی خاک در طنین بی سر انجام تداعی ها... با فرود قطره قطره قطره های آب روی خاک سنگفرش کوچه ای باریک را از نو شمردن در میان کوچه ای خلوت رو به روی یک در آبی پا به پا کردن نامه ای با پاکت آبی -پاکت پست هوایی- بر دُم یک بادبادک بستن و آن را هوا کردن یادگاری روی دیوار و درخت و سنگ روی آجرهای خانه خط نوشتن با نوک ناخن روی سیب و هنداونه قفل صندوق قدیم عکس های کودکی  را باز کردن ناگهان با کشف یک لحظه از پس گرد و غبار سالهای دور باز هم از کودکی آغاز کردن روی تخت بی خیالی روی قالی تکیه بر بالش در کنار مادر و غوغای یکریز سماور گیسوان خواهر کوچکترت را با سر انگشتان گیجت شانه کردن وانار آبداری را توی یک بشقاب آبی دانه کردن امتداد نقشهای روی قالی را با نگاهی بی هدف دنبال کردن جوجه ی زرد و ضعیفی را که خشکیده توی خاک باغچه با خواندن یک حمد و سوره چال کردن فکر کردن فکر کردن در میان چارچوب قاب بارانْ خورده ی اسفند خیرگی از دیدن یک اتفاق ساده در جاده دیدن هر روزه ی یک عابر عادی مثل یک یاد آوری در سراشیب فراموشی مثل خاموشی ناگهانی مثل حس جاری رگبرگهای یک گل گمنام در عبور روزهای آخر اسفند حس سبزی، حس سبزینه! مثل یک رفتار معمولی در آیینه! عشق هم شاید اتفاقی ساده و عادی است! (۱۳۳۸ - ۱۳۸۶) 🌴 @ModamQom
کانون ادبی مدام
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️ خوبان گنه ندارند گر ياد ما نكردند چون شعر بد به خاطر، نتوان سپرد مارا مرحوم #محمد
🌳 پ.ن: شعر کجای زندگی‌های ماست؟‌ شعر کیست؟ شاعرانگی کیست؟ می‌گویم کیست چون می‌خواهیم چراغ‌قوه بیاندازیم و شعر را تشخیص دهیم، کجاست؟ شاید شعر همه جا هست و هیچ جا نیست، در کوچه و خیابان کم پیش می‌آید باشد، روی دیواری یا تابلوی برقی یا کف زمینی، در آواز پیرمردی بازاری، در کاغذی بادآورده، حتی در خرت و پرت های کیف بادکرده پشت کمد هم نبود، بینِ "پوشه‌ی مدارک اداری و گزارش اضافه کار و کسرکار، کارت های اعتبار، کارت های دعوت عروسی و عزا، قبض های آب و برق و غیره و کذا، برگه‌ی حقوق و بیمه و جریمه و مساعده، رونوشت بخشنامه های طبق قاعده، نامه‌های رسمی و تعارفی، نامه های مستقیم و محرمانه‌ی معرفی، برگه‌ی رسید قسط های وام، قسط های تا همیشه ناتمام..." هم نبود؛ شاید قدیم بود شاید، اما الان در خانه نیست در خیابان نیست، ولی چشم باز کنیم، هست، شایدش خط نباشد ولی خودش هست، جسمش نیست، روحش هست، آری شعر در پشت چشم‌های شاعر بازتاب دارد، چون در مردم هست پس در همه‌جا هست، همیشه هست، "طی مکان ببین و زمان در سلوک شعر"، او در کف خیابان است، سر بازار است، هم پیر است هم جوان، هر وقت دلش بخواهد پیر یا جوان می‌شود، دنبالِ مقترح می‌گردد، گاهی جلوی درب‌های قدیمیِ خانه‌هایِ کلنگیِ کوچه‌های تنگِ شهر، زیر بای بسم‌الله‌اش ایستاده است و عبور آدم‌ها و ماشین‌ها را تماشا می‌کند، گاه کنار حوضِ آبی همان خانه‌ها وضو می‌سازد، گاهی روبروی یک درِ قدیمی، دست‌هایش را پشتش گرفته، پنهان، آرام، خرامان قدم می‌زند، بعضی اوقات قوز می‌کند، گاهی در باغچه‌ی حیاطِ خانه‌ای تره و جعفری و نعنا و ریحان و گشنیز می‌کارَد، گاهی در تابستان به بازار می‌رود و از میوه‌فروش سراغ نارنگی و خرمالو را می‌گیرد و روبروی دکان عطاری چند لحظه‌ای می‌ایستد و بین بو ها گم می‌شود و گاه موقع راه رفتن دقت می‌کند که پاهایش روی خطوط بینِ سنگ‌های پیاده‌رو نرود، گاهی دم غروب به مسجد می‌رود، گاهی سوار یک تاکسی پیکان می‌شود و به برچسب‌‌های روی داشبوردش نگاه می‌کند، گاهی سعی می‌کند روی امتداد جدول کنار خیابان راه برود، گاهی پنجشنبه‌ها می‌رود امامزاده روی سنگ قبرها می‌نشیند، گاهی نیمه‌شب‌ها در بلوارها پرسه می‌زند، گاهی روی نیمکت پارک‌ها کنار پیرمردی می‌نشیند و در ضمیرش حرف می‌زند، گاهی از لابلای دود موهوم سیگار رد می‌شود، او همیشه آماده‌ی کلمه شدن است، منتظر است مصراع شود، بیت شود، خیلی چشم به‌راه است، بین شلوغی‌ها انگار منتظر است ولی کسی حتی جواب سلام او را هم نمی‌دهد، دلش می‌خواهد لباس کلمات را -هر چند تنگ و حقیر و نفس‌گیر- بپوشد تا لااقل اینجوری او را ببینند، اما الان کسی کاری به او ندارد، انگار اصلا او را نمی‌بینند؛ ولی بالاخره یک روز ناگهان متوجه می‌شود در اعماقِ ازدحامِ شهر، کسی از بین جمعیتِ پرهیاهو، ساکت ایستاده و به او خیره شده...! تمام... اقتراح.‌..؛ شعر شاعرش را پیدا می‌کند، میدود در ضمیر او، ظهور می‌کند، شعر شعر می‌شود، "شعری که حرف می‌زند و راه می‌رود و پا به پای آهِ تو تا ماه می‌رود شعری که مثل شمع شعری که مثل آب شعری بلند و تر شعری بلندتر شعری که به روی تاج تریلی هاست و می‌رود به سفر های دوردست سر می‌زند به کوه و بیابان و هر کجا به شهر و روستا شعری که ترسِ گردنه‌ی تنگ و مارپیچ با دیدنش هموار می‌شود شعری که امن کرده شب‌های جاده را شعری که می‌شود مادر به لای‌لای بخواند شبانه‌اش شعری که گاهی به‌روی سینه‌ی دیوار مدرسه است شعری که مثل خال گاهی به روی کتف کسی ثبت می‌شود شعری که حرف می‌زند و راه می‌رود و پابه‌پای آه تو تا ماه می‌رود شعری پر از نگاه، شعری پر از نفس شعری که زندگی‌ست..." ▫️◽️◻️⬜️◻️◽️▫️ 🌴 @ModamQom
خون گشته مرا ز هجر یاران، دیده زین غم شده چون ابر بهاران، دیده گر دست به من زنند می ریزد اشک مانند درخت های باران دیده! قپلان بیک (شاعر گمنام، سبک هندی) 🌴 @ModamQom