کانون ادبی مدام
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️ خوبان گنه ندارند گر ياد ما نكردند چون شعر بد به خاطر، نتوان سپرد مارا مرحوم #محمد
#ایماژ #ولتا #ابژه #آشنایناآشنا #Defamiliarization #شعر
🌳 پ.ن:
شعر کجای زندگیهای ماست؟ شعر کیست؟ شاعرانگی کیست؟ میگویم کیست چون میخواهیم چراغقوه بیاندازیم و شعر را تشخیص دهیم، کجاست؟ شاید شعر همه جا هست و هیچ جا نیست، در کوچه و خیابان کم پیش میآید باشد، روی دیواری یا تابلوی برقی یا کف زمینی، در آواز پیرمردی بازاری، در کاغذی بادآورده، حتی در خرت و پرت های کیف بادکرده پشت کمد هم نبود، بینِ "پوشهی مدارک اداری و گزارش اضافه کار و کسرکار، کارت های اعتبار، کارت های دعوت عروسی و عزا، قبض های آب و برق و غیره و کذا، برگهی حقوق و بیمه و جریمه و مساعده، رونوشت بخشنامه های طبق قاعده، نامههای رسمی و تعارفی، نامه های مستقیم و محرمانهی معرفی، برگهی رسید قسط های وام، قسط های تا همیشه ناتمام..." هم نبود؛ شاید قدیم بود شاید، اما الان در خانه نیست در خیابان نیست، ولی چشم باز کنیم، هست، شایدش خط نباشد ولی خودش هست، جسمش نیست، روحش هست، آری شعر در پشت چشمهای شاعر بازتاب دارد، چون در مردم هست پس در همهجا هست، همیشه هست، "طی مکان ببین و زمان در سلوک شعر"، او در کف خیابان است، سر بازار است، هم پیر است هم جوان، هر وقت دلش بخواهد پیر یا جوان میشود، دنبالِ مقترح میگردد، گاهی جلوی دربهای قدیمیِ خانههایِ کلنگیِ کوچههای تنگِ شهر، زیر بای بسماللهاش ایستاده است و عبور آدمها و ماشینها را تماشا میکند، گاه کنار حوضِ آبی همان خانهها وضو میسازد، گاهی روبروی یک درِ قدیمی، دستهایش را پشتش گرفته، پنهان، آرام، خرامان قدم میزند، بعضی اوقات قوز میکند، گاهی در باغچهی حیاطِ خانهای تره و جعفری و نعنا و ریحان و گشنیز میکارَد، گاهی در تابستان به بازار میرود و از میوهفروش سراغ نارنگی و خرمالو را میگیرد و روبروی دکان عطاری چند لحظهای میایستد و بین بو ها گم میشود و گاه موقع راه رفتن دقت میکند که پاهایش روی خطوط بینِ سنگهای پیادهرو نرود، گاهی دم غروب به مسجد میرود، گاهی سوار یک تاکسی پیکان میشود و به برچسبهای روی داشبوردش نگاه میکند، گاهی سعی میکند روی امتداد جدول کنار خیابان راه برود، گاهی پنجشنبهها میرود امامزاده روی سنگ قبرها مینشیند، گاهی نیمهشبها در بلوارها پرسه میزند، گاهی روی نیمکت پارکها کنار پیرمردی مینشیند و در ضمیرش حرف میزند، گاهی از لابلای دود موهوم سیگار رد میشود، او همیشه آمادهی کلمه شدن است، منتظر است مصراع شود، بیت شود، خیلی چشم بهراه است، بین شلوغیها انگار منتظر است ولی کسی حتی جواب سلام او را هم نمیدهد، دلش میخواهد لباس کلمات را -هر چند تنگ و حقیر و نفسگیر- بپوشد تا لااقل اینجوری او را ببینند، اما الان کسی کاری به او ندارد، انگار اصلا او را نمیبینند؛ ولی بالاخره یک روز ناگهان متوجه میشود در اعماقِ ازدحامِ شهر، کسی از بین جمعیتِ پرهیاهو، ساکت ایستاده و به او خیره شده...! تمام... اقتراح...؛ شعر شاعرش را پیدا میکند، میدود در ضمیر او، ظهور میکند، شعر شعر میشود،
"شعری که حرف میزند و راه میرود
و پا به پای آهِ تو تا ماه میرود
شعری که مثل شمع
شعری که مثل آب
شعری بلند و تر
شعری بلندتر
شعری که به روی تاج تریلی هاست و میرود به سفر های دوردست
سر میزند به کوه و بیابان و هر کجا
به شهر و روستا
شعری که ترسِ گردنهی تنگ و مارپیچ
با دیدنش هموار میشود
شعری که امن کرده شبهای جاده را
شعری که میشود
مادر به لایلای بخواند شبانهاش
شعری که گاهی بهروی سینهی دیوار مدرسه است
شعری که مثل خال
گاهی به روی کتف کسی ثبت میشود
شعری که حرف میزند و راه میرود
و پابهپای آه تو تا ماه میرود
شعری پر از نگاه، شعری پر از نفس
شعری که زندگیست..."
▫️◽️◻️⬜️◻️◽️▫️
🌴 @ModamQom