eitaa logo
Modiryar | مدیریار
213 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
801 ویدیو
3 فایل
• پایگاه جامع مدیریت www.modiryar.com • مدیرمسئول دکتر مهدی یاراحمدی خراسانی @mahdiyarahmadi • مشاور @javadyarahmadi • اینستاگرام https://www.instagram.com/modiryar_com • تلگرام telegram.me/modiryar • احراز ارشاد http://t.me/itdmcbot?start=modi
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺کلاغی که به زمین نوک می زند 🔻قصه‌های‌نماز؛ نقل از محجه‌البیضاء پیامبر در مسجد مدینه روبه قبله نشسته بود و زیر لب ذکر می گفت. در همین هنگام عربی به سرعت به سوی مسجد آمد. کفش هایش را زیر بغل زد و وارد مسجد شد. بدون توجه به اطرافش رو به قبله ایستاد و دست هایش را بالا برد و تکبیر گفت. او به سرعت مانند بچه ای هول زده حمد و سوره را خواند و قبل از این که ذکر رکوع را به طور کامل بگوید برخاست و پیش از این که بدنش به آرامش دست پیدا کند به سوی زمین خیز رفت. پیامبر از دیدن مرد عرب متأثر شد. با ناراحتی چنان که همه افرادی که توجه شان به مرد عرب جلب شده بود بشنوند فرمود: مانند کلاغی که به زمین نوک می زند خم و راست شده و نماز می خواند. مطمئن باشید اگر او در چنین وضعی و با چنین نماز خواندنی از دنیا برود به دین من از دنیا نرفته است. @modiryar
🚲 قاچاق دوچرخه! ✍ پایگاه جامع مدیریار در زمان جدایی دو آلمان، ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﺩﻭﭼﺮﺧﻪ ﺑﻪ ﺧﻂ ﻣﺮﺯﯼ ﺭسید که ﺩﻭ ﮐﯿﺴﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺧﻮﺩ ﺩﺍشت. ﻣﺄﻣﻮﺭ ﻣﺮﺯﯼ گمرک از او پرسید: ﺩﺭ ﮐﯿﺴﻪ ﻫﺎ ﭼﻪ ﺩﺍﺭﯼ؟ گفت: ﺷﻦ! ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﻭﭼﺮﺧﻪ ﭘﯿﺎﺩﻩ کرد ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﺭﺳﯽ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ، متوجه شد ﻭﺍﻗﻌﺎً ﺟﺰ ﺷﻦ ﭼﯿﺰ ﺩﯾﮕﺮﯼ در کیسه‌ها نیست. ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻋﺒﻮﺭ داد. ﻫﻔﺘﻪ ﺑﻌﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺳﺮ ﻭ ﮐﻠﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺷﺨﺺ ﭘﯿﺪﺍ شد. دوباره در کیسه‌ های همراه مرد چیزی جز شن نبود. ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺳﻪ ﺳﺎﻝ ﻫﺮ ﻫﻔﺘﻪ ﺗﮑﺮﺍﺭ شد و مأمور به این نتیجه رسید که این مرد دیوانه است. ﭘﺲ ﺍﺯ متحد شدن آلمان یک ﺭﻭﺯ آن ﻣﺄﻣﻮﺭ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺍﻭ ﺭﺍ دید. ﭘﺲ ﺍﺯ ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻝﭘﺮﺳﯽ، پرسید: چرا آن سال ها کیسه‌ های شن را با خودت از مرز رد می‌کردی؟ ﻣﺮﺩ گفت: من کیسه‌های شن را رد نمی‌ کردم. من هر هفته یک دوچرخه نو را قاچاقی از مرز رد می‌کردم. ﮔﺎﻫﯽ ﻭﻗﺖﻫﺎ ﻣﻮﺿﻮﻋﺎﺕ ﻓﺮﻋﯽ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮐﻠﯽ ﺍﺯ ﻣﻮﺿﻮﻋﺎﺕ ﺍﺻﻠﯽ ﻏﺎﻓﻞ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ! @modiryar
🚂 قطار زندگی ✍ پایگاه جامع مدیریار 🚂🚋🚋🚋🚋 Hello ! Life is like a journey on a train... with its stations... with changes of routes... and with accidents ! سلام! زندگي مانند سفر كردن با قطار است، به همراه ايستگاه ها، تغيير مسيرها و حوادث!!!!!! 🚂🚋🚋🚋🚋 We board this train when we are born and our parents are the ones who get our ticket. ما با تولدمان به اين قطار سوار ميشويم و والدينمان كساني هستند كه بليت اين سفر را برايمان گرفته اند...... 🚂🚋🚋🚋🚋 We believe they will always travel on this train with us. ما فكر ميكنيم كه آنها هميشه همراه ما در اين قطار سفر خواهند كرد..... 🚂🚋🚋🚋🚋 However, at some station our parents will get off the train, leaving us alone on this journey. اما در يك ايستگاه آنها از اين قطار پياده ميشوند و ما را در اين سفر تنها ميگذارند....... 🚂🚋🚋🚋🚋 As time goes by, other passengers will board the train, many of whom will be significant - our siblings, friends, children, and even the love of our life. با گذشت زمان مسافران ديگري وارد قطار ميشوند كساني با اهميت مانند: دوستان،فرزندان و حتي عشق زندگي مان..... 🚂🚋🚋🚋🚋 Many will get off during the journey and leave a permanent vacuum in our lives. بسياري از آنها در طول مسير اين سفر، ما را ترك خواهند كرد و جاي خاليشان در زندگي ما بجا ميماند...... 🚂🚋🚋🚋🚋 Many will go so unnoticed that we won't even know when they vacated their seats and got off the train ! بسياري هم آنچنان بي سر و صدا ميروند كه ما حتي متوجه ترك كردن صندلي و پياده شدنشان نميشويم..... 🚂🚋🚋🚋🚋 This train ride will be full of joy, sorrow, fantasy, expectations, hellos, good-byes, and farewells. سوار بر اين قطار پر از تجربه ي شادي، غم، روياپردازي، انتظارات، سلام ها،خداحافظي ها و آرزوهاي خوب است..... 🚂🚋🚋🚋 A good journey is helping, loving, having a good relationship with all co passengers... and making sure that we give our best to make their journey comfortable. يك سفر خوب همراه است با كمك كردن، عشق ورزيدن، داشتن رابطه خوب با بقيه همسفران و اينكه مطمئن بشيم تمام تلاشمان را بكنيم تا سفري راحت داشته باشند..... 🚂🚋🚋🚋🚋 The mystery of this fabulous journey is : We do not know at which station we ourselves are going to get off. راز اين سفر بسيار زيبا اين است كه: ما نميدانيم در كدامين ايستگاه قرار است پياده شويم. 🚂🚋🚋🚋🚋 So, we must live in the best way - adjust, forget, forgive and offer the best of what we have. پس بايد به بهترين شكل زندگي كنيم-سازگار باشيم، فراموش كنيم، ببخشيم و بهترين چيزي كه داريم را ارائه دهيم.... 🚂🚋🚋🚋🚋 It is important to do this because when the time comes for us to leave our seat... we should leave behind beautiful memories for those who will continue to travel on the train of life." تمامي اينها مهم خواهد بود چراكه هنگامي كه زمان آن برسد كه ما مجبور به ترك صندلي خود بشويم، مي بايست براي آنها كه سفرشان با قطار زندگي ادامه دارد خاطرات زيبايي از خود بجا بگذاريم..... 🚂🚋🚋🚋🚋 Thank you for being one of the important passengers on my train... don't know when my station will come... don't want to miss saying: "Thank you" از شما متشكرم كه يكي از lمسافران مهم قطار همراه من بوديد، من نميدونم كه چه وقت به ايستگاه خواهيم رسيد، براي همين نميخواهم فرصت گفتن "متشكرم" را از دست بدهم... @modiryar
حق مشاوره ی آقای وکیل ✍ پایگاه جامع مدیریار خانمی وارد دفتر یک وکیل دادگستری شد و پرسید: آقای وکیل جریمه بچه ای که با سنگ شیشه پنجاه دلاری را شکسته چقدر است؟ وکیل لحظه ای فکر کرد و گفت: پنجاه دلار از پدرش مطالبه کنید. خانم گفت: بسیار خب پس خواهش می کنم پنجاه دلار مرحمت کنید زیرا این هنر پسر شماست که شیشه ما را شکسته است. وکیل بلافاصله گفت: خانم ببخشید، شما باید پنجاه دلار لطف کنید زیرا حق مشاوره قضایی من در هر نوبت صد دلار است. • نتیجه: قبل از هر کاری همه جوانب آن را بسنجید. @modiryar
📔 توسعه یا چپاول ✍ نویسنده: پیتر اوانز | ترجمه: عباس مخبر دو شیر از باغ‌وحشی می‌گریزند و هر کدام راهی را در پیش می‌ گیرند. یکی به پارک جنگلی پناه می‌ برد و به محض آن‌که بر اثر فشار گرسنگی رهگذری را می‌ خورد به دام می‌ افتد. ولی دومی موفق می‌ شود چند ماهی در آزادی به سر ببرد. هنگامی هم که گیر می‌افتد و به باغ وحش بازگردانده می‌ شود حسابی چاق و چله است. شیر نخست که در آتش کنجکاوی می‌ سوخت از او پرسید: کجا پنهان شده بودی که این همه مدّت گیر نیفتادی!؟ شیر دوم پاسخ می‌دهد: توی یکی از ادارات دولتی! هر سه روز در میان یکی از کارمندان اداره را می‌ خوردم و کسی هم متوجه نمی‌ شد. پس چطور شد که گیر افتادی؟ شیر دوم گفت: اشتباهاً آبدارچی را خوردم چون تنها کسی بود که کاری انجام می داد و غیبت او را متوجه شدند! @modiryar
خوشحال کردن مردم یک شهر ✍ پایگاه جامع مدیریار با یکی از دوستانم سوار تاکسی شدیم. هنگام پیاده شدن دوستم به راننده تاکسی گفت: ممنون آقا واقعاً که رانندگی شما عالی است. راننده با تعجب گفت: جدی می گویید یا اینکه مرا دست می اندازی؟! دوستم گفت: نه جدی گفتم. خونسردی شما در رانندگی در چنین خیابان های شلوغی قابل تحسین است. شما بسیار خوب رانندگی نموده و قوانین را رعایت می کنید. راننده لبخند رضایت بخشی زد و دور شد. از دوستم پرسیدم: موضوع چی بود؟ گفت سعی دارم " عشق " را به مردم شهر هدیه کنم! با صحبت های من آن راننده تاکسی روز خوشی را پیش رو خواهد داشت. رفتار او با مسافرانش خوب تر از قبل خواهد بود، مسافران نیز از رفتار خوب راننده انرژی می گیرند و رفتارشان با زیر دستان، فروشندگان، همکاران و اعضای خانواده خوب خواهد بود. به همین ترتیب خوش نیتی و خوش خلقی میان حداقل هزار نفر پخش خواهد شد. من هر روز با افراد زیادی روبرو می شوم. اگر بتوانم فقط ۳ نفر را خوشحال کنم، بر رفتار ۳ هزار نفر تاثیر گذاشته ام. گفتن آن جملات به راننده تاکسی هیچ زحمت نداشت. اگر با راننده دیگری برخورد کنم او را نیز خوشحال خواهم کرد. خوشحال کردن مردم یک شهر کار ساده ای نیست اما اگر بتوانیم چند نفر را خوشحال کنیم کار بزرگی انجام داده ایم. @modiryar
ایران سرزمین آبا و اجدادی ماست نه آنان ✍ پایگاه جامع مدیریار • وقتی که قرار بود دادگاه لاهه برای رسیدگی به شکایت انگلیس در ماجرای ملی شدن صنعت نفت تشکیل شود، دکتر مصدق با هیات همراه کمی زودتر از موعد مقرر به محل دادگاه رفت. در حالی که پیشاپیش جای نشستن همه شرکت کنندگان تعیین شده بود، دکتر مصدق رفت و به نمایندگی هیات ایران روی صندلی نماینده انگلستان نشست. قبل از شروع جلسه، یکی دو بار به دکتر مصدق گفتند که اینجا برای نماینده هیات انگلیسی در نظر گرفته شده و جای شما آن جاست، اما پیرمرد توجهی نکرد و روی همان صندلی نشست. جلسه در حال آغاز بود و نماینده هیات انگلیس روبروی دکتر مصدق منتظر ایستاده بود تا بلکه بلند شود و روی صندلی خویش بنشیند، اما پیرمرد اصلاً نگاهش هم نمی کرد. • جلسه شروع شد. قاضی به مصدق گفت: شما جای نماینده انگلستان نشسته اید، جای شما آنجاست. کم کم ماجرا پیچیده شد که مصدق گفت: شما فکر می کنید نمی دانیم صندلی ما کجاست؟ نه جناب رئیس، خوب می دانیم جایمان کجاست اما علت اینکه چند دقیقه ای روی صندلی آنها نشستم بدین خاطر بود که بدانند جای دیگران نشستن یعنی چه؟ سال هاست دولت انگلستان در سرزمین ما خیمه زده و کم کم یادشان رفته جایشان اینجا نیست و ایران سرزمین آبا و اجدادی ماست نه آنان. سکوت فضای دادگاه را فرا گرفت. مصدق آرام بلند شد و در جای خودش نشست. با همین ابتکار و حرکت عجیب، فضای جلسه تا انتها تحت تأثیر این رفتار قرار گرفت و در نهایت نیز انگلستان محکوم شد. @modiryar
خدا برات جبران می کنه 🔺نيلوفر رضايي 🔻پایگاه جامع مدیریار • سر خيابون سوار يه پیکان گذری شدم. كنارم يه آقای نابينا نشست. راننده حركت كرد. كمی بعد آقای نابینا يه ده تومنی داد به راننده. وقتی پولو داد گفت آقا ۵ تومنی دادم بهتون؟ راننده گفت بله! مرور كردم چشمم درست ديده يا نه، دهی داد يا پنجی؟ مطمئن شدم دهی بود. راننده مابقی پولو پس داد كه در اصل مابقی ۵ تومن بود نه ۱۰ تومن. وقتی ديدم ۵ تومن اضافه رو نداد از توی كيفم يه پنجی برداشتم همزمان كه دادم به آقای نابينای كنار دستم به راننده گفتم داشتيد پولشون رو می داديد بقی پول افتاد زمين من بهشون دادم. • آقای كنار دستم زير لب تشكر و دعا می كرد راننده هم بی صدا از آينه مدام نگام می كرد. هنزفريمو گذاشتم گوشم رومو به شيشه كردم كه خجالت نكشه. مردی كه كنارم بود زودتر پياده شد يكم بعدشم من پياده شدم. وقتی خواستم پياده بشم راننده يه پنج تومنی گرفت جلوم آروم گفت دخترم اين بجای اون پولی كه دادی به اون آقا. بالبخند بهش گفتم من ندادم كه از شما بگيرم اين كارو كردم چون اين ۵ تومن سهم منه و من راضی ام شما بگيری اما اون آقا ممكن بود راضی نباشه. بعدم بدون اينكه وايستم با يه لبخند حركت كردم‌. • تو ميگی دزد بود من ميگم نه. يه لحظه فكر كردم مردی ٥٠،٦٠ ساله با پيكانی كه تعويض هر دندش کلی وقت ميبره دزد نیست. برای اون ۵ هزار تومن ۵ هزار تومنه. چون در روز خیلی کم مسافر میزنه. آخه ٨٠٪ ما پيكان سوار نمی شیم. اين آدم اگر قرار بود دزد باشه نه از كارش خجالت می كشيد و نه ميومد مسافركشی. اون فقط نيازمند بود و حتم دارم ديگه از روی نيازش هم اين كارو نمی كنه. گاهی ميشه آبروی ينفرو برد تا دیگه مرتكب اشتباهش نشه گاهی هم بامحبت توجيهش كنی كارش درست نبوده. بيا به دومی فكر كن. چون خدا اينكارو برات جبران ميكنه. @modiryar
حکایت گربه و کاسه عتیقه ✍ پایگاه جامع مدیریار ﻋﺘﯿﻘﻪﻓﺮﻭﺷﯽ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺭﻋﯿﺘﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ. ﺩﯾﺪ ﻛﺎﺳﻪﺍﯼ ﻧﻔﯿﺲ ﻭ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﻛﻪ ﺩﺭﮔﻮﺷﻪﺍﯼ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﮔﺮﺑﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺁﺏ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ. ﺩﯾﺪ ﺍﮔﺮ ﻗﯿﻤﺖ ﻛﺎﺳﻪ ﺭﺍ ﺑﭙﺮﺳﺪ ﺭﻋﯿﺖ ﻣﻠﺘﻔﺖ ﻣﻄﻠﺐ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﻗﯿﻤﺖ ﮔﺮﺍﻧﯽ ﺑﺮ ﺁﻥ ﻣﯽﻧﻬﺪ. ﻟﺬﺍ ﮔﻔﺖ: ﻋﻤﻮﺟﺎﻥ ﭼﻪ ﮔﺮﺑﻪ ﻗﺸﻨﮕﯽ ﺩﺍﺭﯼ ﺁﯾﺎ ﺣﺎﺿﺮﯼ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻔﺮﻭﺷﯽ؟ ﺭﻋﯿﺖ ﮔﻔﺖ: ﭼﻨﺪ ﻣﯽﺧﺮﯼ؟ ﮔﻔﺖ: ﯾﻚ ﺩﺭﻫﻢ. ﺭﻋﯿﺖ ﮔﺮﺑﻪ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻋﺘﯿﻘﻪ ﻓﺮﻭﺵﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺧﯿﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﯽ. ﻋﺘﯿﻘﻪ ﻓﺮﻭﺵ ﭘﯿﺶ ﺍﺯﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩﯼ ﮔﻔﺖ: ﻋﻤﻮﺟﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﮔﺮﺑﻪ ﻣﻤﻜﻦ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺗﺸﻨﻪﺍﺵ ﺷﻮﺩ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﻛﺎﺳﻪ ﺁﺏ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻔﺮﻭﺷﯽ. ﺭﻋﯿﺖ ﮔﻔﺖ: ﻗﺮﺑﺎﻥ، ﻣﻦ با این كاسه ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ پنجاه ﮔﺮﺑﻪ ﻓﺮﻭﺧﺘﻪﺍﻡ، ﻛﺎﺳﻪ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﻧﯿﺴﺖ، عتیقه است. ﻫﺮﮔﺰ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﺣﻤﻘﻨد! @modiryar
این آدما کجان و چرا نیستن؟ ✍ پایگاه جامع مدیریار • هفت یا هشت سالم بود برای خرید میوه و سبزی به مغازه محل با سفارش مادرم رفتم اون موقع مثل حالا نبود که بچه رو تا دانشگاه هم همراهی کنی! ۵ تومن پول داخل یه زنبیل پلاستیکی قرمز رنگ که تقریباً هم قد خودم بود با یه تکه کاغذ از لیست سفارش؛ میوه و سبزی رو خریدم کل مبلغ شد ۳۵ زار. دور از چشم مادرم مابقی پول رو دادم یه کیک پنج زاری و یه نوشابه زرد کانادادرای از بقالی جنب میوه فروشی. و روبروی میوه فروشی روی جدول نشستم و جای شما خالی نوش جان کردم. خانه که برگشتم مادر گفت مابقی پولو چکار کردی؟ راستش ترسیدم بگم چکار کردم، گفتم بقیه پولی نبود. مادر چیزی نگفت و زیر لب غرولندی کرد منم متوجه اعتراض او نشدم. داشتم از کاری که کرده بودم و کسی متوجه نشده بود احساس غرور می‌کردم اما اضطراب نهفته ای آزارم می‌ داد. • پس فردا با مادر به سبزی فروشی رفتم اضطرابم بیشتر شده بود. که یهو مادر پرسید اقای صبوری میوه و سبزی گران شده؟ گفت نه همشیره. گفت پس بقیه پول رو چرا به بچه پس ندادی؟ اقای صبوری که ظاهراً فیلم خوردن کیک و نوشابه از جلو چشمش مرور میشد با لبخندی زیبا رو به من کرد گفت: آبجی فراموش کردم ولی چشم طلبتون باشه. دنیا رو سرم چرخ می‌خورد اگه حاجی لب باز میکرد بخاطر دو گناه مجازات می شدم، یکی دروغ به مادرم یکی هم تهمت به حاج صبوری مادر بیرون مغازه رفت. اما من داخل بودم. حاجی رو به من کرد و گفت: این دفعه مهمان من! ولی نمی دونم اگه تکرار بشه کسی مهمونت میکنه یا نه!؟ بخدا هنوزم بعد ۴۴ سال لبخندش و پندش یادم هست! بارها با خودم می گم این آدما کجان و چرا نیستن؟ چرا تعدادشون کم شده آدمهایی از جنس بلور که نه كتاب های روان‌شناسی خوندن و نه مال زیادی داشتن که ببخشند. ولی تهمت رو به جان خریدن تا دلی پریشون نشه ...! @modiryar
حکایت صاحب بزرگ‌ترين هايپرمارکت‌های دنيا پسری برای پیدا کردن کار به یکی از فروشگاه‌ های بزرگ که همه چیز می فروشند رفت‌. مدیر فروشگاه به او گفت: یک روز فرصت داری تا به طور آزمایشی کار کرده و در پایان روز با توجه به نتیجه کار در مورد استخدام تو تصمیم می گیرم. در پایان اولین روز کاری مدیر به سراغ پسر رفت و از او پرسید که چند مشتری داشته است؟ پسر پاسخ داد که یک مشتری. مدیر با ناراحتی گفت: تنها یک مشتری؟ بی تجربه ترین متقاضیان کار در اینجا حدقل ۱۰ تا ۲۰ فروش در روز دارند. حالا مبلغ فروشت چقدر بوده است؟ پسر گفت: ۱۳۴,۹۹۹٫۵۰ دلار مدیر فریاد کشید : ۱۳۴,۹۹۹٫۵۰ دلار؟ مگر چی فروختی؟ پسر گفت: اول یک قلاب ماهیگیری کوچک فروختم، بعد یک قلاب ماهیگیری بزرگ، بعد یک چوب ماهیگیری گرافیت به همراه یک چرخ ماهیگیری ۴ بلبرینگه. بعد پرسیدم کجا می روید ماهیگیری؟ گفت: خلیج پشتی؛ من هم گفتم پس به قایق هم احتیاج دارید و یک قایق توربوی دو موتوره به او فروختم. بعد پرسیدم ماشین تان چیست و آیا می تواند این قایق را بکشد؟ که گفت هوندا سیویک، من هم یک بلیزر دبلیو دی۴ به او پیشنهاد دادم که او هم خرید. مدیر گفت: او آمده بود قلاب ماهیگیری بخرد تو قایق و بلیزر فروختی؟ پسرک گفت: نه، آمده بود قرص سردرد بخرد و من به او پیشنهاد کردم به ماهیگیری برود برای سردردش خوب است! 🔚 و اين سرنوشت انسان های بزرگ و نابغه است؛ "کارل استوارت" صاحب بزرگترين هايپر مارکت‌ های دنيا. @modiryar
#موفقیت #داستان‌نگار ﺩﺭ یک سمینار رموز موفقیت، سخنران از حضار ﭘﺮﺳﯿﺪ: «ﺁﯾﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻥ ﺭﺍﯾﺖ ﻫﺮﮔﺰ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪﻧﺪ؟» حضار پاسخ دادﻧﺪ: «ﻧﻪ! ﻧﺸﺪﻧﺪ.» سخنران: «ﺗﻮﻣﺎﺱ ﺍﺩﯾﺴﻮﻥ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪ؟» حضار: «ﻧﻪ! ﻧﺸﺪ.» سخنران: «ﮔﺮﺍﻫﺎﻡ ﺑﻞ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪ؟» حضار: «ﻧﻪ! ﻧﺸﺪ.» سخنران: «ﻻﻧﺲ ﺁﺭﻣﺴﺘﺮﺍﻧﮓ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪ؟» حضار: «ﻧﻪ! ﻧﺸﺪ.» سخنران ﺑﺮﺍﯼ ﭘﻨﺠﻤﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: «ﻣﺎﺭﮎ ﺭﺍﺳﻞ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪ؟» ﻣﺪﺗﯽ ﺳﮑﻮﺕ ﺩﺭ ﮐﻼﺱ ﺣﺎﮐﻢ ﺷﺪ. ﺳﭙﺲ یکی از حاضران ﭘﺮﺳﯿﺪ: «ﻣﺎﺭﮎ ﺭﺍﺳﻞ ﺩﯾﮕﺮ ﮐﯿﺴﺖ؟ ﻣﺎ ﺗﺎ ﺍلاﻥ ﺍﺳﻢ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻩ ﺍﯾﻢ!» سخنران ﮔﻔﺖ: «ﺣﻖ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﮐﻪ ﺍﺳﻤﺶ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻩ ﺍﯾﺪ، ﭼﻮﻥ ﺍﻭ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪ!» براى ماندگار شدن بايد ايستاد و تسليم نشد وگرنه فراموش مي شويم. @modiryar