eitaa logo
Modiryar | مدیریار
232 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
849 ویدیو
3 فایل
• پایگاه جامع مدیریت www.modiryar.com • مدیرمسئول دکتر مهدی یاراحمدی خراسانی @mahdiyarahmadi • مشاور @javadyarahmadi • اینستاگرام https://www.instagram.com/modiryar_com • تلگرام telegram.me/modiryar • احراز ارشاد http://t.me/itdmcbot?start=modi
مشاهده در ایتا
دانلود
بعد از فراموشی‌ات ایستاده‌ام ⛱ بعد از فراموشی‌ات ایستاده‌ام، درست همان‌جا که رهایم کردی؛ میان ازدحام ساکت خاطره‌ها، جایی لابه‌لای دود، عود، بی‌قراری و مردمی که نمی‌دانند چقدر می‌شود تنها بود. دیگر دست از سرت برداشته‌ام، مثل شاخه‌ای که از تکیه‌گاه خشکیده‌اش دل بریده باشد. کاری به کارت ندارم، نه به احوالت، نه به افکارت و نه به تمام شب‌ و روزهایی که به یادم نبودی و حقّم را ادا نکردی. به خیرت امیدی نیست؛ خیرت مثل آفتابی‌ است که لب بام است و هر لحظه بیم آن می‌رود که غروب کند. ⛱ شرّی برایت نمی‌خواهم، حتّی اگر دلم بگیرد و بخواهد روزی آسمان کینه کند و بغضم را بر سرت بشکند. کوزه‌هایم را شکستی، با تمام آبروهایی که از چشمانم سرازیر می‌شد و من تو را به نسیمی سپردم تا از من دورتر شوی چون از همیشه نسبت به تو بی‌تفاوت‌ترم. منتظر قاصدکی نیستم که خبری از تو برایم بیاورد، حتّی اگر صدای افتادن چیزی روی سنگفرش خیال، ناگهان دلم را بلرزاند شک نکن نظر مرا به سوی تو جلب نمی‌کند‌. ⛱ دیگر نه دنبال نشانه‌ای می‌گردم، نه به آمدن صدایی امیدوارم. به تو فکر نمی‌کنم، هر چند گاهی شب‌ها، وقتی خیالم از شلوغی روز تهی می‌شود، نامت از گوشه‌ای بالا می‌آید البتّه نه به‌خاطر دلتنگی بلکه از سر عادت. بعد از فراموشی‌ات ایستاده‌ام، بی‌چتر، بی‌خاطره، در ایستگاه خطی‌های میدان آزادی؛ جایی که همه می‌روند، امّا هیچ‌کس برنمی‌گردد. @modiryar
من به تو مجبورم ⛱ من به تو مجبورم، مثل شکوفه به بهار، مثل ماهی به آب، مثل اشک به آه، مثل بغضی در گلو که فرو نریخته و مثل شعری در سینه‌ که مجال سرودن نیافته است. این اجبار است اکراه نیست، پرواز است بند نیست، تقدیر است زنجیر نیست. مانند ریشه‌ای است که در وجودم تنیده و در جانم روییده‌، بی‌اجازه، بی‌مقدمه و ناگهانی مثل بارانی که بر خاک تشنه می‌بارد. ⛱ من به تو مجبورم و از خودم دورم، از بهر ناز نه از جنس نیاز، از سر محبّت نه از روی عادت، برای زندگی برای نجات؛ همچون پرنده‌ای که راه آسمان را خوب می‌شناسد، چون شمعی که جز سوختن چاره‌ای ندارد. دلم تو را صدا می‌زند، با هر تپش، با هر نفس، با هر ثانیه‌ای که بی‌تو می‌گذرد و نمی‌گذرد و با هر چشم بر هم زدنی که در نبودنت گویی چند سال طول می‌کشد. ⛱ من به تو مجبورم، مثل شب به ستاره، مثل آتش به شعله، مثل کویر به دریا، مثل واژه به معنا. هر کجا می‌روم، عطرت در هوای سرم می‌چرخد، اسمت بر زبانم جاری‌ است، حضورت در نبضم می‌تپد و صدایت در سکوتم می‌پیچد. تو آن لحظه‌ای هستی که تمام ثانیه‌ها دنبالش می‌گردند، آن دلیل بی‌دلیلِ تپیدن، خواستنی‌تر از خواستن. ⛱ من به تو مجبورم، مثل آغوش به دلتنگی، مثل امید به فردا، مثل باران به پنجره. تو اشتیاق وصف‌ناپذیر زندگی هستی، معنای لحظه‌هایی که از قاب زمان بیرون زده‌اند، بی‌تاب، حیران، مشتاق، دیوانه، عاشق. من به تو مجبورم… مثل دریا که چاره‌ای جز موج ندارد، مثل دل که راهی جز تو نمی‌داند. @modiryar
تمام شب اینجاست؛ چشم‌هایت ⛱ تمام شب، در هجوم تاریکی، در سکوت و برهوت، در تنهایی و بی‌کسی تنها چراغی که روشن مانده، تصویر گم‌ شده‌ی نگاه توست. چشمانت آرام و باوقار در انتظار رؤیا، بر بالین شب می‌نشینند و ستاره‌ها را به وجد می‌آورند. به من بگو تو کجای این جهان ایستاده‌ای که حتّی ماه هم از شوق تماشایت خمیده‌ قامت می‌شود؟ ⛱ باد، ردّ عبورت را بر گونه‌ام می‌کشد و من، هر نسیم را با نام تو صدا می‌زنم. تو نیستی، امّا هر چیز هست برای دل بی‌قرارم نام و نشانی از تو دارد؛ از انعکاس باران بر شیشه تا لرزش نامت بر نبضِ دل. ⛱ چشم‌هایت، آن دو شب‌تاب خاموش، حریمی‌اند میان بودن و نبودن، میان خواب و بیداری که رازهایشان را حتّی سپیده هم نمی‌فهمد. تو به جای واژه، به جای صدا، به جای گفتن و شنفتن فقط عاشقانه به من نگاه کن که چشم‌هایت، برایم کتابی‌ است زیبا پر از داستان‌های عاشقانه که درس مهربانی دارد. ⛱ امید زندگانی، آفتاب مهربانی و حدیث شور و شرّ جوانی، ای آنکه شب را با نگاهت معنا بخشیدی، نترس از تاریکی؛ که من، تمام شب را به نیابت از دیدگانت بیدار مانده‌ام. همین‌جا، کنار سایه‌ات، جایی میان خیال و خاطره، در جایی که چشم‌هایت خواب را از من ربوده است نازت را با مِهرم می‌خرم تا دینم را به نگاه زیبایت ادا کرده باشم. @modiryar
او جان می‌دهد به تن خسته‌ی من ⛱ او جان می‌دهد به تن خسته‌ی من؛ نه با معجزه، نه با فریاد، بلکه با نگاهی آرام که مثل رود، از میان التهاب درونم می‌گذرد و دردهایم را، بی‌‌آنکه انکارشان کند، نرم و بی‌صدا نوازش می‌کند. ⛱ او جان می‌دهد به تن خسته‌ی من، مثل باران بهاری که آهسته و پیوسته، بر کویر دل می‌بارد، مثل نوری که از لابه‌لای پنجره‌ای غبارگرفته وارد می‌شود و اتاق سرد و خاموش وجودم را گرم و روشن می‌کند. ⛱ او به سویم نمی‌آید صبحگاهان در من طلوع می‌کند، جاری می‌شود در رگ‌هایم، می‌تپد در قلبم و نبضی می‌شود در وجودم که ضرب‌آهنگ زندگی‌ام را تنظیم می‌کند. من با او تنفس می‌کنم؛ نه فقط هوا، بلکه امید را، شوق را، عشق را. ⛱ حضورش، مثل شعری‌ است که از حافظه‌ی جهان عبور می‌کند، و هر جا که جاری می‌شود، طعم عشق می‌گیرد. هرگاه شکسته‌ و خسته‌ام، در آینه‌ی چشمان او می‌نگرم تا خود را کامل‌تر از همیشه ببینم و بی‌خبر از شب، لبریز از وعده‌ی خورشید لبخندی دوباره به دنیا ببخشم. ⛱ وقتی راه می‌رود، انگار رودی در دل کویر جاری می‌شود و به جان خشکِ زمین زندگانی می‌بخشد. مثل بوی نانِ تازه، مثل طعم چای در استکان کمرباریک، مثل نوازش مادر، روی پیشانی کودک تب‌دار. او جان می‌دهد به تن خسته‌ی من و نمی‌پرسد چه مرهمی می‌خواهم، چون خود مرهمی است بر تمامی رنج‌ها و دردهای بی‌پایانم. @modiryar
دوردست‌ترین نقطه‌ی خیال ⛱ در میان همه‌ی فصل‌ها، تنها پاییز معنای دلتنگی را می‌فهمد. دلتنگی تو، که در دوردست‌ترین نقطه‌ی خیال ایستاده‌ای، با لبخندی محو، با چهره‌ای مهربان، با رویی سپید، با قدی رشید و نگاهی که هرگز سهمی از آن نصیب من نشد. ⛱ چه عجیب است دوست داشتن کسی که هرگز ندیده‌ای، گرمای وجودی که هرگز لمس نکرده‌ای، طراوت گلی که هرگز نبوییده‌ای امّا گویی مست و حیران تمام شب‌ها تو را در آغوش مهربانش می‌گیرد و عاشقانه نوازش می‌کند. ⛱ تو آن شعر ناتمامی، که هر بار با بغض می‌سرایم، می‌نویسم و باز پاره‌اش می‌کنم. تو آن ستاره‌ای، که میان تمام آسمان‌ها دنبالش می‌گردم، بی‌آنکه حتّی بدانی چشمم همیشه به دنبال توست. عشق ما، قصّه‌ی قاصدکی‌ است در باد. بی‌سرنوشت، بی‌سرانجام، امّا سرشار از اشتیاق به رسیدن. ⛱ دور بودی، هستی و خواهی ماند. امّا دل بی‌قرار، بی‌هیچ منطقی، بی‌هیچ قرار و مدار زمینی، تو را مثل نماز، مثل باران، مثل دلتنگی دوست دارد. کاش یک‌بار، حتّی برای چند ثانیه، این فاصله‌ها خسته می‌شدند و برای چند لحظه بوییدن گل سرخ سهم درویش بینوا می‌شد. ⛱ تو همچون «قصّه‌ی زری و پری» آن‌سوی زمان ایستاده‌ای، شبیه رؤیایی دست نایافتنی، دور از دست امّا نزدیک به دل. عشق ما، نه لمس شد، نه به چشم آمد، نه آغاز داشت، نه پایان. فقط جاری‌ شد، میان سکوت شب با آهی که بلند نمی‌شود و نگاهی که هیچ‌وقت به هم نمی‌رسند. ⛱ تو آمدی، بی‌آنکه بیایی، و من سال‌هاست دارم تو را می‌سرایم و برای نیامدنت شعر می‌نویسم. به امید آنکه شاید روزی، نسیمی عبوری شوی و این درویش دلتنگ را از تاریکی و تنهایی شب به روشنایی و وصال روز برسانی. @modiryar
1.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با چشمانت مرا در آغوش بگیر ⛱ با چشمانت مرا در آغوش بگیر؛ نه با دستانت، که نگاهت، گرم‌تر از هر آغوشی‌ است و عمیق‌تر از هر واژه‌ای که در دلم جا مانده است. ⛱ می‌خواهم پنجره‌ی خیالم همیشه رو به مهتاب باشد؛ مهتابی که شب‌ به‌ شب لبخند تو را بر دیوار خیال می‌تاباند و آرامشی به وسعت یک رؤیای بی‌انتها در جانم می‌ریزد. ⛱ باور کن تمام اشتیاقم در هنگامه‌ی شب، بر شانه‌های سکوت لب‌هایت می‌نشیند تا رؤیای شیرین بودنت را در قاب ستارگان حک کند؛ دلم می‌خواهد تنها تو باشی، و من، که در خیال آغوشت هر شب دوباره متولد شوم. ⛱ بگذار عطر حضورت در هوای شب پخش شود؛ همان‌گونه که نغمه‌ای آرام در جان بلبلان می‌پیچد. تو که باشی، حتّی خاموشی شب هم بوی دلدادگی می‌دهد و ثانیه‌ها به شوق حضورت، آرام‌تر عبور می‌کنند. ⛱ نگاهت را از من دریغ نکن، که در آن خانه‌ای ساخته‌ام از امید و آرامش؛ جایی میان رؤیا و بیداری، که هر بار پلک می‌زنم، لبخندت را در انعکاس ماه می‌بینم و دلم پر می‌کشد برای لحظه‌ای درنگ در سایه‌سار حضورت، مهرت و نازت. ⛱ یار مهربانم! عزیزتر از جانم! دل‌تنگی‌ها را بگذار پشت پنجره بمانند، تا فقط تو باشی و مهتابی که از چشمانت نوری دیگر می‌گیرد؛ باشد که شب‌های بی‌نام و نشانم نام تو را با زمزمه‌ی نسیم، همچون شعر عاشقانه‌ای از حفظ بخوانند. @modiryar
Modiryar | مدیریار
غوغای توهم ⛱ فقط حرف مفت می‌زنند و قضاوت می‌کنند. هیچ چیزی نمی‌دانند و خودشان را عقل کل می‌پندارند، از همه چیز بی‌خبرند و طبل توخالی‌، ادعاهایشان گوش عالم را کر کرده است. چشم‌هایشان را می‌بندند و دهانشان را باز می‌کنند. نه می‌فهمند، نه می‌دانند، نه می‌پرسند، نه حتّی لحظه‌ای سکوت را بلدند. ⛱ صدایشان پر است از غوغای توهم و نگاهشان بی‌شرمانه روی زخم‌هایت راه می‌رود. حتّی نمی‌توانند یک گام با کفش‌های تو بردارند، راه رفتنت را مسخره می‌کنند، نه درد پاشنه‌ها را می‌فهمند، نه تاولِ زخم‌ها را، نه از سختی مسیرها خبر دارند، نه از بغض‌های فروخورده‌ی شبانه چیزی می‌دانند، امّا بی‌محابا پشت سرت، داستان‌ سرایی می‌کنند. ⛱ لبخند می‌زنند، نه برای آرامش؛ برای نقاب زدن به لب‌هایی که دروغ را به اجبار آموخته‌اند. حرف بسیار می‌زنند، نه برای فهمیدن، بلکه برای بریدن کور سوی امید و شادی دیگران. واژه‌هایشان تهی و بی‌معناست و سرشار از نیش‌های بی‌صدا و بی‌پروا. نمی‌خواهند بدانی، نمی‌خواهند بفهمی؛ تنها آمده‌اند تا بگویند، تا بتازند، تا بسازند، چیزی را که حقیقت نیست. ⛱ حضورشان کنار تو نیست، بلکه بالای سرت ایستاده‌اند، با ترازویی در دست، بی‌هیچ معیاری جز خط‌کشی در اندازه‌ی قد کوتاه خودشان. غم‌هایت را نمی‌دانند امّا برای تلخ کردن شادی‌هات شرط‌بندی می‌کنند. هرگز صدای تو را نمی‌شنوند، فقط پژواک حرف‌های خودشان را می‌خواهند. آنها از تو تصویری می‌سازند، نه آن‌گونه که هستی، بلکه آن‌گونه که می‌خواهند درباره‌ات سخن بگویند. ⛱ اینها آدم‌های سمّی نیستند، اینها سمّ جان آدم‌ها هستند. بی‌صدا وارد می‌شوند، امّا با حرف‌هایشان، جان را می‌فرسایند. مبادا خود را در حد آنها کوچک کنی یا هم‌کلامشان شوی. دورشان بینداز، نه از سر کینه و نفرت، بلکه برای برای رهایی و نجات. چون تو برای سوختن در آتش قضاوت‌های بی‌پایه نیامده‌ای. تو راه درازی آمده‌ای، زخمی هستی، ولی سربلند و سرافرازی پس برای زیستن، برای بودن و برای آفریدن، آنها را نادیده بگیر. @modiryar
شبیه آغاز عاشقی ⛱ کاری به هیچ‌کس ندارم، از همه چیز و همه کس گذشته‌ام؛ از خودی‌ها و ناخودی‌ها، از حرف‌ها و حدیث‌ها، از قصّه‌ها و قضاوت‌ها، از کنایه‌ها و زخم‌زبان‌ها. زندگی را با دستان خویش می‌سازم، با آنانی که خواستنم را بلدند و دوستشان دارم. اینجا، در همین لحظه، با جان و دل می‌نویسم؛ برای بودن، برای ماندن، به حرمت عشق، به عزّت نفس، و برای زیبایی زندگی؛ که رسم شیدایی، اشتیاقی است از بن جان. ⛱ کو گوش شنوا؟ کو همدل و همراه؟ کجاست یار و پناه، شانه‌ای برای گریستن، و دلی برای آرام گرفتن؟ دل، در تمنای صدایی‌ست نه بلند، که صادق، نه پرزرق، که پرمهر. چشم در پی نگاهی‌ست خالصانه، عاشقانه، بی‌بهانه. خسته‌ایم از تماشا شدن، بی آنکه دیده شویم، از شنیده شدن، بی آنکه درک شویم، از بودن‌هایی بی‌حضور، و ماندن‌هایی بی‌معنا. کاش دستی باشد برای گرفتن، بی‌هراس از رها شدن. ⛱ باور کنید نبودن برخی، بهتر از بودنِ بی‌ثمرشان است. گاه باید در خلوت تنهایی، چراغی روشن کرد از جنس امید؛ نه چشم‌به‌راه آمدن، نه دل‌خسته از رفتن، بلکه باید بی‌صدا و آرام، در خویشتن شکفت. چه کسی گفته تنهایی تلخ است؟ تلخی آنجاست که در میان جمع باشی و باز، تنها بمانی. پس اگر نیامدند، اگر نماندند، خودت را بردار و با دلِ خسته‌ات راهی شو؛ شاید در انتهای این مسیر، نه شانه‌ای، که آرامشی ژرف‌تر در انتظار تو باشد. ⛱ اگر مهرتان در دل کسی مانده، یا کسی نازتان را می‌خرد، او را بخوانید و بگویید: گاهی به یادم باش، صدایم کن، پیامی بده، واژه‌ای پُرمهر بگو؛ شبیه آغاز عاشقی، نه پایانش. که اگر عشق، حقیقی باشد، پایانی ندارد مگر مرگ و مرگ خود آغازی دیگر است. به او بگویید: گاهی پنجره‌ی چشمانت را به روی قلب خسته‌ام بگشا، تا بر آن نور بتابد، از تپش نیفتد، گرمایی بگیرد و از اشتیاق تو جانی دوباره یابد. @modiryar
زندگی همین است ⛱ چای می‌ریزم، آرام، با دلی که لبریز از خاطره است و دستانی که هنوز بوی آغوش‌های قدیمی را دارند. فنجان‌ها را در سینی می‌چینم، مثل واژه‌هایی که با وسواس کنار هم می‌نشینند تا قصّه‌ای را آغاز کنند. چند بیسکویتِ خجالتی را در بشقاب می‌گذارم، تا سهمی کوچک در شیرینی این لحظه داشته باشند. راهیِ تراس می‌شوم؛ همان پناهگاه کوچک میان زمین و آسمان، جایی که آدم سفره‌ی دلش را برای آفتاب پهن می‌کند، جایی که دیوارها هم حوصله‌ی شنیدن دارند. ⛱ هنوز ننشسته‌ام که گنجشک‌ها، این شاعران بی‌ادعا، هجوم می‌آورند. چشم‌های ریزشان برق می‌زند، انگار راز دل مرا بهتر از خودم می‌دانند. آنها خوب بلدند که چای فقط چای نیست؛ بهانه‌ای‌ است برای کندوکاو در کوچه‌های خاطره، برای مرور صدای کسی که نیست، خنده‌ای که مانده، نگاهی که هنوز دنبالش می‌گردی. پرهای کوچکشان در نسیم می‌رقصد و لحظه را طعم شاعرانه‌تری می‌دهد، طعمی که نه تلخ است، نه شیرین؛ فقط آشناست. ⛱ آب که می‌جوشد، چای دم می‌کشد و دل هم بی‌تاب و بی‌قرار خودش را به در و دیوار زندگی می‌زند. با هر قل‌قل، چیزی از گذشته بلند می‌شود، پرسه می‌زند و کنارم می‌نشیند. گنجشک‌ها جیک‌جیک می‌کنند و من می‌خندم؛ نه به آنها، که به خودم، که هنوز برای لحظه‌ای مهربانی، هزار بهانه دارم. زندگی همین است؛ یک فنجان چای، چند بیسکویت، کمی آفتاب، و دلی که هنوز راه دوست داشتن را از حفظ است. @modiryar
چای فقط چای نیست ⛱ چای فقط چای نیست. نام کوچکی‌ است برای تمام آن لحظاتی که تو روبه‌رویم نشسته‌ای؛ چشم‌هایت گرم، صدایت نرم، سرت پرشور، دلت پرنور و من شیدا و بی‌قرار روبه‌رویت می‌نشینم دل به بخارِ آرام فنجان می‌سپارم، تا شاید چیزی از تو را در گرمایَش نگه دارم، چیزی شبیه حضور، شبیه اطمینان، شبیه دوستت دارمِ بی‌صدا. ⛱ چای که می‌نوشم هر جرعه‌اش، دلیلی‌ است برای ماندن. هر مکث، مجالی‌ است برای تماشا کردن، برای شنیدن آنچه در سکوت نگاهت پنهان است، برای لمس آرامشی که بی‌واژه میان ما جریان دارد؛ برای گم‌شدن در نگاهت، بی‌آنکه باز گردم، بی‌ آنکه بخواهم پیدا شوم. ⛱ چای فقط چای نیست. مراسمی‌ است از جنس دل، آدابی‌ است برای عاشقی؛ طعمی‌ است که مزه‌اش چشمان عسلی توست و حرارتی‌ از دستان مهربانت که هنوز بر پوست لحظه‌ها به جا مانده است. هر فنجان چای جرعه‌جرعه با تو بودن است، با تمام شوق، با تمام سکوت، با تمام بی‌نیازی به کلمات و جملات. ⛱ ما هر بار کنار هم چای می‌نوشیم، گویی همه‌ی جهان آرام می‌شود و به ما می‌نگرد؛ نه چون چیزی می‌گوییم، چون چیزی میان ماست که گفتنش فقط با چای ممکن است. چای اسباب فراموشی غم‌هاست، بساط عاشقی و سرمستی‌ و پیمانی‌ است میان دو دل که بی‌صدا، بی‌تردید، بی‌بهانه به هم وابسته‌ و پیوسته‌اند. @modiryar
در آن وادی وحشت ⛱ وقتی قرار است روزی فرا برسد که آن صداى هولناک، آن فریاد جان‌دِه و استخوان‌سوز، از درون زمین برخیزد و آسمان را بشکافد و گوش فلک را کر کند، آن‌گاه که جهان از هول آن نعره، یکباره در خود فرو می‌ریزد، انسان چاره‌ای جز گریختن ندارد؛ می‌گریزد از برادر ، پشت می‌کند به مادر، دوری می‌جوید از پدر، روی می‌گرداند از همسر، پشت پا می‌زند به فرزندانش؛ می‌گریزد از تمام آن‌هایی که روزی دل به دلشان سپرده بود، خون‌ دلشان را خورده بود و جان بر کف برایشان ایستاده بود. آری، همان روز موعود، روزی که هر انسانی را کاری‌ست آن‌چنان سخت و جانکاه که دیگر نایِ «دیگری» را ندارد. در آن هنگامه‌ی بلا، دل کسی برای کسی نمی‌سوزد، و دامن هیچ‌کس برای هیچ‌کس تر نمی‌شود. آن روز که گویی رابطه‌ها پوسیده‌اند و ریشه‌ها بریده‌اند و همه از همه بیگانه‌ترند. ⛱ در آن وادیِ وحشت، دیگر خودی و غیرخودی معنا ندارد، آشنا و بیگانه در یک صف می‌ایستند، چشم در چشم، بی‌کلام، بی‌ادعا. آنجا که نقاب‌ها افتاده‌اند و چهره‌ی حقیقت پیداست. پس آماده باشید، مراقب باشید، برای آن روز باید با احتیاط قدم برداشت، گویی بر لبه‌ی تیغ راه می‌روی؛ باید دست به عصا، با قلبی لرزان و صدایی آهسته، از کنار دل‌های مردم گذشت؛ مبادا ترک بردارد دلی، مبادا فرو ریزد حالی، مبادا بغضی بشکند، یا آبی از آبرویی بریزد. آن روز، حتی ذره‌ای ظلم چون کوهی بر دوش آدمی سنگینی می‌کند، و اندک‌ بدی چون طوفانی، دامن‌گیرِ روح آدمی می‌شود. ⛱ با خودتان نگویید فلانی به من نزدیک است، رگ و ریشه دارد با من، از خونِ من است و نانِ مرا خورده. فریب واژه‌های مهربان را نخورید، رفاقت و صمیمیت در آن صحنه خریداری ندارد. در بازار قیامت، آشنایی کالایی بی‌قیمت است، بی‌وزن، بی‌سود. نگویید ما هم‌خانه‌ایم، سفره‌مان یکی بوده، یا سال‌هاست نان‌ و نمک با هم خورده‌ایم. آنجا نان‌ و نمک را وزن نمی‌کنند، که آنچه وزن دارد، حقیقت است و حق. ⛱ با آدم‌های مسیر زندگی، زیاد صمیمی نشوید، زیاد به تار و پودشان گره نزنید، زیاد نخواهید تکیه‌گاهتان باشند. راه را تنها بروید، سبک‌بار، بی‌طلب، بی‌توقع. آن‌قدر خوب باشید که کسی حقی بر گردنتان نداشته باشد، کسی از شما نرنجد، دلی از شما نگیرد. که بی‌شک، بی‌هیچ تردیدی، روزی می‌رسد که همین نزدیکان، همین عزیزانِ دل، بیشتر از بیگانگان از شما طلب دارند؛ و آن‌گاه حساب‌کشی آغاز می‌شود، نه با کاغذ و قلم، که با ترازو و میزان. و آنجا، نه اشک می‌خرند، نه ناله، نه عذر. فقط حق است که می‌ماند و حق است که باز پس گرفته می‌شود. @modiryar
باید دل را غرق کرد ⛱ در دل دریایی که هیچ ناخدایی را تاب رسیدن به اعماقش نیست، گوهری می‌درخشد که موج‌ها به احترامش سر فرود می‌آورند. نه صدفی جرأت در آغوش گرفتنش را دارد، نه ماهی‌ای جرأت نگاه کردن. او همانی است که غوّاصان را شیفته می‌کند و فراز و فرود آب را به شعری دل‌انگیز مبدّل می‌سازد. ⛱ خانه‌اش کنار پروازهاست، آنجا که پرندگانِ خسته دوباره به آسمان ایمان می‌آورند و دل‌ها بی‌اختیار از جا کنده می‌شوند. عجیب نیست اگر خودش هم چیزی میان پروانه و افسانه باشد. هر روز صدای پروازها، زمزمه‌ای‌ است که به یادمان می‌آورد برای رسیدن به او، باید پرواز را آموخت و از خویشتن رها شد. ⛱ خنده‌اش، ساحلی است آرام برای صلح؛ سکوتش، پروازی بی‌مقصد در آسمان خیال. نه رسیدن به او ممکن است، نه گذشتن از او. در او چیزی هست که در هیچ نقشه‌ای ثبت نمی‌شود. مثل مرجان‌های اعماق اقیانوس، باید دل را غرق کرد تا پیدایش کرد. و چه خوشبخت است موجی که بر سینه‌ی او بمیرد. @modiryar