#روایت_یک_مسیر
#بخش_سوّمیّه
#پارت_اوّلیّه
#مقدّمات_اردویِ_رامسر_شمال
این قسمت: در راهِ شمال
امّا هر چه بگذریم،
سخن اردوی رامســ🌳ــر خوشتــ😍ــر است...
۷ آبان ماه بود،
که به همراه یکی از دوستانم،
بعد از مراسم زیــ🤲🏻ــارت عاشورا،
که دوشنبهها بعد از نمــ📿ــاز مغرب،
به همّت کارگروه قرآن و عترت بسیج برگزار میشه،
حدوده ساعت ۸ شب سوار ماشین شدیم،
و حرکت به سمت شمال...
چون اون تایم،
چالوس مســ🚧ــدود شده بود،
ناچاراً مسیرمون اینطوری شد:
تهران_کــ❤️ــرج_قزوین_گیلان...
از قصد به خانوادههامون نگفتیم،
چون اگه میفهمیدن شب حرکت کردیم،
اجازه بهمون نمیدادن...😬
حالا بد آموزی نداشته باشه،😐❌️
شماها هر کاری میکنید،
به خانوادههاتون بگید بچّهها...😇👌🏻
منم که گواهینامه نداشتم،🤦🏻
بنده خدا دوستم،
(سرباااااااااز) خیلی زحمت کشید،😉
دمت گرم واقعاً،⚘️
اسمت رو نمیارم چون راضی نیستی،
ولی (سرداااااااااری) برای همیشه...😎
من دوست داشتم آهنــ🎶ــگ گوش کنم،
دوستم میخواست مداحــ🥁ــی گوش کنه،
منم میکس کردم مواردو،
که نه سیخ بسوزه و نه کبــ🍗ــاب...
بالأخره با کلّی خستگی ساعته ۳ شب،
رسیدیم جایی که پسر عموی دوستم،
زحمت هماهنگیش رو کشیده بود،
یه سوئیت تویِ اردوگاهِ هلالِ احمرِ چاف...🏠
خیلی سرد بود هوا،🥶
منم هیچجا پتو نمیندازم،
به خاطره اینکه خیلی وسواسیم،
ولی چون سرد بود مجبور بودم بندازم،
دوستم کلّی بهم میخندید،
میگفت بذار کنار وسواستو...😁
خوابیدیم تا ساعت ۸ صبح...😴
برای دانشجــ🎓ــومعلّمای جدیــ💥ــدالورود...
#روابط_عمومی بسیج دانشجویی پردیس شهید مفتّح شهرری
👁🗨 پایگاه اطلاع رسانی پردیس شهید مفتح شهر ری|نگاه